تهیونگ اروم از پله ها بالا اومد و توی راه جانگکوک رو دید ، سلامم کوتاهی بهش کرد و گفت:"یونگی-"
جانگکوک پریدوسط حرفش و گفت:
"توی اتاقش منتظرته هیونگ.."
تهیونگ لبخندی زد و وقتی پله هارو تموم کرد، سرعتشو برای رسیدن ب اتاق یونگی بیشتر کرد و وقتی ب در رسید ، ایستاد و اروم در زد،
یونگی ک داشت خودشو توی اینه چک میکرد ، با تقه خوردن ب در هول شد و از جلوی اینه کنار رفت :
"بیا تو.."تهیونگ اروم وارد شد و با اومدنش، عطر سرد اما گرما بخشش ک یونگی عاشقش بود هم وارد شد.وقتی چشم تهیونگ ب یونگی افتاد، حس کردتوی بهشته، و داره ی حوری رو از نزدیک میبینه... از شدت زیبایی، حس کرد ازش نور متساعد میشه و همه جارو روشن میکنه، اون مدل مو..اون لباس کیوت ک انگار مخصوص یونگی دوخته شده بود، اون شلوار ، گوشواره های کیوتش و دستبند هایی ک حس میکرد بخاطر بودن توی دست های یونگی، زیبایی گرفتن، لباش ک برق میزد، و چشمای معصومش و پاک دلی توشون موج میزد، همه و همه برای هزارمین بار ، باعث شد عشق تهیونگ نسبت ب یونگی، هزاران هزار برابر بشه.
قدم هاشو برداشت و خودشو ب یونگی نزدیک کرد .
"سللامم تهیونگا!"
تهیونگ سعی کرد خودشو کنترل کنه و یونگی رو بغل نکنه و فشارش نده،
"سلامم نعنا کوچولو..!"
تهیونگ برای یونگی، خدای جذابیت بود...اون جذاب بود و قد بلندی داشت، عطر سردش همه رو مست خودش میکرد، و موهاش ک با حالت خاصی بود و صورتشو جذاب تر میکرد، و روپوش استین کوتاه مشکی/ قرمزش ک روش ب زبان کره ای و انگلیسی کلماتی با خط فانتزی نوشته شده بودن و زیرش، تیشترت سیاه رنگی پوشیده بود ک روش گل های ریز ب رنگ نعنایی بودن، پوشیده بود و شلوار لی اسپرتش، یونگی رو بیشتر از قبل مست و عاشق تر میکرد.
"تهیونگا..میشه...میشه امشب بریم بیرون؟!"
تهیونگ ک بنظر دوباره محو چهره یونگی شده بود، صداشو نشنید .
یونگی لپاش سرخ شد و مسیر نگاهشو روی دیوار داد و گفت:"عام...تهیونگا...صدام رو میشنوی لاولی؟!"
تهیونگ از خلسه شیرینی ک یونگی با چهره اش بهش تقدیم کرده بود ، بیرون اومد و گفت:
"چیزی گفتی؟!"یونگی با خنده دوباره گفت:
"میشه امشب بریم بیرون ، برای- برای اولین بار؟؟"تهیونگ ک حواسش ب یسری جزعیات نبود سریع گفت:
"اره ارههه میشه! چرا نشه!!؟؟؟"
"واقعا؟؟؟!!!"
"اره!!"
تهیونگ ک بخاطر ذوق یونگی لبخندی زده بود ادامه داد:
"همین الان بریم؟"یونگی سرشو تکون داد و دوباره لبخند زد.
.
.
.
.وقتی از بار بیرون اومدن، یونگی هوای تازه ی شهر رو توی ریه هاش فرستاد ،
"وای..این شهر همچیزش خوبه...من جاهای زیادی نرفتم، و فقط موقع خرید کتاب ، ب کتابفروشی نزدیک دوتا خیابون اونور تر میرفتم، و سریع کتابو ازش میخریدم و خیلی زود برمیگشتم..ولی الان جانگهی بهم اجازه داد ک تا هرموقع ک میخام بیرون بمونم با تو!"
تهیونگ ک از ذوق یونگی ک داشت ازش اکلیل میبارید، هی لبخند درخشانی میزد.
"خب...باید پیاده روی کنیم!"
یونگی با لبخند خاست ی قدم برداره ک تهیونگ دستشو گرفت.
"کجا پیشی کوچولو! من ماشین دارما!"یونگی چشماش گرد شد و گفت:
"واووو نمیدونستم!!!"تهیونگ خندید و اروم دست یونگی ک توی دستش بود رو کشید ...با خودش توی مغزش زمزمه کرد: شاید...شاید امشب ،شبیه که باید همچیزو بفهمه!
تهیونگ.مقابل ماشین مدل بالا و قیمتی ایستاد و درشو برای یونگی باز کرد.
"بفرمایید داخل !"
یونگی با تعجب گفت:
"وای تهیونگ...تو از این مدلی داری؟؟؟ این مدله خیلی خفنه! واو خیلیم خوشگله! توی گوشی بلک دیده بودم...واو واووو!"
تهیونگ خندید و گفت:
"قابل شمارو نداره پیشی کوچولو!"یونگی با ذوق سوار ماشین شد و تهیونگ در رو براش بست.
"وای وای...داخلش خیلی خوشگلتر از بیرونشه...عر چ بوی خوبیم میادد..اینجا پر از بوی تهیونگه!"
تهیونگ هم در رو باز کرد و سوار شد.
یونگی بهش نگاه انداخت ، چقدر بهش میومد!
یونگی بخاطر این حرفش که توی دلش زد، خندید ،"داخلش خیلی خوشگله تهیونگا!"
"تنک یو بیبی!"
یونگی با خودش گفت: چی ؟؟ بیبی؟ من بیبی اونم؟وای این ینی اون هم دوست داره؟؟ وای وای وای لعنتی ایول...اما خب منم ب همه میگم بیبی ...اینه دلیل قانع کننده ای نیس!
ب پشتی صندلی تکیه داد، وای چقدر نرم بود!
"کجا بریم پیشی ملوسه؟!"
"من داخل خود شهر نرفتم تاحالا...میشه بریم اونجا ، توی کتابفروشی های بزرگش؟!"
تهیونگ سرشو تکون داد و ماشینو روشن کرد .
"کمربندتو یادت نره ببندی ..."
یونگی لبخندی زد و کمربندشو بست...تهیونگ هم.کمربندشو بست و شروع ب حرکت کردن ب سمت داخل شهر شد .
یونگی با ذوق از پشت شیشه ماشین همه جا رو میدید و گاهی اوقات هم ب تهیونگ نشونشون میداد و تهیونگ هم بخاطر خوشحالی یونگی، احساس راحتی میکرد و لبخند قشنگی روی لباش بود.
STAI LEGGENDO
•|Sweet Ecstasy|• : •|خلسه شیرین|•
Fanfictionوقتی ک شب شروع شد.. ماه اغاز گر تمام عشق پاک وجودم بود ...با من همدردی میکرد و میگذاشت تا ستاره ها درخشش طولانی ای داشته باشند..هیچکس متوجه اشک های ماه که در پشت ابر های سیاه بارانی میریخت، نمیشد... هیچکس بجز ماه متوجه گریه های من در داخل مخفی گاه گ...