تهیونگ درحالی ک دوتا بستنی هارو توی دستش گرفته بود، در ماشین رو باز کرد و نشست و یکیش رو دست یونگی داد.یونگی ک عاشق بستنی بود با خوشحالی ازش گرفت و ممنون بلندی گفت."پس چرا واسه خودت ی رنگ و طعم دیگست؟!!"
تهیونگ لیسی ب بستنیش زد و گفت:
"از اونجایی ک نمیتونم ی پیشی ملوس مو نعنایی رو بخاطر بوی خوب توت فرنگی ای ک میده ، بخورم،.پس ترجیح دادم ی بستنی هم طعمشو بخورم!"
یونگی با لپای سرخ مشتی ب بازوی تهیونگ زد و بستنی طعم هلوشو ی لیسی زد.
"عومممم بح بح ! خیلی وقت بود نخورده بودم!!تنکیو!"
تهیونگ.لبخندی زد و یونگی ازش پرسید:
"کی باید پیاده شیم؟!"
"هنوز ب اون جایی ک پر از فروشگاه های مختلف هست نرسیدیم.."
"اهان...باشه!"
یونگی سریعتر از اون چیزی ک تهیونگ فکرشو میکرد بستنیشو تموم.کرد.
"خوردی؟!!!"
یونگی با خنده سرشو خاروند و گفت:
"اره!"
"برم.یکی دیگه واست بخرم؟"
"عوه نه نه ! نمیخاد، مرسی تهیونگی...خیلی خوشمزه بود..!"
"بستنی با طعم توت فرنگی برات میخرم باشه؟!"
یونگی میخاست بگه بستنی با طعم لبای تورو میخام ،.همون بستنی ای ک توی دستته، اما خب نمیتونست بگه .
"نه تنکیوو من اصن دیگه جا ندارمم!!"
تهیونگ بستنی خودشو ب سمتش گرفت و گفت:
"بیا یکم از کنارش ک دهن نزدم بچش، میدونم جا نداری اما یکم.مزش کن..ن اصن همش.مال خودت! "
یونگی چشماش گرد شد و گفت:
"من؟!"
"اره اگه میخای!"
یونگی بدون اینکه مکثی کنه بستنی رو از تهیونگ.گرفت و شروع ب خوردنش کرد. و بعدش یادش اومد ک ای وای بر من اصن حواسم نبود شاید فقط تعارف کرده بود!
تهیونگ.خندید و ماشینو روشن کرد .
چند دیقه ک گذشت یونگی بستنی رو تموم کرد و گفت:
"مرسی تهیونگا...خیلی خوشمزه بود!""خاهش میکنم پیشی کیوت!"
.
.
."واووووو تهیونگگگگ اینجا خیلی بزرگهههه!!!!"
"اره خیلی! همه چی هم توش پیدا میشه !"
یونگی با ذوق ب فروشگاه ها نگاه کرد و گفت:
"اینجا خیلی نورانیه و تم خیلی قشنگی داره!"تهیونگ.حرفشو تایید کرد و دست یونگی رو گرفت و مشغول راه رفتن شدن تا گشتنشون رو از ی فروشگاه شروع کنن.
توی راه، هر کسی ک تهیونگ رو میدید، سلامم.میکرد، و برای ادای احترام خم میشد و بعدش ب یونگی هم سلام میکردو تهیونگ بهش لخند میزد و ممنون میگفت."تهیونگا چرا همه میشناسنت؟!"
"میفهمی لاولی!"
"و از کجا منو میشناسن؟!"
"اینم.میفهمی لاولی! فقط یکم دیگه صبر کن!"
یونگی شونه اشو بالا انداخت . تهیونگ.ماسکشو زد ، و وقتی ب در ی فروشگاه بزرگ لباس رسیدن، یونگی گفت:
"تهیونگا...چرا ماسک زدی دوباره :-:"
"میگم.بهت باشه لاولی؟ "
"باوشه! عیح..."
تهیونگ توی اون فروشگاه همینکه میدید، یونگی از لباس یا شلواری خوشش اومده سریع برش میداشت و یونگی هی.میگفت چرا برشون میداری؟ و تهیونگ هم در جوابش میخندید و چیز دیگه ای نمیگفت .وقتی ک گشتنشون توی اون فروشگاه تموم شد ، تهیونگ رفت تا پول لباس ها و شلوار ها رو بده ..
"خب بیا! "
"چی؟!"
"واسه تو ان خب!"
"واسه من؟؟ این همه؟؟! تنکیو ولی پولشو واقعا ندارم تهیونگا ک بهت بدم!"
تهیونگ پوکر شد و گفت:
"پول هدیه رو ک.نمیدن...چی.میگی پیشی !""هدیه؟؟!"
"اوهوم البته ارزشت بیشتر از ایناست... "
"شوخی میکنی دیگه!"
"نو!"
"اینا خیلی زیادن.."
"نه نیستن..."
یونگی.خندید ممنون تقریبا بلندی گفت.
"خاهش میکنم...ارزشت خیلی بیشتر از ایناست!"
یونگی لپاش دوباره سرخ شد و جایی ݝیر از تهیونگ رو نگاه میکرد.
"طبقه بالا فقط کتابه! ی فروشگاه بزرگگگگ از تمام کتاب ها.."
"وایییی!! جدی؟؟؟!!"
"اره! "
"میشه بریم.اونجا؟"
"اره لاولی میریم..فقط قبلش صب کن من این خریدارو بزارم توی ماشین."
.
.
.
.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
•|Sweet Ecstasy|• : •|خلسه شیرین|•
Hayran Kurguوقتی ک شب شروع شد.. ماه اغاز گر تمام عشق پاک وجودم بود ...با من همدردی میکرد و میگذاشت تا ستاره ها درخشش طولانی ای داشته باشند..هیچکس متوجه اشک های ماه که در پشت ابر های سیاه بارانی میریخت، نمیشد... هیچکس بجز ماه متوجه گریه های من در داخل مخفی گاه گ...