دوتا اسپری توی دستش گرفت و هرچی ب ذهنش میومد رو، روی دیوار خالی میکرد.
ماه، گربه ، لالی پاپ، صورت تهیونگ، پسره توی خابش، همچی رو با نماد های مختلف میکشید. بالای دیوار ابری رو کشید و قطره های بزرگی رو پایینش کشید و زیرش نوشت، فرزند ماه، ابی بارونی من..ب کف دستش چندبار اسپری زد و دستشو ب دیوار زد و جای دستش خیلی قشنگ و واضح موند.
هودیش پر از رنگ شده بود و ماسک سفیدش کاملا ابی شده بود...چوب لالی پاپش رو روی زمین انداخت و با رنگ سفید شروع ب نوشتن ی قطعه شعر از کتاب مورد علاقش کرد...
گربه ی سفید رنگ کوچیکی از همون اول کار یونگی، پیشش اومده بود و نگاهش میکرد.
و یونگی هردفعه ای بعش چشمک میزد و میگفت:
"خوشگل کشیدم نه؟!"اخرین اسپری رنگ رو هم ک تموم شده بود رو توی سطل اشغال بزرگ کنار دیوار انداخت و عقب رفت و بهش نگاه کرد..
"وااااوووو خیلی قشنگ شده!!!"بخاطر این نقاشیش خیلی ذوق داشت و گفت:
"زود ب زود بهت سرمیزنم ، دیوار ارزوهام..."
دستاش پر از رنگ بود ، ماسکشو بالا اورد و روی صورتش تنظیم کرد.
ب سمت کیسه ای رفت و توش لالی پاپ ها بود.لالی پاپ هارو برداشت و توی جیب شلوارش گذاشت.
صدای میو میوی عاجزانه گربه ی سفید پشت سرش رو شنید و برگشت تا ببینه چش شده اما اونو توی بغل فردی دید که ماسک داشت و روی چشماش عینک دودی بود...کلاه سوییشترش روی سرش بود و کاملا چهره اشو نامشخص میکرد."چیکارش میکنی ...بزارش زمین داره اذیت میشه!!"
صدای گرفته فرد مقابلش ، گریه کردن بیش از حدش رو نشون میداد.
"بتوچه!"
"ینی چی بتوچه! بزارش زمین داره اسیب میبینه!!"
گربه توی دستای اون فرد دست و پا میزد و میخاست خودشو رها کنه اما اون فرد محکم تر میگرفتش.
یونگی با عصبانیت ب فرد نزدیک شد .
"اوی ..باتوعم بزارش زمین!"
"گفتم بتوچه جوجه!"
یونگی بشدت از ازار و اذیت حیوونا بدش میومد و وقتی جایی میدید ک انسانا دارن حیوونا رو اذیت میکنن، خیلی عصبانی میشد .
فرد مقابلش رو هل داد و باعث شد اون دوسه تا قدم عقب بره..
"گفتم ولش کن!!"میخاست یقه اون فرد رو بگیره ک یهو سوزش بدی کنار سینش حس کرد.
"عاخ....عوضی!چاقو داشتی!!؟؟"
هودیش پاره شده بود و باعث شده بود چاقو ب کنار سینه سمت راستش هم بخوره و زخمیش کنه.اون فرد جلو اومد و یونگی ب عقب رفت.
"هوی چیه! فک نکن چاقو داری شیری!"
اون فرد چاقو رو بالا اورد اما یونگی برای دفاعی دستاشو بالا اورد و باعث شد سرچاقو روی دستش کشیده بشه و زخمیش کنه.پاش ب سنگی برخورد کرد و باعث شد با باسن روی زمین فرود بیاد ..
فرد مقابلش جلو اومد و در حالی ک نفسشو با خشم بیرون میداد، چندتا مشت ب شکم یونگی زد ک باعث شد یونگی سرفه ی خونی ای بکنه...
"یادت باشه جوجه...توی کار های بقیه دخالت نکن مخصوصا اون ادمایی ک امیدشون رو از دست دادن!"
یونگی تا میخاست بلند شه ، اون فرد مقابلش رفته بود.
"ینی چه...چش بود این..."توان بلند شدن نداشت و زخم سینش و دستش بشدت میسوخت و دلش خیلی درد میکرد..
"وای سرم درد میکنه..چقدر خستم!"
خودشو ب کنار دیوار رسوند و بهش تکیه داد .
"عجب ادمایی پیدا میشنا!"
زخم.کنار سینش عمیق تر بنظر میومد، چون هنوز خون اش بند نیومده بود..
"خابم.میاد..."
پلکاشو روی هم گذاشت ، بدنش سردش شده بود پس خودشو بغل کرد تا کمی گرم بشه.
"وای لعنتی درد میکنه..."
کافی بود توی فکر فرو بره تا خابش ببره و همین اتفاق هم افتاد ...
ESTÁS LEYENDO
•|Sweet Ecstasy|• : •|خلسه شیرین|•
Fanficوقتی ک شب شروع شد.. ماه اغاز گر تمام عشق پاک وجودم بود ...با من همدردی میکرد و میگذاشت تا ستاره ها درخشش طولانی ای داشته باشند..هیچکس متوجه اشک های ماه که در پشت ابر های سیاه بارانی میریخت، نمیشد... هیچکس بجز ماه متوجه گریه های من در داخل مخفی گاه گ...