Part 11: 4/4

176 42 3
                                    


سرش درست کنار سر تهیونگ قرار گرفت و گفت:

"عیبی نداره...تهیونگ تو نمیتونی منو از عاشقش بودن برکنار کنی...هر نقصی هم ک داشته باشه عاشقانه میپرستمش..."

"متعجبم واقعا...یونگی تو عجیبی.."

"هوم ...همه  همیشه همینو میگن بهم تهیونگ...."

"سیگار؟!"

"نمیکشم..مرسی.."

"اینجا نوشیدنی  ای چیزی نداری؟!"

"نه متاسفم ندارم ..من اصن این چیزارو نمیخورم و ازشون  متنفرم..."

"خوبه..هیچوقت نخورشون...‌"

"نمیخورم..نگران نباش ...تو هم.نخور.."

"هوم...من یبار تا مرز اوردوز نزدیک بود برم..."

یونگی با شنیدن این جمله از تهیونگ سریع چشماشو باز کرد و سرجاش نشست و یهو دستاشو دوطرف سر  تهیونگ قرار داد و صورتش با کمی فاصله مقابل صورت تهیونگ بود:

"چییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تهیونگگااا تو خوبی؟؟؟؟!!!"

تهیونگ ک از این حرکت ناگهانی یونگی متعجب شده بود خندید و ب چشمای پسر مونعنایی ک مقابلش بود نگاه کرد و دستشو روی ساعد یونگی گذاشت.

"هی اروم باش...اره خوبم...منظورم چندسال پیش بود..."

یونگی ک متوجه پوزیشنی ک گرفته بود، شده بود سریع برگشت و سرجاش نشست.

"اهان...خب..خوبه..."

"همون موقعی بود ک جیمینو از دست داده بودم..."

"تهیونگ...میدونی ک نباید بمیری..چون  جیمین منتظره تا دوباره از اون بالا بالاها عاشق شدنت رو ببینه..."

"اوههه ."

تهیونگ از سرجاش بلند شد و ته سیگارشو توی سطل اشغالی کنار تخت انداخت.

"باید برم یونگی..بازم ممنون بخاطر امشب..."

یونگی هم بلند شد از سرجاش و مقابل تهیونگ قرار گرفت:

"کاری نکردم ولی باشه..خاهش میکنم.."

تهیونگ ماسکشو زد و یونگی برای احترام در رو ب تهیونگ باز کرد و  تهیونگ با لبخند اومد خارج بشه ک یهو ب چیز محکمی برخورد کرد و "عاخ" ای زیر لب گفت.

یونگی ک جانگکوک رو مقابل در دید تعجب کرد .

"عاه من واقعا متاسفم  مستر...."

تهیونگ سرشو ب معنای اشکال نداره تکون داد.

تهیونگ ب یونگی.نگاه کرد و گفت:

"میبینمت یونگی...شب بخیر..."

"شب بخیر تهیونگ..."

تهیونگ قدم هاشو اروم اروم.برداشت و پله ها رسید و از دید یونگی و جانگکوک خارج شد.

"هیونگ..این کی بود؟!"

"یکی از دوستام.."

"عوه خوبه..."

"چ بوی سیگاری میاد از اتاقت..."

"من.مشکلی باهاش ندارم بلک..."

"اوکی اوکی "

"کاریم داشتی ؟!"

"عاه نه فقط میخاستم ببینم کجایی..اخه پیدات نبود.."

یونگی لبخند کوچیکی زد:

"مرسی نگرانمی جانگکوکا!"

جانگکوک سرشو تکون داد و لبخندی زد.

"من میرم هیونگ...شبتم بخیر.."

یونگی هم متقابلا شب بخیر گفت و سریع داخل اتاقش رفت  و درشو قفل کرد .پشت در ایستاد کمرشو لیز داد و روی زمین درحالی ک کمرش ب در تکیه داده بود، نشست.
سرشو روی زانوهاش گذاشت و ب بغضش اجازه شکستن داد.

"عاه تهیونگ...فرزند ماه... هردوتاشون معشوقه هاشون رو از دست دادن ... و جیمینه تهیونگ ، که بخاطر سرطان مرد... چرا انقدر واسشون دردناک گذشته...."

سرشو بالا اورد و ب طراحی های روی دیوارش نگاه کرد.

"و یکی بگه چرا من گریم گرفته؟!"

خطاب ب اون پسره ک میومد توی خابش، گفت:

"هی تو..اگه امشب نیای توی خابم از دستت خیلی ناراحت میشم...خیلی!"

از روی زمین بلند شد و ب سمت پنجره اش رفت و درش رو باز کرد و کنارش ایستاد.نسیم خنکی ب صورتش خورد و نوازشش کرد .

ب ماه نگاه کرد و لبخندی زد.

"فرزند ماه...مطمعنم تو هم معشوقه ات بهت گفته بوده ک باید دوباره عاشق بشی..."

ی فکری ب ذهنش رسید اما سریع خطاب ب خودش گفت:

"نه یونگی اینکارو نمیکنی..."

در پنجره رو بست و از اتاقش بیرون رفت.بقیه دوستاش یا درحال رفتن ب اتاقشون بودن یا برای انجام کاری از اتاقشون بیرون میرفتن.

"عاه یونگیا!"

"گیلاسی..."

"کجا بودی تو!"

"فک نمیکنم ک بلک بهت نگفته باشه!"

لورنزو خندید و ب سمت اتاق جانگکوک رفت . یونگی ساعتشو نگاه کرد .

"خوبه..کم کم دیگه همه باید خاموشی بزنن..."

ب طبقه پایین رفت  و از خالی بودن اونجا خیالش راحت شد . ب طبقه دوم برگشت .چراغ اصلی اونجا خاموش بود و این ینی دیگه همه رفتن توی اتاقشون بخابن ، از اینکه کسی از اتاقش نمیاد بیرون مطمعن بود.
حالا فقط جانگهی مونده بود ک ببینه خابه یا نه...با شنیدن صدای پای ینفر ک داشت از پله ها بالا میومد سریع ب سمت اتاقش رفت و درشو بست و قفل کرد.

"احتمالا جانگهیه .."

همونجا بدون حرکت توی اتاقش موند تا یوقت صدای اضافی ای درنیاره.

یکم که منتظر موند تا اون فرد بره، ساعتشو دوباره چک کرد.

"خوبه دیگه.."

روپوششو با ی هودی نعنایی رنگ عوض کرد و ی کلاه نقاب دار سرش گذاشت.
شلوار جین زاپ دارش هم خوب بود .

"ماسک!"

خیلی خداروشکر کرد ک جانگهی بهش گیر نداده بود ک چرا چند هفته پیش میخاد ماسک بخره!

ماسکشو زد و پنجره اتاقشو باز کرد.ب ارتفاع نگاه کرد ..

•|Sweet Ecstasy|•     :     •|خلسه شیرین|•     ‌Donde viven las historias. Descúbrelo ahora