"خلسه شیرین من..."
چشماشو بست و ب پشتی صندلی تکیه داد.
"فرزند ماه..."
لبخندش پررنگ تر شد .
"تهیونگا...امشب میای ن؟!"
با خودش فکر کرد، با اینکه فقط یک شب اون هم ب مدت چندساعت ، باهاش ملاقات داشته ،چجوری انقدر روش کراش زده و منتظرشه.مثل همیشه خودشو مخاطب خودش قرار داد و شروع به حرف زدن با خودش کرد.
"اگه ی دوست خوب باشه...میتونیم دوتاییمون ب فرزند ماه فن بویی کنیم ن؟؟"
"اوه نه...اون از نویسنده متنفره..یادم نبود.."
همینطور ک روی تختش نشسته بود، خودشو انداخت روش و ب کمر خابید.
"ولی چرا ازش متنفره..."
کمی فکر کرد و گفت:
"عام..شاید نویسنده رو دیده از نزدیک و باهاش برخورد داشته...؟!"
یادش ب شعری ک اون شب تهیونگ گفته بود،اومد:
"اگه اون شعرو از خودش گفته....شاعره درسته...اما اون شعر از وجودش نشات گرفته بود...ینی ،عاشق بوده و عشقش مرده؟!"
ب پهلو چرخید و ملافه روی تختش رو مخاطبش قرار داد:
"ولی اگه عشقش مرده...چجوری انقدر موقع گفتن اون شعر خونسرد بود هوم؟ تو چی فکر میکنی ؟!"
"...شایدم توی اون تاریکی درست حالت چهرشو ندیدم!"
موهاشو با دستای خودش بهم ریخت و گفت:
"عایش یونگی ..."
چشماشو روی هم گذاشت و گفت:
"عاه...کی فکرشو میکرد یکی رو پیدا کنم ک دقیقا همون کتاب رو بخونه ....اونم توی این بار و فاحشه خونه.."
"دل تو دلم.نیست برم پیشش و دوباره شعرا رو بخونم و اونم گوش بده...."
"حالا ک دقت میکنم ، بوی سیگارش خاص بود.."
چشمای بستش اونو ب سمت خاب میکشوند و خیلی هم زود اینکارو کرد و باعث شد یونگی خابش ببره.
ماه اروم خودشو توی اسمون اورد و گذاشت درخشش همه جارو فرا بگیره... بقول یونگی الان زمان درخشیدن فرزند ماه بود تا شعراشو روی کاغذ بیاره...یونگی خاب بود و لبخند بزرگی روی لبش داشت..اما با صدای موزیک از طبقه پایین ک یهویی بالا رفت باعث شد یونگی یهو از خاب بپره و سرجاش بشینه.
"وایی خابم بردددددددد!!!"
مثل همیشه سرش بخاطر یهویی از خاب بلند شدنش ، درد گرفته بود .
"چقدره خابیدم..نکنه تهیونگ اومده دیده نیستم و رفته.!!!"
سریع از جاش بلند شد و ب سمت در رفت .
"اگه رفته باشه، خودمو نمیبخشممم!!!"
قفلش و بعد خوده در رو باز کرد و سریع با عجله ب سمت پله ها رفت و بنظرش اومد چقدر تعداد پله ها زیاده و انگار تموم شدنی نیست.
وسطای پیمودن پله ها بود ک ب یکی برخورد کرد اما یونگی بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
"عاهه ببخشیدددددد !!!"
و توی ذهنش فکر کرد ک اگه تهیونگ در حال رفتن باشه ، خودش میتونه داد بزنه و بگه نرو تا شاید تهیونگ صداشو بفهمه و سرجاش بایسته..پس طوری ک صداش ب طبقه پایین برسه داد زد:
"تهیونگاااااا نرووووووو!!!"
اما با چیزی ک فردی ک بهش برخورد کرده بود، گفت سر جاش ایستاد:
"عام ... من اینجام یونگی..."
یونگی سریع ب سمت صدا برگشت و تهیونگ رو دید.توی ذهنش ب زیبایی پسر مقابلش، دستای هنرمند خالقش رو تحسین کرد و اون لباسایی ک پوشیده بود بشدت بهش میومد .
لبخندی زد و خم شد و کف دستاش رو روی زانوهاش گذاشت و نفس نفس زد.
"عاه..ته- تهیونگ..داشتم- داشتم میومدم دنبا-دنبالت..."
نفس عمیقی کشید و دوباره ادامه داد:
"فک کر- فک کردم رفتی.."
تهیونگ بخاطر این رفتار بامزه یونگی خندید و گفت:
"عام نه...از دوستت اون مو قرمزیه پرسیدم یونگی کجاست و اون ب طبقه بالا ینی اینجا اشاره کرد و گفت باید توی پله ها منتظر بمونم و بالا تر نیام.."
یونگی کامل روی پاهاش ایستاد .. نفسش منظم شده بود ، گفت:
"اره ...از قوانین عجیب یا شایدم خوب اینجا اینه که، هیچ فرده غریبه یا مشتری ای نباید ب این طبقه بیاد."
تهیونگ سری تکون داد و جلو تر رفت:
"خب ..پس بریم پایین توی همون اتاق قبلی اگر پر نباشه.."
تهیونگ راهشو گرفت تا بره و فکر کرد یونگی هم پشت سرش میاد، اما دستش توسط یونگی گرفته شد:
"نه تهیونگا... اون اتاقا جاهای کثیف و پر از انرژی منفی ان...بیا بریم توی اتاق من!"
خوده یونگی هم نمدونست داره چیکار میکنه، اما فقط کاری ک مغزش بهش دستور میداد رو انجام میداد.
"اما مشتری ها اجازه-"
"نوپرابلم تهیونگ.. کسی نمیفهنه..و در ضمن اونجا اتاق منه و خودم اختیارشو دارم.."
ودست تهیونگو کشید .
"عاه باشه..ممنون یونگی.."
یونگی لبخندی زد و بقیه پله هارو ب سمت بالا پیمود و تهیونگ هم.پشت سرش میومد.
تهیونگ نگاهی ب دست یونگی ک دستشو گرفته بود کرد، اون پسر خیلی سفید بود و اونو یاد شکر هایی مینداخت ک مدت ها پیش واسه کیک تولد معشوقه اش درست میکرد ، اون پوست سفید همخونی قشنگی با روپوش بنفش و ابی رنگ تنش داشت. روی ساعدش ی زخم ضربدری بزرگی داشت و روی ارنجش چسب زخم کوچولویی بود ،.متوجه تفاوت قدشون شده بود و پسر مقابلش جثه ریز تری نسبت ب هیکل خودش داشت.
VOUS LISEZ
•|Sweet Ecstasy|• : •|خلسه شیرین|•
Fanfictionوقتی ک شب شروع شد.. ماه اغاز گر تمام عشق پاک وجودم بود ...با من همدردی میکرد و میگذاشت تا ستاره ها درخشش طولانی ای داشته باشند..هیچکس متوجه اشک های ماه که در پشت ابر های سیاه بارانی میریخت، نمیشد... هیچکس بجز ماه متوجه گریه های من در داخل مخفی گاه گ...