Part 19

176 41 12
                                    


تهیونگ اروم از پله ها بالا اومد و توی راه جانگکوک رو دید ، سلامم کوتاهی بهش کرد و گفت:

"یونگی-"

جانگکوک پریدوسط حرفش  و گفت:

"توی اتاقش منتظرته هیونگ.."

تهیونگ لبخندی زد و وقتی پله هارو تموم کرد، سرعتشو برای رسیدن ب اتاق یونگی بیشتر کرد و وقتی ب در رسید ، ایستاد  و اروم در زد،

یونگی ک داشت خودشو توی اینه چک میکرد ، با تقه خوردن ب در هول شد و از جلوی  اینه  کنار رفت :
"بیا تو.."

تهیونگ اروم وارد شد و با اومدنش، عطر سرد اما گرما بخشش ک یونگی عاشقش بود هم وارد شد.وقتی چشم  تهیونگ ب یونگی افتاد، حس کردتوی بهشته، و داره ی حوری رو از نزدیک میبینه... از شدت زیبایی، حس کرد ازش نور متساعد میشه و همه جارو روشن میکنه، اون مدل مو..اون لباس  کیوت ک انگار مخصوص یونگی  دوخته شده بود، اون شلوار ، گوشواره های کیوتش و دستبند هایی ک حس میکرد بخاطر بودن توی دست های یونگی، زیبایی گرفتن، لباش ک برق میزد، و چشمای معصومش و پاک دلی توشون موج میزد، همه و همه برای هزارمین بار ، باعث شد  عشق تهیونگ نسبت ب یونگی، هزاران هزار برابر بشه.

قدم هاشو برداشت و خودشو ب یونگی نزدیک کرد .

"سللامم تهیونگا!"

تهیونگ سعی کرد خودشو کنترل کنه و یونگی رو بغل نکنه و فشارش نده،

"سلامم نعنا کوچولو..!"

تهیونگ برای یونگی، خدای جذابیت بود...اون جذاب بود و قد بلندی داشت، عطر سردش همه رو مست خودش میکرد، و موهاش ک با حالت خاصی بود و صورتشو  جذاب تر میکرد، و روپوش استین کوتاه مشکی/ قرمزش ک روش ب زبان کره ای و انگلیسی کلماتی با خط فانتزی نوشته شده بودن و  زیرش، تیشترت سیاه رنگی پوشیده بود ک روش گل های ریز ب رنگ نعنایی بودن، پوشیده بود و شلوار لی اسپرتش، یونگی رو بیشتر از قبل مست  و عاشق تر میکرد.

"تهیونگا..میشه...میشه امشب بریم بیرون؟!"

تهیونگ ک بنظر دوباره محو چهره یونگی شده بود، صداشو نشنید .
یونگی لپاش سرخ شد و مسیر نگاهشو روی دیوار داد و گفت:

"عام...تهیونگا...صدام رو میشنوی لاولی؟!"

تهیونگ از خلسه شیرینی ک یونگی با چهره اش بهش تقدیم کرده بود ، بیرون اومد و گفت:
"چیزی گفتی؟!"

یونگی با خنده دوباره گفت:
"میشه امشب بریم بیرون ، برای- برای اولین بار؟؟"

تهیونگ ک حواسش ب یسری جزعیات  نبود سریع گفت:

"اره ارههه میشه! چرا نشه!!؟؟؟"

"واقعا؟؟؟!!!"

"اره!!"

تهیونگ ک بخاطر ذوق یونگی لبخندی زده بود ادامه داد:
"همین الان بریم؟"

یونگی سرشو تکون داد و دوباره لبخند زد.

.
.
.
.

وقتی از بار بیرون اومدن، یونگی هوای تازه ی شهر رو توی ریه هاش فرستاد ،

"وای..این شهر همچیزش خوبه...من جاهای زیادی نرفتم، و فقط موقع خرید کتاب ، ب کتابفروشی نزدیک دوتا خیابون اونور تر میرفتم، و سریع کتابو ازش میخریدم و خیلی زود برمیگشتم..ولی الان جانگهی بهم اجازه داد ک تا هرموقع ک میخام بیرون بمونم با تو!"

تهیونگ ک از ذوق یونگی ک داشت ازش اکلیل میبارید، هی لبخند درخشانی میزد.

"خب...باید پیاده روی کنیم!"

یونگی با لبخند خاست ی قدم برداره ک تهیونگ دستشو گرفت.
"کجا پیشی کوچولو! من ماشین دارما!"

یونگی چشماش گرد شد و گفت:
"واووو نمیدونستم!!!"

تهیونگ خندید  و اروم دست یونگی ک توی دستش بود رو کشید ...با خودش توی مغزش زمزمه کرد: شاید...شاید امشب ،شبیه که باید همچیزو بفهمه!

تهیونگ.مقابل ماشین مدل بالا و قیمتی ایستاد و درشو برای یونگی باز کرد.

"بفرمایید داخل !"

یونگی با تعجب گفت:

"وای تهیونگ...تو از این مدلی داری؟؟؟ این مدله خیلی خفنه! واو خیلیم خوشگله! توی گوشی بلک دیده بودم...واو واووو!"

تهیونگ خندید و گفت:
"قابل شمارو نداره پیشی کوچولو!"

یونگی با ذوق سوار ماشین شد و تهیونگ در رو براش بست.

"وای وای...داخلش خیلی خوشگلتر از بیرونشه...عر چ بوی خوبیم میادد..اینجا پر از بوی تهیونگه!"

تهیونگ هم در رو باز کرد و سوار شد.

یونگی بهش نگاه انداخت ، چقدر بهش  میومد!
یونگی بخاطر این حرفش که توی دلش زد، خندید ،

"داخلش خیلی خوشگله تهیونگا!"

"تنک یو بیبی!"

یونگی با خودش گفت: چی ؟؟ بیبی؟ من بیبی اونم؟وای این ینی اون هم دوست داره؟؟ وای وای وای لعنتی ایول...اما خب منم ب همه میگم بیبی ...اینه دلیل قانع کننده ای نیس!

ب پشتی صندلی تکیه داد، وای چقدر نرم بود!

"کجا بریم پیشی ملوسه؟!"

"من داخل خود شهر نرفتم تاحالا...میشه بریم اونجا ، توی کتابفروشی های بزرگش؟!"

تهیونگ سرشو تکون داد و ماشینو روشن کرد .

"کمربندتو یادت نره ببندی ..."

یونگی لبخندی زد و کمربندشو بست...تهیونگ هم.کمربندشو بست و شروع ب حرکت کردن ب  سمت داخل شهر شد .

یونگی با ذوق از پشت شیشه ماشین همه جا رو میدید  و گاهی اوقات هم ب تهیونگ نشونشون میداد و تهیونگ هم بخاطر خوشحالی یونگی، احساس راحتی میکرد و لبخند قشنگی روی لباش بود.

•|Sweet Ecstasy|•     :     •|خلسه شیرین|•     ‌Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora