"جانگکوککککککککککککک!!!"
یونگی بخاطر دادی ک لورنزو زد سریع از اتاقش بیرون اومد تا ببینه چخبره.
"چخبرته گیلاس!!!!"
"این جانگکوکی مارو ندیدی؟!"
"اوه..مث اینکه باهاش صمیمی شدی نه؟!"
"اره بابا..خیلی پسر باحالیه!"
"خوبه.."
"ندیدیش؟!"
"عام...دو سه ساعت پیش توی طبقه پایین باهاش اشنا شدم و بعد از اینکه گفت میره حموم دیگه ندیدمش..."
لورنزو "نچ" ای زیر لب گفت و ب سمت راهرویی ک حمام ها توش بودن، رفت.
یونگی شونه هاشو بالا انداخت و دوباره وارد اتاقش شد .
روی صندلیش نشست و نفسشو با صدا بیرون داد.
"پس کی شب میشه..."
"یونگی! هستی؟!"
با صدای جانگهی از سرجاش بلند شد و ب سمت در رفت.
"سلم هیونگ..!"
جانگهی خندید و متقابلا سلامم کرد.
"یونگی باید-"
یونگی سریع گفت:
"اوکی میدونم...ولی کَس دیگه ای نیس؟!"
"نه همشون مشغولن...!"
یونگی کلافه تر از همیشه سرشو پایین انداخت و گفت:
"کدوم اتاق؟!"
"27!"
"باشه..."
داخل اتاقش شد و در رو بست..دلش میخاست داد بزنه....لباساشو عوض نکرد و از اتاقش رفت بیرون و درشو قفل کرد.
"واقعا از سکس اونم توی صبح متنفرم..."
"هوم منم هیونگ..."
باصدای جانگکوک، ب سمتش برگشت .
"عاه تو اینجایی بلک...لورنزو داشت چند دیقه پیش دنبالت میگشت.."
"عاه ...خب چیزه...مشغول کردن بودم..."
یونگی پوکر شد و گفت:
"هنوز نیومده معروف شدیا پسر..کارت درسته!"
جانگکوک بخاطر تحسین یونگی، خندید .
"الان باید بری بدی یا..؟!"
یونگی چشماشو طبق عادتش بست و گفت:
"برم.بکنم-..."
"اوکی هیونگ..موفق باشی..."
".الان واسم ارزوی موفقیت کردی ؟؟؟!"
"نباید میکردم؟!"
"بنظرم نه..موفقیت توی ی کار کثیف، چیزی جز باختن نداره..."
VOUS LISEZ
•|Sweet Ecstasy|• : •|خلسه شیرین|•
Fanfictionوقتی ک شب شروع شد.. ماه اغاز گر تمام عشق پاک وجودم بود ...با من همدردی میکرد و میگذاشت تا ستاره ها درخشش طولانی ای داشته باشند..هیچکس متوجه اشک های ماه که در پشت ابر های سیاه بارانی میریخت، نمیشد... هیچکس بجز ماه متوجه گریه های من در داخل مخفی گاه گ...