Part 17

90 21 7
                                    

سکوت جمین ترسناک بود. در واقع بیشتر از ترسناک، عجیب و دلهره اور بود. اولین بار بود که یوتا همچین واکنشی از طرفش میدید. تیونگ سرش رو خاروند.

« خب پس ... نمیخواین بگین اون چیه که شما سه تا ازش خبر دارین و ما هیچی ازش نمیدونیم؟ »

« برمیگرده به سال های خیلی قبل. »

جونگوو با بی حوصلگی جواب داد. در این مواقع استراتژیه سه نفره اشون همیشه این بود که جمین توضیح بده، اونا تایید کنن و نقشه های دیوانه وارشون رو به زبان بیارن. مومو فکر میکرد این قضایا هم به این ربط داشت که یوتا کمکش کرد تو کره زندگی کنه و اقامت بگیره. بعد از یه سکوت طولانیه دیگه، جمین به صدا در اومد:

« تقریبا ده یازده سال پیش بود. یوتا و جونگوو ... گمشده بودن. »

یاداوریِ اون خاطرات همیشه سبب دلپیچه ی جونگوو میشد.

« منظورت اینه که دوتا جوونه نزدیک بیست سال گم شدن؟! »

مومو پرسید و منتظره شنیدن کامل این قضیه بود.

« فقط یادمه که مامانه یوتا بهم زنگ زد و سراغ یوتا رو گرفت، بعدش هم مامانه جونگوو اینکار و کرد. چند ساعت بعدش پلیس رو خبر کردن و یه هفته بعد ... »

بعد وقفه ای که به جمله اش داد شروع به خندیدن کرد. جنو با نگرانی واکنشاتش رو زیر نظر گرفته بود. جمین در حالی که خنده اش حرف هاش رو می برید، ادامه داد:

« هفته ی بعدش یکی از اون کله پوکا رو توی یه خرابه ی پایین شهر پیدا کردن. »

با انگشتش یوتا رو نشون داد.

« اونقدر کتک خورده بود که نزدیک بود بمیره. اون یکی کله پوکم توی یه آزمایشگاه قدیمی پیدا شد. میدونین، یه مخدره قوی بهش تزریق کرده بودن و داشت جون میداد! »

فارق از این که این ها برای اون جمع شوکه کننده بودن، یوتا سعی کرد دوستش رو کنترل کنه چون تن صداش بالا رفته بود و چشمش تیک گرفته بودن.

« جمین ... »

« جونگوو ده روز توی کما بود صرفا چون کسی نمیدونست اون ماده دقیقا چیکار میکنه و تنها کسیم که میتونست باهاش کار کنه داشت تمام تلاششو میکرد تا اون احمقو زنده نگه داره! »

« جمین! »

ایندفعه جنو سعیش رو کرد، از روی صندلیش بلند شد و دستش رو روی شونه های جمین گذاشت. سرش رو کنار گوشش برد.

« حال تو خوب نیست، بیا بریم بیرون. »

جمین سرش رو پایین انداخت و وقتی دوباره بلندش کرد، آروم تر شده بود.

« من بهت اعتماد دارم یوتا. نمیدونم دقیقا به چه دلیلی میخوای که دوباره با پایتون سیاه در بیوفتی اما اینو بدون که اگه یباره دیگه اتفاقای ده سال پیش تکرار بشن یه شاتگان برمیدارم و یه گلوله وسط پیشونیت شلیک میکنم. »

Utopia:Road To Gray Souls (𝐒𝐄𝟎𝟏 𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora