طبقه بالا پر از پوستر هایی بود ک اسم کتاب ها و نویسنده هاشون و عکس نویسنده هاشون بود.اما چشم یونگی یهو ب بزرگترین پوستر افتاد ک تقریبا همه جای کتابفروشی بود ، عکس تهیونگ روش بود..
دست تهیونگ رو ول کرد و ب سمتش رفت تا از نزدیک ببینه..شاید اشتباه میدید!
نزدیک تر رفت ...درسته این چهره بینقص تهیونگ بود... خوده خودش بود..اسم کتاب جدید فرزند ماه ک "خلسه شیرین " نام داشت رو بالای سر عکس چاپ شده ی تهیونگ دید..نوشته های پایین پوسترو خوند:
"کیم تهیونگ، فرزندی متولد شده از ماه... در زمان اوج خاکستری بودنش، پسری با موهای نعنایی وارد قلبش شد و نور امید و عشق را برای این نویسنده خسته ، تاباند..."
باور نمیکرد..اصلا باور نمیکرد...ینی.چی؟.چرا عکس تهیونگ اینجا بود؟ چرا نوشته بود، کیم تهیونگ، فرزند ماه؟! چرا ؟ مگه تهیونگ فرزند ماه بود؟ مگه اصلا تهیونگ نویسنده بود؟؟؟!
اب دهنشو قورت داد ...حس کرد اطلاعات زیادی ب مغزش وارد شده...همه وقایع رو مرور کرد...پس بخاطر همین تهیونگ ماسک میزد؟ چون مشهور بود؟ بخاطر همین اولاش گفت از فرزند ماه متنفره چون از خودش متنفر بود؟ بخاطر همین بعضی اوقات شعر هایی رو میخوند ک میدونست این شعرا رو فقط میتونه فرزند ماه بسرایه... تیکه های پازل یکی یکی داشتن پیدا میشدن...نفهمید کی توی ماشین ، کنار تهیونگ قرار گرفت .اولین قطره اشک روی صورت سفیدش جاری شد و راه رو برای بقیه اشک ها باز کرد.نمیدونست چی بگه زبونش بند اومده بود...پسر اون پسر مو نعنایی ای ک توی شعراش میخوند، خودش بود..اره خوده خودش بود...تهیونگ فرزند ماه بود..کسی ک تمام.این مدت عاشقش بود..یونگی خودش تمام.این مدت عشق تهیونگ بود...بدنش از هیجان و استرس و ذوق میلرزید اما دست های گرمی اونو بغل کردن و اون حس کرد روی پای کسی نشسته..اشکاش قصد تمومی نداشتن. فقط ذهنش یچیزی رو تکرار میکردن و اون هم همون چیز رو ب زبون اورد.
"عاشقتم کیم تهیونگ...عاشقتم...فرزند ماه.."
تهیونگ محکم تر اونو بغل کرد و وقتی این کلمات رو از دهنش شنید ، اشک توی چشماش جمع شد..یونگی هم عاشقش بود...اون حوری بهشتی هم.عاشقش بود...
یونگی ک سرشو ک روی سینه تهیونگ بود ، بالا اورد ، ب چشمای تهیونگ نگاه کرد و خودشو کمی بالا کشید و لباشو روی لبای تهیونگ گذاشت، تهیونگ با قرار گرفتن لبای نرم یونگی ، روی لباش ،حس کرد ب خلسه شیرینی فرو رفته.. یونگی دستاشو بالا اورد و دو طرف سر تهیونگ قرار داد و ب طرف خودش فشار داد..تهیونگ یکی از دستاشو پشت کمر یونگی و اون یکی رو پشت گردنش قرار داد و اونو بیشتر ب خودش فشرد و نزدیک کرد.زبونشو اروم وارد دهنش کرد و باعث شد ک یونگی حس کنه توی بهشت قرار داره. یونگی مهارت زیادی توی بوسیدن نداشت اما تهیونگ عاشقانه درحال لمس کردن نقطه ب نقطه دهنش با زبونش بود .
با حس کم اوردن نفس، اروم لباشون از هم فاصله گرفت.
یونگی از خجالت دوباره سرشو روی سینه تهیونگ قرار داد . تهیونگ اروم خندید و سر یونگی رو بوسید و بو کرد ..."تهیونگا... تو...تو بهترین هدیه دنیا رو بهم دادی..."
تهیونگ سر یونگی رو بالا گرفت و پلکاشو بوسید .این چهره زیادی بنقص بود..
یونگی اروم تهیونگ رو بغل کرده بود ،گفت:
"ولی من ی فاحش-"
تهیونگ وسط حرفش پرید:"تو ی فرشته ای یونگی..ی فرشته پاک و معصوم.."
یونگی دوباره اشک توی چشماش جمع شد ..دستشو بالا اورد و جای جای صورتشو لمس کرد.
"میدونی تهیونگا... اون پسری ک توی خاب هام میومد و هر روز ی عکس از اجزای صورت رو بهم نشون میداد، جیمین بود... و اجزای صورت هم ک بهش نشون میداد، درواقع تو بودی...خوشحالم ک همیشه با چهره خندون میومد ب خابم..اون از عشق بین من و تو راضیه...."
تهیونگ دوباره اشک توی چشماش جمع شد و سرشو توی گردن یونگی فرو برد و بوسه ای روش گذاشت و دوباره ب چهره یونگی خیره شد.
"من خیلی عاشقتم یونگی....پسر.مو نعنایی من، کهکشان چشمانت،.درخشان است امروز...خلسه شیرین.ات، طعم خوبی داد امروز...حال دلت هوای روشنی دارد امروز.."
یونگی لبخندی زد و این دفعه تهیونگ بود ک اونو ب ی بوسه عاشقانه دیگه دعوت کرد .
بعد از چند لحظه، تهیونگ حلقه ای توی انگشت ازدواج دست چپش بود رو دراورد و اروم دست یونگی.رو گرفت و حلقه رو وارد انگشتش کرد.."باهام.ازدواج میکنی کیم یونگی؟"
یونگی ذوق زده شد .تهیونگ دست یونگی رو گرفت و روش بوسه ای کاشت. یونگی لبخند شیرینی زد و با خجالت بوسه ای سریع روی لب تهیونگ.گذاشت .
از شنیدن اسم.کیم یونگی، باعث میشد قلبش با قدرت بیشتری بتپه...هنوز باورش نمیشد ...اما واقعی بود...هیچیش خاب نبود و همش.واقعیت داشت.اون ب فرزند ماه ، عشقش و تمام وجود و امیدش، رسیده بود...
.
.
.
.
.~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
پارت بعد ک خیای پارت کوچیکیه ، پارت اخره... هیق :---:
STAI LEGGENDO
•|Sweet Ecstasy|• : •|خلسه شیرین|•
Fanfictionوقتی ک شب شروع شد.. ماه اغاز گر تمام عشق پاک وجودم بود ...با من همدردی میکرد و میگذاشت تا ستاره ها درخشش طولانی ای داشته باشند..هیچکس متوجه اشک های ماه که در پشت ابر های سیاه بارانی میریخت، نمیشد... هیچکس بجز ماه متوجه گریه های من در داخل مخفی گاه گ...