"عاه بس کن...من فقط کتابمو نمیتونم پیدا کنم!"
"کتابه چیو...اون مشتری منتظرته تا بری بهش سرویس بدی...."
"من تا کتابمو پیدا نکنم ، ب اون اتاق نمیرم!"
"اح...یونگی خیلی کله شقی ...بس کن! واقعادوست داری صدای داد های اون رئیس احمقمون رو بشنوی؟!"
"نمیدونم..باید کتابمو پیدا کنم ...میدونی ب چندتا مشتری سرویس دادم تا بتونم برای خریدن اون کتاب از همون رئیسمون پول بگیرم و جمعشون کنم؟!!"
"خعلیی گاوی! تو برو سراغ اون مشتری ، من دنبال کتابت میگردم.. !"
"ولی تو نمیدونی بایدکجاها رو بگردی گیلاس!"
"فقط باید همین اتاق کوچولوت رو بگردم مگه ن؟!"
"عا..عاره.."
اون پسر مو ب رنگ گیلاسی ب یونگی نزدیک تر شد و دستشو روی شونش گذاشت،
"خب پس نگران نباش...من میگردم..تو برو.."یونگی سرشو تکون داد و ممنون اهسته ای زیر لب گفت و از اتاقش خارج شد ودر رو اروم بست. ذهنش درگیر کتابش بود..کتاب هایی ک توی این مدت خریده بود ، براش از هرچیزی ارزشمندتر بودن.. طوری که اگه ی اتش سوزی بزرگی راه میفتاد و اون فقط ی پنجره واسه فرار کردن داشت و وقت زیادی هم نداشت، اول کتاباشو از پنجره بیرون مینداخت تا نسوزن، و براش مهم نبود اگر خودش توی اون اتیش میسوخت !
چشم هاشو بست و قدم هاشو طبق عادتش توی ذهنش شمرد تا ب پله ها برسه.
" ۱.... ۲....۳...."
یهو ب چیز محکمی برخورد کرد،اخم ریزی کرد و زیر لبی بخاطر بهم زدن ارامشش توسط اون چیز ، فحش داد."یونگی! داری اینجا چیکار میکنی!!! اون مشتری طبقه پایین منتظرته و تو اینجا چشمات بستی و واسه خودت میشماری؟؟!"
بدون اینکه ترسی وارد ارامشش کنه ، با همون چشمای بستش پوزخندی زد و گفت:
"OK ,calm down babe..."
" خاهش میکنم فقط کره ای حرف بزن... اره مثل ادم حرف بزن !!"
"Pardon?!"
"گفتم عین ادم حرف بزن!"
یونگی برای اینکه بیشتر روی مخش بره ، با همون لحن انگلیسیش گفت:
"But I'm talking like a man, baby!!"
"محض رضای فاک انقدر بیبی بیبی نکن من رئیستم ...فقط گمشو از جلوی چشمامم!! همینکه ب من میرسه انگیلیسی حرف زدنش شروع میشه !"
یونگی دست راستشو ب سرعت ولی با همون پوزخند و چشمای بسته کنار سرش برد و گفت:
"Alright, baby!"
مرد مقابلش از کنارش ب سمت یکی از اتاقای همکاراش رفت و گفت:
"اون.چشماتم وا کن ب در و دیوار نخوری!"
یونگی ک داشت ب سمت پله هامیرفت گفت:
"It's Ok baby,I know here, so there is no problem if I walk with my eyes closed!"
"واقعا نمیفهمم چی.میگی...فقط گورتو گم کن!"
و وارد یکی از اتاقا شد و در رو محکم بهم کوبید.
یونگی با بیخیالی و پوزخندش و چشمای بستش، اروم اروم پله ها رو گذروند و زیر لب میشمورد .وقتی ب شماره ۲۱ رسید ینی اخرین پله بود و چشماشو باز کرد تا شماره روی در رو ببینه .بخاطر درست شمردن پله ها و طی کردنشون با چشم های بسته ب خودش افرینی گفت . وقتی چشمش ب در مورد نظر افتاد ، دوباره پلکاشو بست و قدم هاشو شمرد ، دستگیره در رو گرفت و اروم بازش کرد و با گفتن این جمله مال همون کتابی ک عاشقش بود، وارد اتاقی شد ک مشتری منتظرش نشسته بود :
"من ان روح پرسشگری عم ک برای پیدا کردن جواب هایش ، ادم های اطرافش را تسخیر میکند ، شاید معشوقه ی گم شده ام را پیدا و تسخیرش کردم! و چ چیز بهتر از تسخیر کردن روح عشق؟!"
YOU ARE READING
•|Sweet Ecstasy|• : •|خلسه شیرین|•
Fanfictionوقتی ک شب شروع شد.. ماه اغاز گر تمام عشق پاک وجودم بود ...با من همدردی میکرد و میگذاشت تا ستاره ها درخشش طولانی ای داشته باشند..هیچکس متوجه اشک های ماه که در پشت ابر های سیاه بارانی میریخت، نمیشد... هیچکس بجز ماه متوجه گریه های من در داخل مخفی گاه گ...