‌Part 1

543 67 12
                                    

"عاه بس کن...من فقط کتابمو نمیتونم پیدا کنم!"

"کتابه چیو...اون مشتری منتظرته تا بری بهش سرویس بدی...."

"من تا کتابمو پیدا نکنم ، ب اون اتاق نمیرم!"

"اح...یونگی خیلی کله شقی ...بس کن! واقعادوست داری صدای داد های اون رئیس احمقمون رو بشنوی؟!"

"نمیدونم..باید کتابمو پیدا کنم ...میدونی ب چندتا مشتری سرویس دادم تا بتونم برای خریدن اون کتاب از همون رئیسمون  پول بگیرم و جمعشون کنم؟!!"

"خعلیی گاوی! تو برو سراغ اون مشتری ، من دنبال کتابت میگردم.. !"

"ولی تو نمیدونی بایدکجاها رو بگردی گیلاس!"

"فقط باید همین اتاق کوچولوت رو بگردم مگه ن؟!"

"عا..عاره.."

اون پسر مو ب رنگ گیلاسی ب یونگی نزدیک تر شد و دستشو روی شونش گذاشت،
"خب پس نگران نباش...من میگردم..تو برو.."

یونگی سرشو تکون داد و ممنون اهسته ای زیر لب گفت و از اتاقش خارج شد ودر رو اروم بست. ذهنش درگیر کتابش بود..کتاب هایی ک توی این مدت خریده بود ، براش از هرچیزی ارزشمندتر بودن.. طوری که اگه ی اتش سوزی بزرگی راه میفتاد و اون فقط ی پنجره واسه فرار کردن داشت و وقت زیادی هم نداشت، اول کتاباشو از پنجره بیرون مینداخت تا نسوزن، و براش مهم نبود اگر خودش توی اون اتیش میسوخت !

چشم هاشو بست و قدم هاشو طبق عادتش توی ذهنش شمرد تا ب پله ها برسه.
" ۱.... ۲....۳...."
یهو ب چیز محکمی برخورد کرد،اخم ریزی کرد  و زیر لبی بخاطر بهم زدن ارامشش توسط اون چیز ، فحش داد.

"یونگی! داری اینجا چیکار میکنی!!! اون مشتری طبقه پایین منتظرته و تو اینجا چشمات  بستی و واسه خودت میشماری؟؟!"

بدون اینکه ترسی وارد ارامشش کنه ، با همون چشمای بستش پوزخندی زد و  گفت:

"OK ,calm down babe..."

" خاهش میکنم فقط کره ای حرف بزن... اره مثل  ادم حرف بزن !!"

"Pardon?!"

"گفتم عین ادم حرف بزن!"

یونگی برای اینکه بیشتر روی مخش بره ، با همون لحن انگلیسیش گفت:

"But I'm talking like a man, baby!!"

"محض رضای فاک انقدر بیبی بیبی نکن من رئیستم ...فقط گمشو از جلوی چشمامم!! همینکه ب من میرسه انگیلیسی حرف زدنش شروع میشه !"

یونگی دست راستشو ب سرعت ولی با همون پوزخند و چشمای بسته  کنار سرش برد و گفت:

"Alright, baby!"

مرد مقابلش از کنارش ب سمت یکی از اتاقای همکاراش رفت و گفت:

"اون.چشماتم وا کن ب در و دیوار نخوری!"

یونگی ک داشت ب سمت پله هامیرفت گفت:

"It's Ok baby,I know here, so there is no problem if I walk with my eyes closed!"

"واقعا نمیفهمم چی.میگی...فقط گورتو گم کن!"

و وارد یکی از اتاقا شد و در رو محکم بهم کوبید.

یونگی با بیخیالی و پوزخندش و چشمای بستش، اروم اروم پله ها رو گذروند و زیر لب میشمورد .وقتی ب شماره ۲۱ رسید ینی اخرین پله بود و چشماشو باز کرد تا شماره روی در رو ببینه .بخاطر درست شمردن پله ها و طی کردنشون با چشم های بسته ب خودش افرینی گفت . وقتی چشمش ب در مورد نظر افتاد ، دوباره پلکاشو بست و قدم هاشو شمرد ، دستگیره در رو گرفت و اروم بازش کرد و با گفتن این جمله مال همون کتابی ک عاشقش بود،  وارد اتاقی شد ک مشتری منتظرش نشسته بود  :
"من ان روح پرسشگری عم ک برای پیدا کردن جواب هایش ، ادم های اطرافش را تسخیر میکند ، شاید معشوقه ی گم شده ام را پیدا و تسخیرش کردم! و چ چیز بهتر از تسخیر کردن روح عشق؟!"

•|Sweet Ecstasy|•     :     •|خلسه شیرین|•     ‌Where stories live. Discover now