.
.
."هی یونگی!! خوبی؟!"
یونگی درحالی ک پوزخندی داشت گفت:
"عاره بابا...مشتری های اینجا همشون وحشی ان !"
پسر مو گیلاسی ، زیر بغل یونگی رو گرفت تا کمکش کنه بهتر راه بره و گفت:
"ولی پس چرا با من وحشی نیستن؟!"
"شاید چون تو کله شق نیستی...؟!"
"خعلی گاوی یونگی...اونا ک میخان بفاکت بدن و اخرشم میدن....پس مقاومتت واسه چیه؟!"
"نمیدونم...شایدچون دلم میخاد حرصیشون کنم؟!"
"ک بعدش وحشی تر بفاکت بدن؟! خیلی اوسکلی..و خیلیم عجیب!!"
یونگی همچنان پوزخند ب لب داشت ک با یاداوری چیزی سریع گفت:"کتابم! کتابمو پیدا کردی؟؟!"
"واقعا توی این وضعیتت ، همچنان کتابات واست مهمن؟؟! ینی کون دردت ب چپت ؟؟؟!"
"اولا کون نه ، باسن! .دوما ب چپت ینی چی؟ درست حرف بزن بچه!!"
"معذرت میخام ک عین تو کتاب خون نیستم!"
"کتاب خون چیه.... ادب داشته باش خب!"
"بنظرم کسی از یه بچه هرزه ک از کوچیکی تا جوونیش رو بعنوان ی هرزه توی بار گذرونده، انتظار با ادب بودن نداره... بیخیال حالا... اره پیدا کردم ، ولی جدی چرا جایی قایمش میکنی ک حتی خودت هم یادت بره؟؟!"
"ممنون از اینکه پیداش کردی گیلاس!"
"محض رضای فاک...من اسم دارم یونگی ...اسمم لورِنزوعه ...لو- رن- زو...لورنزووووو!"
"اما مگه بدت میاد گیلاس صدات کنم؟!"
"No no..."
یونگی خندید و چشم هاشو طبق عادتش بست و ی قمست دیگه از کتابشو خوند:
"اما مگر فرق میکند ک نامت چیست...مهم زیبایی چهره ی درخشانت است ک حتی باعث میشود اسمت را ب فراموشی بسپارم ، انقدر درخشیدی ک چشم هایم کور شد ، اما نه کور برای ندیدن تو...بلکه برای هرچیز غیر از تو..چشمم فقط تورا میبیند عزیزم!"
"الان این ب من خوندی؟!"
یونگی ک چشماش همچنان بسته بود گفت:
"شاید اگه روت کراش داشتم، اینو میخوندم واست..ولی حیف ک فقط دوستمی بیبی!"
"گاو!"
"ماهی قرمز رنگم روبه سیاهی میرفت... ارام ارام خودش را بالای اب رساند، تا کمی اکسیژن بیرحم را تنفس کند، بیخبر از گربه ای سفید رنگ ک برایش کمین کرده بود...چ میشود اگر ان گربه در نگاه اول عاشق ماهی ام شود و سیاهی اش را بگیرد و سفیدی ببخشد؟!"
"اکسیژن بیرحم؟!"
"اره...بیرحم!"
"چرا اونوقت؟!"
"چون توی کتاب های علمی ای ک میخوندم گفته بود که ، انسان هرکاری هم بکنه ک پیر نشه، نمیتونه...چون بالاخره این اکسیژنه ک ب مرور یک انسان رو پیر میکنه!"
لورنزو چشمامو گشاد کرد و لباشو ب شکل اُ دراورد و گفت:
"اوه مای گاد...نمیدونستم!"
.
.
.
YOU ARE READING
•|Sweet Ecstasy|• : •|خلسه شیرین|•
Fanfictionوقتی ک شب شروع شد.. ماه اغاز گر تمام عشق پاک وجودم بود ...با من همدردی میکرد و میگذاشت تا ستاره ها درخشش طولانی ای داشته باشند..هیچکس متوجه اشک های ماه که در پشت ابر های سیاه بارانی میریخت، نمیشد... هیچکس بجز ماه متوجه گریه های من در داخل مخفی گاه گ...