"صاحب این حلقه ، همسرم بود..."یونگی ک فهمیده بود تهیونگ ازدواج کرده، تعجب کرد چون تهیونگ.خیلی جوون تر از اینحرفا میزد.
"بود؟!"
"هوم..بنظرم خاک بیشتر از من عاشقش بود...و بدستش هم اورد...چون الان جسم بی روحشو توی دستای کثیفش گرفته و بغلش کرده...."
دستشو پایین اورد و روشو بوسید.
"اما من...بیشتر از هرکسی عاشقش بودم..."
چشماشو باز و بسته کرد و گفت:
"اون پسر خیلی کیوتی بود....موقع عروسیمون، انقدر لباسش بهش میومد ک دوست داشتم خودمو از شدت زیباییش بکشم یونگی..."
یونگی سرشو پایین انداخت.
"متاسفم بخاطر از دست دادنش تهیونگ..."
"روحش...من میدونم روحش بیدار و هشیاره...اون گفت بعد از مرگش باید دوباره عاشق بشم..باید حتما دوباره عاشق بشم و این حلقه رو دست اونیی ک عاشقش شدم بکنم....اما قلب من.مرده یونگی...."
یونگی لبخند محوی زد .
"همیشه ب حرف هاش اعتماد داشتم.....جیمین عاشق گل ها بخصوص مانسترا البو بود و اگر جلوشو کسی نمیگرفت دائم میخاست گل پرورش بده..."
پس اسمش جیمین بود. بخاطر همین اون موقع ک اون گل هارو دید اسمشو زمزمه کرد..
"میدونی یونگی...بنظر میاد خیلیا بودن ک بیشتر از من عاشق جیمین بودن...خاک...سرطان..بیماری....و خدا..."
اشک توی چشمای تهیونگ.جمع شده بود.
"نباید میزاشتم همه عاشقش شن...نباید میزاشتم خاک و سرطان عاشقش شن..نباید میزاشتم یونگی..اما دیر فهمیدم...دیر.خیلی دیر..."
یونگی ک اشکای تهیونگ رو دید، کمی هول کرد و خیلی ناراحت شد.
دستشو روی بازوی تهیونگ گذاشت و گفت:"هی اروم باش...اون بهت گفته عاشق بشو..ینی.چی؟ ینی قلب تو توان دوباره زندگی کردن و عشق ورزیدن ب ینفر دیگرو داره!"
.
.
.
.بوی سیگار توی کله اتاق پخش شده بود و اون بوی توت فرنگی شیرین تر و تازه ای ک تهیونگ دوستش داشت فقط از بدن یونگی میتونست متساعد بشه...و بوی سیگار از متساعد شدنش توی کل اتاق جلو گیری میکرد، تهیونگ روی تخت نشسته بود و دود سیگارو از میون لب های خوشرنگش بیرون میفرستاد و یونگی با نفس کشیدن دود اون سیگار ، جمله بعدیه کتابه توی دستشو میخوند و فرزند ماه یا همون نویسنده کتاب رو ستایش میکرد:
"سوختن
در اتشی ک تو بر پا میکنی
لذتی است
چون روشن کردن سیگار با خورشید..."*تهیونگ با شنیدن این ، لبخند کم جونی زد و گفت:
"عین سیگار من..."
و دودشو بیرون داد .
"هوم.."
یونگی ورق زد کتابو و بعد از بو کردن دود سیگار از روی نوشته خوند:
"استکان شراب شکست
و مورچگان مست
برای ابد گم شدندخاک
نرمِ کندن بود و
مرگ
گرمِ تو
روز، مستِ مردن بود و
خاک، مستِ تو".**تهیونگ ک چشمش ب ماه، گوش هاش ب صدای یونگی و لب هاش ب سیگار ، دوخته شده بود و یونگی هرازگاهی نگاهش میکرد و از زیبایی کراشش لذت میبرد ، گفت:
"پس فرزند ماه هم انگار خاک، عاشق معشوقه اش شده...."
توی چشمای یونگی اشک پدیدار شد..براش سخت بود ک فرزند ماه سختی بکشه...
"فرزند ماه.. منم اینجا یه دوستی دارم ک کنارم خابیده و عین توعه...پس.نگران نباش..تنها نیستی...هم من درکت میکنم هم این دوستم... گریه نکن خب؟...تو و تهیونگ قوی این و دوباره باید عاشق بشین..."
تهیونگ بخاطر این حرف های کیوت یونگی که ب فرزند ماه میزد، لبخند زد ...وقت گذروندن کنار این پسر مو نعنایی خوب بود و خوشحالش میکرد . و توی این دوباری ک باهاش ملاقات داشته باعث شده بود بیشتر یاد جیمین بیفته ..
"بنظر میاد خیلی فرزند ماهو دوست داری..."
"من عاشقم...من عاشق فرزند ماهم... "
"اما اون معشوقه داشته ..."
"میدونم...اما من عاشقشم...."
"شاید فرزند ماه پر از نقص باشه!"
یونگی درکتابشو بست و روبه تهیونگ گفت:
"میدونی تهیونگ...وقتی میگم.عاشقشم .ینی عاشق همه چیزشم ....حتی نقص هاش..حتی کم و کاستی هاش..."
تهیونگ سیگارو بین لب هاش برد و ابروهاشو بالا انداخت.
"پس تو عاشق نویسنده شدی..."
"اوهومم"
"هنوزم اسمشو نمیدونی؟!"
"نه.."
"چهرشم ندیدی؟!"
"نه.."
"پس چجوری عاشقش شدی لعنتی.."
"ذاتش...تهیونگ، ذاته پاکش ب خوبی توی شعرهاش نمایانه..."
تهیونگ ک دوست داشت یونگی رو بیشتر امتحان کنه، گفت:"از کجا معلوم ی فاحشه نباشه؟!"
یونگی چشماشو بست و همینطور ک روی تخت نشسته بود خودشو هل داد و اونم خابید و سرش درست کنار سر تهیونگ قرار گرفت:
•••••••••••••••••••••••••••••••••••
* , ** : این دو شعر از "گروس عبدالملکیان" هست ...
YOU ARE READING
•|Sweet Ecstasy|• : •|خلسه شیرین|•
Fanfictionوقتی ک شب شروع شد.. ماه اغاز گر تمام عشق پاک وجودم بود ...با من همدردی میکرد و میگذاشت تا ستاره ها درخشش طولانی ای داشته باشند..هیچکس متوجه اشک های ماه که در پشت ابر های سیاه بارانی میریخت، نمیشد... هیچکس بجز ماه متوجه گریه های من در داخل مخفی گاه گ...