part 20

183 42 4
                                    


تهیونگ درحالی ک دوتا بستنی هارو توی دستش گرفته بود، در ماشین رو باز کرد و نشست و یکیش رو دست یونگی داد.یونگی ک عاشق بستنی بود با خوشحالی ازش گرفت و ممنون بلندی گفت.

"پس چرا واسه خودت ی رنگ و طعم دیگست؟!!"

تهیونگ لیسی ب بستنیش زد و گفت:

"از اونجایی ک نمیتونم ی پیشی ملوس مو نعنایی  رو بخاطر بوی خوب توت فرنگی ای ک میده ، بخورم،.پس ترجیح دادم ی بستنی هم طعمشو بخورم!"

یونگی با لپای سرخ مشتی ب بازوی تهیونگ زد و بستنی طعم هلوشو ی لیسی زد.

"عومممم بح بح ! خیلی وقت بود نخورده بودم!!تنکیو!"

تهیونگ.لبخندی زد و یونگی ازش پرسید:

"کی باید پیاده شیم؟!"

"هنوز ب اون جایی ک پر از فروشگاه های مختلف هست نرسیدیم.."

"اهان...باشه!"

یونگی سریعتر از اون چیزی ک تهیونگ فکرشو میکرد بستنیشو تموم.کرد.

"خوردی؟!!!"

یونگی با خنده سرشو خاروند و گفت:

"اره!"

"برم.یکی دیگه واست بخرم؟"

"عوه نه نه ! نمیخاد، مرسی تهیونگی...خیلی خوشمزه بود..!"

"بستنی با طعم توت فرنگی برات میخرم باشه؟!"

یونگی میخاست بگه بستنی با طعم لبای تورو میخام ،.همون بستنی ای ک توی دستته، اما خب نمیتونست بگه .

"نه تنکیوو من اصن دیگه جا ندارمم!!"

تهیونگ بستنی خودشو ب سمتش گرفت و گفت:

"بیا یکم از کنارش ک دهن نزدم بچش، میدونم جا نداری اما یکم.مزش کن..ن اصن همش.مال خودت! "

یونگی چشماش گرد شد و گفت:

"من؟!"

"اره اگه میخای!"

یونگی بدون اینکه مکثی کنه بستنی رو از تهیونگ.گرفت و شروع ب خوردنش کرد. و بعدش یادش اومد ک ای وای بر من اصن حواسم نبود شاید فقط تعارف کرده بود!

تهیونگ.خندید  و ماشینو روشن کرد .

چند دیقه  ک گذشت یونگی بستنی رو تموم کرد و گفت:
"مرسی تهیونگا...خیلی خوشمزه بود!"

"خاهش میکنم پیشی کیوت!"

.
.
.

"واووووو تهیونگگگگ اینجا خیلی بزرگهههه!!!!"

"اره خیلی! همه چی هم توش پیدا میشه !"

یونگی با ذوق ب فروشگاه ها نگاه کرد و گفت:
"اینجا خیلی نورانیه و تم خیلی قشنگی داره!"

تهیونگ.حرفشو  تایید کرد و دست یونگی رو گرفت و مشغول راه رفتن شدن تا گشتنشون رو از ی فروشگاه شروع کنن.
توی راه، هر کسی ک تهیونگ رو میدید، سلامم.میکرد، و برای ادای احترام خم میشد و بعدش ب یونگی هم سلام میکردو  تهیونگ بهش لخند میزد و ممنون میگفت.

"تهیونگا  چرا همه میشناسنت؟!"

"میفهمی لاولی!"

"و از کجا منو میشناسن؟!"

"اینم.میفهمی لاولی! فقط یکم دیگه صبر کن!"

یونگی شونه اشو بالا انداخت . تهیونگ.ماسکشو زد ، و وقتی ب در ی فروشگاه بزرگ   لباس رسیدن، یونگی گفت:

"تهیونگا...چرا ماسک   زدی دوباره :-:"

"میگم.بهت باشه لاولی؟ "

"باوشه! عیح..."

تهیونگ توی اون فروشگاه همینکه  میدید، یونگی از لباس یا شلواری خوشش اومده سریع برش میداشت و یونگی هی.میگفت چرا برشون میداری؟ و تهیونگ هم در جوابش میخندید و چیز دیگه ای نمیگفت .وقتی ک گشتنشون توی اون فروشگاه تموم شد ، تهیونگ رفت تا پول لباس ها و شلوار ها رو بده ..

"خب بیا! "

"چی؟!"

"واسه تو ان خب!"

"واسه من؟؟ این همه؟؟! تنکیو ولی پولشو واقعا ندارم تهیونگا ک بهت بدم!"

تهیونگ پوکر شد و گفت:
"پول هدیه رو ک.نمیدن...چی.میگی پیشی !"

"هدیه؟؟!"

"اوهوم البته ارزشت بیشتر از ایناست... "

"شوخی میکنی دیگه!"

"نو!"

"اینا خیلی زیادن.."

"نه نیستن..."

یونگی.خندید  ممنون تقریبا بلندی گفت.

"خاهش میکنم...ارزشت خیلی بیشتر از ایناست!"

یونگی لپاش دوباره سرخ شد و جایی ݝیر از تهیونگ رو نگاه میکرد.

"طبقه بالا فقط کتابه! ی فروشگاه بزرگگگگ از تمام کتاب ها.."

"وایییی!! جدی؟؟؟!!"

"اره! "

"میشه بریم.اونجا؟"

"اره لاولی میریم..فقط قبلش صب کن من این خریدارو بزارم توی ماشین."

.
.
.
.

•|Sweet Ecstasy|•     :     •|خلسه شیرین|•     ‌Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin