هر دیقه ک میگذشت ، حس میکرد صدای موزیک بیشتر میشه...
روی مبلی توی تاریکی نشسته بود و مثل همیشه اگر فردی تو تاریکی حتی کنارش نشسته بود هم، متوجهش نمیشد و الانم متوجه اون فردی ک سیگار میکشید و کاراشو زیر نظر داشت، نشده بود درصورتی که اون فرد هم روی همون مبل دونفره ای نفر نشسته بود ک یونگی هم روش نشسته بود و بدون هیچ حرفی همچنان رفتارای یونگی رو زیر نظر داشت.یونگی متوجه بوی سیگاری شده بود اما صدای موزیک بیشتر از این حرفا بود ک بخاد صدای نفس های فردی ک کنارش نشسته رو بفهمه...و طبق معمول و طبق معمول ک وقتی تنها میشد ،شروع ب حرف زدن باخودش میکرد..:
"جدی اینجا ب چ دردی میخوره...غیر از اینکه فقط باعث کثافتکاری میشه ...!"
پوزخندی ب حرف خودش زد و گفت:
"اوه نه بابا...ایول داری یونگی خان!"
دست هاشو روی زانوهاش گذاشت و صورتشو ب کف دستاش تکیه داد و چشماشو بست و ادامه داد:
"هیشکی از ی هرزه توقع با ادب بودن و با علم دانش بودن رو نداره... اما خب..من متفاوتم !"
نفسشو بیرون داد و ادامه داد:
"اصن چرا اومدم اینجا وقتی میتونم با خیال اسوده کتابای عزیزم رو بخونم؟ تازه...از اونجایی ک نیازی نیس سرویس بدم ...پاشم برم ینی ؟ ..."حالت نشستنشو عوض کرد و پشتی مبل تکیه داد .
"عاه حصله بالا رفتن از اون پله هارو ندارم ..."
همینطور ک ب پشتی مبل تکیه ، کمرشو لیز داد تا سرشو بزار روی دسته مبل اما یهو دید سرش بجای فرود اومدن روی دسته مبل، روی یچیز ک مثل شونه یک نفر بود، فرود اومد. چشماش از تعجب گرد شد و یهو خودشو عقب کشوند و با تعجب ب فردی ک کنارش نشسته بود نگاه کرد.
"تو..تو از کی اینجایی!!"
پس مقابلش ک بنظر لبخند ب لب داشت گفت:
"از شروع شب تا الان.."
با شنیدن صدای بم و زیبای پسر مقابلش یکم شوکه شد و کلافه دستشو توی موهای نعناییش کشید و گفت:
"امیدوارم حرفامو نشنیده باشی!"
"عوه متاسفم ..ولی من همشو شنیدم!"
"اوکی عیب نداره..."
یونگی همونجا نشسته بود و با دقت رفتارای پسر مقابلش رو زیر نظر داشت.
"اگه ازت بخام بهم سرویس بدی ، میدی؟!"
خب یونگی باید میگفت ک شوکه شد !
"عام..خب این درواقع کارمه..."
یونگی نمیخاست امروز سرویس بده اما برای خریدن کتاب جدید و گرفتن ی مقدار پول از جانگهی، باید اخر شب حداقل ی سرویسو میداد، تازه با اینکه مطمعن بود بخاطر دعوایی ک با جانگهی داشت احتمالا سخت میسد ک جانگهی راضی بشه تا یونگی بره و دوباره کتاب بخره...ولی اصن حال و حصله ی کمر درد و ی کثافت کاری دیگه ای رو اونم امشب، نداشت!
"مستی؟!"
"نه فقط سیگار کشیدم...!"
"اوکی..."
یونگی از روی مبل بلند شد و نفسشو با صدا بیرون داد.
"پاشو پسر جون ...فقط زودی چون میخام زودتر تموم شه..!"
اون پسر از روی مبل بلند شد و با حالت چهره خنثی ای کنار یونگی ایستاد.
"زود؟...سعیمو میکنم..!"
یونگی وارد راهروی بزرگی شد ک در های بسته ای توش بود ک پشت بعضی درها صدا های عاه ناله میومد..
"اگه میشه دورترین اتاق باشه و صدای موزیک کمتر بیاد..."
یونگی سرسو تکون داد و روبروی در انتهای راهرو ایستاد.
در رو باز کرد و واردش شد و پس پشت سرش هم وارد شد و در رو بست و قفلش کرد .یونگی همونجا ایستاد..پسر مقابلش رفت و روی تخت نشست و سیگار جدید رو دراورد و با فندکش روشنش کرد .
حالا یونگی کامل چهره پسر رو دید و توی ذهنش زیبایی پسر رو تحسین کرد .
"راستش سرویس دادنت ب من رو بهونه کردم ...میخاستم بیام ب یکی از اتاقا و راحت سیگارمو بکشم و توی افکارم غرق شم ..."
سیگارشو از دهنش دراورد و دودشو بیرون داد و ادامه داد:
"اما از اونجایی ک از قوانین اینجا اینه که مشتری ها نباید تنهایی بیان توی این اتاق پس...."
"اوکی پسر جون ، فمیدم..راحت باش.."یونگی تعجب کوتاهی کرد اما حس میکرد از رفتار پسر مقابلش خوشش اومده. از اینوه نیازی نیود سرویس بده خوشحال شده بود ..کمی اونجا ایستاد و میدید ک چجوری پسر روی تخت سیگاز میکشید و دودشو رو توی هوا پخش میکرد و یونگی هم بوی سیگارو تنفس میکرد و کوچکترین اخمی وسط ابروهاش نبود ..انگار اونم داشت از این سکوت خوشش میومد.
"دیدم چجوری دوستتو نجات دادی، افرین...بنظر میاد از اونایی هستی ک از هرزه بودنش متنفره ن؟!"
"ممنون..و درمورد سوالت هم، اره..."
دود سیگارشو با فوت بیرون داد و گفت:
"عاه قصد فوضولی و ناراحت کردنت رو ندارم...گفتم ی گپی زده باشیم..."
"هوم..گفتم ک راحت باش..."
"میکشی؟!"
"نه ممنون.."
یونگی ب سمت در رفت اما اون پسر دستپاچه گفت:
"ن نرو!"
لبخندی زد و گفت:
"میرم کتابمو بیارم..نگران نباش الانه برمیگردم.."
و قفل در رو باز کرد و خارج شد ."عاه...این ...این پسر ...باشه باشه ولی روش کراش زدم...."
ŞİMDİ OKUDUĞUN
•|Sweet Ecstasy|• : •|خلسه شیرین|•
Hayran Kurguوقتی ک شب شروع شد.. ماه اغاز گر تمام عشق پاک وجودم بود ...با من همدردی میکرد و میگذاشت تا ستاره ها درخشش طولانی ای داشته باشند..هیچکس متوجه اشک های ماه که در پشت ابر های سیاه بارانی میریخت، نمیشد... هیچکس بجز ماه متوجه گریه های من در داخل مخفی گاه گ...