از خاب اروم بلند شد و سرش در کمال تعجب درد نمیکرد! پتوش رو دور خودش پیچید.."چ بوی خوبی میده..."
پتوش بوی تهوینگ رو میداد و باعث لذت یونگی میشد..دیشب رو یادش اومد ک روی پای تهیونگ با لالایی ک بهش خونده بود ، خابش برده بود.
ساعت مچیش رو نگاه کرد و چشماش از تعجب گرد شد:
"ده و نیمم؟؟؟؟!!! چرا کسی بیدارم نکرددددد!!"صدای تقه خوردن ب در اومد.
"یونگیا..بیدار شدی؟!"
"اره لورن...بیا تو.."
لورنزو در رو باز کرد و اروم با ی سینی اومد داخل.
"صبحت بخیر ..."
"توهم!"
لورنزو جلوتر رفت و کنار یونگی روی تخت نشست.
"جانگهی گفت کسی بیدارت نکنه و بزاره استراحت کنی...بخاطر همین منم بیدارت نکردم..."
"اوه..ممنون..."
"صبحونه بخور ..."
"باشه.ممنون..."
یونگی ب لورنزو تکیه داد و پتورو محکمتر دور خودش پیچید:
"لورن تو خسته نشدی؟ :-: "
لورنزو ک داشت واسه یونگی صبحونه رو اماده میکرد ،گفت:
"از این بار و فاحشه بودن؟!"
"اوهوم..."
"راستش عادت کردم یونگی...."
یونگی ک دوباره اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:
"ولی من خستم لورن...خیلیم خستم..."
لورنزو ب یونگی نگاه کرد و گفت:
"قرار نیست تا اخرش اینجا بمونی ...مطمعنم....""از کجا انقدر مطمعنی.."
"نمیتونم بگم..ولی بهت قول میدم خیلی زود از اینجا نجات پیدا میکنی عزیزکم..."
لورنزو با لبخند لقمه رو دست یونگی داد و یونگی ک چشماش اشکی بود ، از دستش گرفت و شروع ب خوردن کرد.
"تو قوی ای یونگی...من بهت ایمان دارم پسر!"
.
.
."میتونم بیام داخل!؟"
جانگهی ک صدای اروم یونگی رو از پشت در شنید، گفت:
"اره اره بفرما!"
یونگی اروم در رو باز کرد و وارد شد و زودی درشو بست.
"خوبی هیونگ!"
"ممنون..بشین!"
یونگی ب سمت نزدیک ترین صندلی ب جانگهی رفت و روش نشست.
"یونگی خوبی؟ روبراهی؟!"
"نه هیونگ....نیستم...."
"متاسفم...."
"نه خب چرا تو متاسفی...این شغله منه و من اگ درست انجامش ندم درواقع خودخاهی کردم...."
"عاه یونگی...تو خیلی مهربونی..."
یونگی لبخندی زد و گفت:
"هیونگ ی خاهشی ازت دارم...میشه..میشه وقتی شب شد و تهیونگ اومد، باهم بریم بیرون؟ قول میدم زودبرگردم.....ب تهیونگ هنوز نگفتم اما حس میکنم.قبول میکنه.... "
جانگهی بدون هیچ مکثی قبول کرد:
"معلومه ک میشه...واسه روحیت، لازمه...تا هرموقع هم ک میخای بیرون بمون..عیبی نداره..من بهت اعتماد دارم..."یونگی چشماش برق زد ک حتی جانگهی هم ب وضوح دیدش،
"ممنونم.هیونگیییی!..."
و قدم های بلندی برداشت و از اونجا خارج شد و توی راه رفتن ب سمت اتاقش با خودش زمزمه کرد:"وای دل تو دلم نیست....باید برم حموم و خوشگلترین لباسامو بپوشممم...وای وای واییی!"
"هیونگ!!!"
یونگی یهو صدای جانگکوک رو شنید و گفت:
"بلک! ....امیدوارم حرفامو نشنیده باشی!!!"
جانگکوک خندید و گفت:
"ساری هیونگی...ولی شنیدم...من میتونم کمکت کنم ولی!"یونگی چشماش گرد شد و دست جانگکوک رو گرفت و سریع ب سمت اتاقش برد و درش رو بست.
"میتونی؟؟؟!!!"
"اروم باش هیونگ! اره میتونم!"
"چ کاری از دستت برمیاد؟!"
"خب ...من میتونم میکاپت کنم ، و بهت بگم چ لباسی بهتر بهت میاد....."
"جدییی؟؟؟؟؟!!!"
جانگکوک با خنده خرگوشیش سرشو تکون داد.
یونگی موهاشو بهم ریخت و ممنونی زیر لب گفت."هیونگ ...من باید برم سرویس بدم...ب محض اینکه تموم شدم، میام سراغ تو... تو تا اون موقع ی دوش بگیر..."
ESTÁS LEYENDO
•|Sweet Ecstasy|• : •|خلسه شیرین|•
Fanficوقتی ک شب شروع شد.. ماه اغاز گر تمام عشق پاک وجودم بود ...با من همدردی میکرد و میگذاشت تا ستاره ها درخشش طولانی ای داشته باشند..هیچکس متوجه اشک های ماه که در پشت ابر های سیاه بارانی میریخت، نمیشد... هیچکس بجز ماه متوجه گریه های من در داخل مخفی گاه گ...