Part 12: 2/2

191 43 16
                                    


دوتا اسپری توی دستش گرفت و هرچی ب ذهنش میومد رو، روی دیوار خالی میکرد.
ماه، گربه ، لالی پاپ، صورت تهیونگ، پسره توی خابش، همچی رو با نماد های مختلف میکشید. بالای دیوار ابری رو کشید و قطره های بزرگی رو پایینش کشید و زیرش نوشت، فرزند ماه، ابی بارونی من..

ب کف دستش چندبار اسپری زد و دستشو ب دیوار زد و جای دستش خیلی قشنگ و واضح موند.

هودیش پر از رنگ شده بود و ماسک سفیدش کاملا ابی شده بود...چوب لالی پاپش رو روی زمین انداخت و  با رنگ سفید شروع ب نوشتن ی قطعه شعر از کتاب مورد علاقش کرد...

گربه ی سفید رنگ کوچیکی از همون اول کار یونگی، پیشش اومده بود و نگاهش میکرد.
و یونگی هردفعه ای بعش چشمک میزد و میگفت:
"خوشگل کشیدم نه؟!"

اخرین اسپری رنگ رو هم ک تموم شده بود رو توی سطل اشغال بزرگ کنار دیوار انداخت و عقب رفت و بهش نگاه کرد..
"وااااوووو خیلی قشنگ شده!!!"

بخاطر این  نقاشیش خیلی ذوق داشت و گفت‌:

"زود ب زود بهت سرمیزنم ، دیوار ارزوهام..."

دستاش پر از رنگ بود ، ماسکشو بالا اورد و روی صورتش تنظیم کرد.
ب سمت کیسه ای رفت و توش لالی پاپ ها بود.

لالی پاپ هارو برداشت و توی جیب شلوارش گذاشت.
صدای میو میوی عاجزانه گربه ی سفید پشت سرش رو شنید و برگشت تا ببینه چش شده اما اونو توی بغل فردی دید که ماسک داشت و روی چشماش عینک دودی بود...کلاه سوییشترش روی سرش بود و کاملا چهره اشو نامشخص میکرد.

"چیکارش میکنی ...بزارش زمین داره اذیت میشه!!"

صدای گرفته فرد مقابلش ، گریه کردن بیش از حدش رو نشون میداد.

"بتوچه!"

"ینی چی بتوچه! بزارش زمین داره اسیب میبینه!!"

گربه توی دستای اون فرد دست و پا میزد و میخاست خودشو رها کنه اما اون فرد محکم تر میگرفتش.

یونگی با عصبانیت ب فرد نزدیک شد .

"اوی ..باتوعم بزارش زمین!"

"گفتم بتوچه جوجه!"

یونگی بشدت از ازار و اذیت حیوونا بدش میومد و وقتی جایی میدید ک انسانا دارن حیوونا رو اذیت میکنن، خیلی عصبانی میشد .
فرد مقابلش رو هل داد و باعث شد اون دوسه تا قدم عقب بره..
"گفتم ولش کن!!"

میخاست یقه اون فرد رو بگیره ک یهو سوزش بدی کنار سینش حس کرد.

"عاخ....عوضی!چاقو داشتی!!؟؟"
هودیش پاره شده بود و باعث شده بود چاقو ب کنار سینه سمت راستش هم بخوره و زخمیش کنه.

اون فرد جلو اومد و یونگی ب عقب رفت.

"هوی چیه! فک نکن چاقو داری شیری!"

اون فرد چاقو رو بالا اورد اما یونگی برای دفاعی دستاشو بالا اورد و باعث شد سرچاقو روی دستش کشیده بشه و زخمیش کنه.پاش ب سنگی برخورد کرد و باعث شد با باسن روی زمین فرود بیاد ..

فرد مقابلش جلو اومد و در حالی ک نفسشو با خشم بیرون میداد، چندتا مشت ب شکم یونگی زد ک باعث شد یونگی سرفه ی خونی ای بکنه...

"یادت باشه جوجه...توی کار های بقیه دخالت نکن مخصوصا اون ادمایی ک امیدشون رو از دست دادن!"

یونگی تا میخاست بلند شه ، اون فرد مقابلش رفته بود.
"ینی چه...چش بود این..."

توان بلند شدن نداشت و زخم سینش و دستش بشدت میسوخت و دلش خیلی درد میکرد..

"وای سرم درد میکنه..چقدر خستم!"

خودشو ب کنار دیوار رسوند و بهش تکیه داد .

"عجب ادمایی پیدا میشنا!"

زخم.کنار سینش عمیق تر بنظر میومد‌، چون هنوز خون اش بند نیومده بود..

"خابم.میاد...‌"

پلکاشو روی هم گذاشت ، بدنش سردش شده بود پس خودشو بغل کرد تا کمی گرم بشه.

"وای لعنتی درد میکنه..."

کافی بود توی فکر فرو بره تا خابش ببره و همین اتفاق هم افتاد ...

•|Sweet Ecstasy|•     :     •|خلسه شیرین|•     ‌Donde viven las historias. Descúbrelo ahora