Part 8

191 50 0
                                    


"چرا نزاشتی لورنزو ب اون مرده سرویس بده؟!"

یونگی پوکر ترین حالت صورتشو گرفت و گفت:

"لورنزو ازش ترسیده بود...اون مرد وحشی و بشدت مست بود...اگه بلایی سرش میاورد؟؟"

"میدونم ..میدونم یونگی...کار درستی انجام دادی...ولی اگه اینکارو ادامه بدی-"

"خودم میدونم *رئیس*!"

یونگی سرشو ب پشتی صندلی تکیه داد و گفت:

"امروز خیلی مهربون شدی جانگهی .."

"عاه واقعا؟.."

"عاره دیگه عین صگ پاچه نمیگیری..."

"هی!!"

"باشه باشه ولی حقیقتو گفتم..."

دستشو روی دسته صندلی کشید و گفت:
" به هر حال از اینکه توی ورژن مهربونت هستی خوشحالم بیبی!"

"باز شروع شد..."

یونگی خندید و گفت:

"نه نگران نباش، انگلیسی حرف نمیزنم...امیدوارم این ورژن مهربونیت، مثل دفعه های قبل یهویی از بین نره  و تر نزنه ب همچی!"

جانگهی خندید و "نگران نباش" ای زیر لب گفت و ادامه داد:

"خوبه..امشب طبقه پایین خوش گذشت؟.."

"تو..منو میپاییدی طبق معمول..."

"عاه خب من  باید بدونم کارکنای این جا چیکار.میکنن دیگه..."

"اره خوشگذشت..اما نه توی اون جمعیت شلوغ...بلکه توی یکی از اتاقا!"

"عوه اره...سرویس دادی ن؟!"

"نه خر!"

"هی انقدر فحش نده پر رو شدیا.."

"عاه بس کن جانگهی...جرا فقط قبول نمیکنی ک توهم میتونی با زیردستات دوست باشی؟...بیخیال پسر...من قصد بی احترامی بهت رو ندارم که.."

"باشه ..راس میگی..."

"سرویس ندادم..."

"پس.چیکار کردین؟!"

"اینو فقط بدون ک سرویس ندادم...."

"اوکی من دخالت الکی نمیکنم!"

"جانگهی تو واقعا عوض شدی و من این ورژنت رو تحسین میکنممم!"

"توهم همینطور!"

"خب تا وقتی تو مهربون باشی، منم باهات مهربونم!"

"اوکی..."

"چندسالته؟"

"اوپس...چرا سنمو میپرسی؟!"

"عاه خب میخاستم ببینم میتونم بت بگم هیونگ یا ن؟!"

"تو که سن خودتو نمیدونی اخه..."

"هر.چی هست  از تو جوون ترم پیری!"

جانگهی خندید و گفت:

"تو بنظر  بین  ۲۴ تا ۲۷ ساله بنظر میای!"

"عوه خوبه چقدر جوونم!"

"ولی من ۳۷ سالمه.."

"اوکی جانگهی هیونگ!"

"یونگی!!"

"عاه خیلی ضایعس میدونم! ولی بزار همینطوری صدات کنم عادت کنیم!"

"هرجور میلته اقای عجیب غریب نعنایی!"

یونگی خندید و اگه میگفت بخاطر مهربون شدن جانگهی، خوشحاله ،.دروغ نمیگفت..

یونگی از سرجاش بلند شد و کتابشو ب دستش گرفت:

"من دیگه میرم *هیونگ*  !"

"محض رضای فاک...خیلی مسخره اس ک هیونگ.صدام.کنی..."

"اره میدونم ولی عادت میکنیم!"
سمت در رفت و درشو باز کرد:

"شب بخیر هیونگ نیم!"

جانگهی خندید و یونگی هم با لبخند از اتاق خارج شد و ب سمت اتاق خودش برای شروع ی خاب حسابی  ، قدم برداشت....

•|Sweet Ecstasy|•     :     •|خلسه شیرین|•     ‌Où les histoires vivent. Découvrez maintenant