part 7: 2/2

196 46 0
                                    

"بنظرت نویسندش عاشق بوده ؟!"

"عام ...راستش همیشه قرار نیست کسی ک عاشقه شعر ها و جملات عاشقونه بگه.... و فک میکنم پنجاه پنجاه هست. ینی یا این نویسنده ذهن بسیار خلاق و زیبایی داره و این جملات از قلب و روحش نشات میگیر و یا شایدم اینکه واقعا عاشقه و این جملات از عشق ورزیدن ب عشقش نشات میگییره..."

یونگی سرشو بالا اورد و چشماشو بست:
"اما در هر حالتی هم ک باشه اون فرزند ماه و خلسه شیرین منه...و گفتن ونوشتن این جملات فقط میتونه از وجود  کسی ک فرزند ماه هست نشات بگیره...اون ب من  با این جملات ،کلمات، و شعرهاش، زندگی بخشید، تهیونگ!"

تهیونگ با دقت ب حالت چهره یونگی نگاه میکرد..وقتی یونگی از نویسنده حرف میزد، لبخند بزرگی ب لب داشت و خوشحالی  روحی و جسمیش ب خوبی نمایان بود.

سیگارش رو روی لب هاش گذاشت، و بعد از چند ثانیه  دودش  رو توی هوا پخش کرد. با یاداوری چیزی ، اروم شعری رو زمزمه کرد ک ب گوش های یونگی برسه:

".بخند و برو....
لبخندت را در دلم بکار و برو....
رد پایت را روی قلبم بگذار و برو...
دانه ی رز خون رنگت را در صحرای قلبم بکار و برو....
بخند و برو....
در آن خانه ی کوچک سردت جای من خالیست ...
جای یک رز یخیه سرد گونه خالیست....
پس...بخند و برو....
بخند تا خنده ات اخرین تصویرت در قلبم باشد ک کاشته ای... بکار و برو.....
بخند و منه شیشه رنگ را برنگ و برو ....
در اسمان قلبم نوری نمیبیند... ستاره های کاشته شده ات خاموش شده اند...
پس عزیزه دلم.... ستاره هایی بکار و برو....
در آن خانه ی کوچک و سردت جای من خالیست...
جای یک رز یخیه سردگونه خالیست....."

یونگی با ذوق و اشکی ک توی چشماش جمع شده بود ب تهیونگ نگاه کرد:

"تهیونگ..تو شاعری؟؟!"

"نمیدونم..."

"لعنتی..این خیلی قشنگ بود خیلی...منو یاد فرزند ماه انداختی... اون هم سبک شعراش و جملاتش، عین توعه... خیلی شعر قشنگی بود ...با تمام قلب و روحم حسش کردم..."

" درکش کردی؟"

"اره!"

"خوبه...."

تهیونگ از سرجاش بلند شد و ته سیگارشو دوباره توی همون سطل اشغال انداخت و ب سمت در رفت.

"ممنون یونگی..."

یونگی هم ک بلند شد بود و کتابش رو محکم گرفته بود گفت:

"بابت؟!"

" الان نمیتونم بگم بابت چی....ولی ممنون ! :)"

"عام..خب خاهش میکنم...؟"

تهیونگ لبخندی زد و قفل در  و بعدم خوده در رو باز کرد و گفت:

"میبینمت یونگی..."

و از اتاق خارج شد و در رو بست.

یونگی هم اروم زمزمه کرد.

"منم میبینمت..؟"

از پنجره ب ماه خیره شد.

"فرزند ماه... امشب  با یکی اشنا شدم ک ی شعری گفت...سروده خودش بود و منو یاد تو انداخت، و خب اره..روش کراش زدم...عیبی ک نداره ن؟ به هر حال من هنوزم عاشق توعم..."

کتابش رو توی یکی از دستاش گرفت و در رو باز کرد و بیرون رفت.
موزیک صدای ملایمی داشت و خیلی هم ولومش کم بود. رقص نور ها رفته بودن و بجاشون ی نور ابی ثابت کل اون سالن بزرگ رو فراگرفته...

"مگه چندساعته ک با تهیونگ توی اون اتاق بودم!"

تعجب کرد و ب سمت پله ها رفت اما دستش توسط فردی کشیده شد.

"یونگی!"

یونگی سرجاش ایستاد  و صاحب صدا رو تشخیص داد.

"بله جانگهی؟"

"بیا توی اتاقم .. کارت دارم..."

•|Sweet Ecstasy|•     :     •|خلسه شیرین|•     ‌Where stories live. Discover now