"بنظرت نویسندش عاشق بوده ؟!"
"عام ...راستش همیشه قرار نیست کسی ک عاشقه شعر ها و جملات عاشقونه بگه.... و فک میکنم پنجاه پنجاه هست. ینی یا این نویسنده ذهن بسیار خلاق و زیبایی داره و این جملات از قلب و روحش نشات میگیر و یا شایدم اینکه واقعا عاشقه و این جملات از عشق ورزیدن ب عشقش نشات میگییره..."
یونگی سرشو بالا اورد و چشماشو بست:
"اما در هر حالتی هم ک باشه اون فرزند ماه و خلسه شیرین منه...و گفتن ونوشتن این جملات فقط میتونه از وجود کسی ک فرزند ماه هست نشات بگیره...اون ب من با این جملات ،کلمات، و شعرهاش، زندگی بخشید، تهیونگ!"تهیونگ با دقت ب حالت چهره یونگی نگاه میکرد..وقتی یونگی از نویسنده حرف میزد، لبخند بزرگی ب لب داشت و خوشحالی روحی و جسمیش ب خوبی نمایان بود.
سیگارش رو روی لب هاش گذاشت، و بعد از چند ثانیه دودش رو توی هوا پخش کرد. با یاداوری چیزی ، اروم شعری رو زمزمه کرد ک ب گوش های یونگی برسه:
".بخند و برو....
لبخندت را در دلم بکار و برو....
رد پایت را روی قلبم بگذار و برو...
دانه ی رز خون رنگت را در صحرای قلبم بکار و برو....
بخند و برو....
در آن خانه ی کوچک سردت جای من خالیست ...
جای یک رز یخیه سرد گونه خالیست....
پس...بخند و برو....
بخند تا خنده ات اخرین تصویرت در قلبم باشد ک کاشته ای... بکار و برو.....
بخند و منه شیشه رنگ را برنگ و برو ....
در اسمان قلبم نوری نمیبیند... ستاره های کاشته شده ات خاموش شده اند...
پس عزیزه دلم.... ستاره هایی بکار و برو....
در آن خانه ی کوچک و سردت جای من خالیست...
جای یک رز یخیه سردگونه خالیست....."یونگی با ذوق و اشکی ک توی چشماش جمع شده بود ب تهیونگ نگاه کرد:
"تهیونگ..تو شاعری؟؟!"
"نمیدونم..."
"لعنتی..این خیلی قشنگ بود خیلی...منو یاد فرزند ماه انداختی... اون هم سبک شعراش و جملاتش، عین توعه... خیلی شعر قشنگی بود ...با تمام قلب و روحم حسش کردم..."
" درکش کردی؟"
"اره!"
"خوبه...."
تهیونگ از سرجاش بلند شد و ته سیگارشو دوباره توی همون سطل اشغال انداخت و ب سمت در رفت.
"ممنون یونگی..."
یونگی هم ک بلند شد بود و کتابش رو محکم گرفته بود گفت:
"بابت؟!"
" الان نمیتونم بگم بابت چی....ولی ممنون ! :)"
"عام..خب خاهش میکنم...؟"
تهیونگ لبخندی زد و قفل در و بعدم خوده در رو باز کرد و گفت:
"میبینمت یونگی..."
و از اتاق خارج شد و در رو بست.
یونگی هم اروم زمزمه کرد.
"منم میبینمت..؟"
از پنجره ب ماه خیره شد.
"فرزند ماه... امشب با یکی اشنا شدم ک ی شعری گفت...سروده خودش بود و منو یاد تو انداخت، و خب اره..روش کراش زدم...عیبی ک نداره ن؟ به هر حال من هنوزم عاشق توعم..."
کتابش رو توی یکی از دستاش گرفت و در رو باز کرد و بیرون رفت.
موزیک صدای ملایمی داشت و خیلی هم ولومش کم بود. رقص نور ها رفته بودن و بجاشون ی نور ابی ثابت کل اون سالن بزرگ رو فراگرفته..."مگه چندساعته ک با تهیونگ توی اون اتاق بودم!"
تعجب کرد و ب سمت پله ها رفت اما دستش توسط فردی کشیده شد.
"یونگی!"
یونگی سرجاش ایستاد و صاحب صدا رو تشخیص داد.
"بله جانگهی؟"
"بیا توی اتاقم .. کارت دارم..."
YOU ARE READING
•|Sweet Ecstasy|• : •|خلسه شیرین|•
Fanfictionوقتی ک شب شروع شد.. ماه اغاز گر تمام عشق پاک وجودم بود ...با من همدردی میکرد و میگذاشت تا ستاره ها درخشش طولانی ای داشته باشند..هیچکس متوجه اشک های ماه که در پشت ابر های سیاه بارانی میریخت، نمیشد... هیچکس بجز ماه متوجه گریه های من در داخل مخفی گاه گ...