بخاطر موفقیتش و اینکه تونست ب سختی از اون ارتفاع ، مثل ی گربه ی فرز بیاد پایین، توی هوا پرید.نگاهی ب کفش های "عال استارش" کرد و گفت:
"کار شما هم درسته کیوتیا!"
کلاهشو ک کمی کج شده بود رو درست کرد و شروع ب راه رفتن با سرعت ملایم کرد. دستشو توی جیب هودیش برد اما چیز کاغذی ای رو لمس کرد.
"چی؟؟ پولل؟؟!"
اون چیز کاغذی رو بیرون اورد و با تعجب بهش نگاه کرد.
"واو این همه پول...اینجا چیکار میکنه!"
شونه اشو بالا انداخت و ادامه داد:
"احتمالا ازش یادم رفته بوده!"
اونجا تاریک بود و ماه بود ک تقریبا روشنش میکرد.
پول هاشو توی جیب هودیش برگردوند و به راه رفتن توی اون مسیر تاریک ادامه داد ."مقصد کجاست یونگی خان!"
با خنده از خودش پرسید و خودش هم جواب داد:
"پارک؟!"
دوباره پولاشو دراورد و بهشون.نگاهیی انداخت.
"ولی قبلش، ی لالی پاپ توت فرنگی میخرم!"لبخندی زد و ب دیوار های خالی از هرنقشی نگاه کرد.
"شایدم چندتا اسپری رنگ.خریدم!!!"ب مغازه کوچیکی رسید ک درحال بستن بود ...سرعتشو بیشتر کرد تا بهش برسه. پیرمرد مهربون با لبخند بهش نگاه میکرد.
"چیزی میخای پسرم؟!"
"بله ...ی ...ی لالی پاپ.."
پیرمرد لالی پاپ هارو بهش نشون داد .
اون نگاهی بهشون کرد و لبخند زد .
"یونگیا...همشو بخرم؟!..نه اسپری رنگ هم باید بخرم..پس دوتا میخرم..."
کمی مکث کرد و از پیرمرد مقابلش پرسید:
"شاید یکم عجیب باشه، ولی ایا شما اسپری رنگ هم دارید؟!"
پیرمرد با لبخند سرشو تکون داد و گفت:
"اره دارم پسرم...اینجا پر از دیوار های خالی از نقشه ک فقط دوسه تاش با نقاشی پر شده...جوون ها میان اینجا با اسپری رنگ، نقاشی میکنن..."
یونگی سرشو ب معنای فهمیدن تکون داد .
سه تا لالی پاپ با طعم توت فرنگی برداشت."یکیش واسه تهیونگ...یکیش واسه من!یکیش هم واسه الانم..."
یکم فکر کرد و گفت:
"یکی دیگم برمیدارم!"
پیر مرد پرسید:
"پسرم..چ رنگ هایی میخای؟!""عام...چ رنگ هایی دارید!؟"
پیرمرد دوباره لبخندی زد و چروک های اطراف چشماش ب وضوح دیده میشد..
"از همه رنگ ها دارم.."
همیشه وقتی اسم رنگ میومد، یاد رنگ ابی بارونی ، میفتاد.اون رنگ ، اونو یاد فرزند ماه مینداخت..
"ابی بارونی..."
پیرمرد خندید و گفت:
"پسرم...ابی بارونی توی رنگ های اسپری نیست...رنگ های اسپری یک دسته و سایه روشن خاصی نداره..البته اگه هنرمند باشی میتونی با ابی و سفید، ابی بارونی ایجاد کنی..."
یونگی خندید و گفت:
"راست میگید...سفید و ابی کمرنگ و ابی پر رنگ بدید.."
پیرمرد ب سمت اسپری ها رفت و چیزی رو زمزمه کرد ک ب گوش یونگی رسید:
"وقتی ک شب شروع شد..
ماه اغاز گر تمام عشق پاک وجودم بود ...با من همدردی میکرد و میگذاشت تا ستاره ها درخشش طولانی ای داشته باشند..هیچکس متوجه اشک های ماه که در پشت ابر های سیاه بارانی میریخت، نمیشد... هیچکس بجز ماه متوجه گریه های من در داخل مخفی گاه گوچکم.نمیشد.. ستاره های کوچک و بزرگ چشمک های ریز و درشت میزدند... ماه تلخند میزد و میگذاشت اشک هایش همراه اشک هایم جاری شوند... شاید فرزند ماه بودن سخت بود...اما اشکهای پدرم برای عشق نافرجام من میریخت .."یونگی هم که داشت ب پیرمرد نگاه میکرد با تعحب گفت:
"شما هم کتابه-"
"بعله پسرم...کیه که نخونده باشه اون کتابارو؟!"
یونگی خندید و خوشحال شد..
"منم اون کتابارو میخونم ... خیلی قشنگن.."
"اره پسرم..این کتاب اخری خیلی معروف شده... چون معشوقه نویسنده مرد..."
یونگی سرشو پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
"پس حدسم درست بود..."
پیرمرد اسپری های رنگو توی کیسه ای گذاشت .
"خیلی سخته پسرم.. وقتی ک دیوانه وار یکی رو بپرستی و اون بمیره..."
یونگی حدس زد ک احتمالا همسر این پیرمرد هم مرده...
"بله میدونم ....خیلی سخته..."
یونگی چهارتا لالی پاپ رو هم توی کیسه گذاشت.پولشو دراورد از جیبش و پرسید:
"چند میشه ؟!"
پیرمرد دوباره لبخند زد و گقت:
"هیچی...مجانی..."
یونگی تعجب کرد و گفت:
"نه نمیشه که..."
پیرمرد با همون مهربونی گفت:
"اخر شبه و اخر شبا فروش من مجانیه..."
یونگی ابروهاشو بالا برد و ممنونی زیر لب گفت...ب پیرمرد شب بخیر گفت و از اون مغازه دور شد.
"وای فرزند ماه..خیلی معروف شدیا...بهت افتخار میکنم.."
کوچه باریک و تاریکی رو دید ک خیلی روشن نبود...ب سمت همونجا قدم هاشو برداشت و لالی پاپی رو از کیسه توی دستش دراورد و روکششو باز کرد."عومم چ بوی خوبی میدی !"
توی دهنش گذاشت و بخاطر طعم خوبش ، از لذت چشماشو بست.
دستاشو توی جیب شلوارش برد.
وقتی ب اون کوچه تاریک رسید لبخندی روی لباش نشست.کیسه رو روی زمین انداخت ، و اسپری هارو از توش دراورد."خب دیوار جون..اماده باش ک میخام خوشگلت کنم!"
YOU ARE READING
•|Sweet Ecstasy|• : •|خلسه شیرین|•
Fanfictionوقتی ک شب شروع شد.. ماه اغاز گر تمام عشق پاک وجودم بود ...با من همدردی میکرد و میگذاشت تا ستاره ها درخشش طولانی ای داشته باشند..هیچکس متوجه اشک های ماه که در پشت ابر های سیاه بارانی میریخت، نمیشد... هیچکس بجز ماه متوجه گریه های من در داخل مخفی گاه گ...