E03

94 17 0
                                    

با استرس ناخن هاشو میجویید و به نقطه ی نامعلومی خیره بود.
دجون با نگرانی بهش خیره بود، متاسفانه اون خبر اصلا شایعه نبود و واقعا شین هیون سو، آزاد شده بود! و حالا ته هی از ترس اینکه اون بیاد سراغشون داشت دیوانه میشد.
دجون: ته هی، بس کن دیگه!!
ته هی بهش نگاه کرد و گفت: بس کنم؟ تو بودی میتونستی؟ اون به راحتی بلایی سرم اورد که نزدیک به یک سال فلج بودم، فکر کردی الان نمیتونه کاری کنه که رسما بمیرم؟
دجون: دستش بهمون نمیرسه ته هی، اون یه کشور دیگه است، ما یه کشور دیگه. بعدشم، تو عروس وزیر صعنت چینی، فکر کردی به همین راحتی کسی میتونه بیاد و بکشتت؟ مسخرس!
ته هی دوتا دستشو روی سرش گذاشت و به چپ و راست تکونش داد.
دجون از جاش بلند شد و کنارش نشست، محکم بغلش کرد و گفت: بهت قول میدم هیچی نمیشه، اون یه سابقه داره، مطمئن باش پلیس همیشه حواسش بهش هست. بعدشم، برای بار هزارمه که اینو بهت میگم، هیچ کسی نمیتونی بلایی سرت بیاره. ته هی باور کن حالا دیگه جات امنه، من پیشتم، خانواده ام مراقبتن، اینجا دیگه کره نیست!!
ته هی سرشو به قفسه ی سینه ی دجون فشرد و اروم گریه کرد، هر چقدر هم تلاش می کرد از گذشته اش فرار کنه بی فایده بود. با اینکه شاید هزاران کیلومتر با جایی که ناپدریش بود فاصله داشت، اما باز هم می ترسید...
***
دم غروب بود، هوا داشت کاملا تاریک میشد و جه هیون حتی به خودش زحمت نداده بود یکی از لامپ های خونه رو روشن کنه، و تنها نوری که فضارو روشن می کرد نور صفحه ی لپ تاپش بود.
با چاپستیک مشغول خوردن نودل فوریش بود و به صفحه ی لپ تاپش خیره بود تا کامپایل ( نتیجه ی کد های برنامه نویسی که به صورت برنامه ی نهایی اجرا میشه) کد هایی که برای تکلیف استاد هوانگ نوشته بود رو ببینه. اگر همه چی درست پیش میرفت دیگه مشکلی نداشت.
با اینکه هنوز دو هفته تا ددلاین (زمان نهایی) ارسال تکلیفش مونده بود، اما میخواست زودتر از شرش راحت بشه.
با اجرای برنامه اش روی صفحه ی لپ تاپش از شدت خوشحالی ظرف نودلشو روی کاناپه ول کرد و از جاش پرید، دقیقا عین سرخپوست هایی که دور آتیش بگردن، دور لپ تاپش میگشت و از خوشحالی دیگه نمیدونست چی کار کنه!
-:جانگ جه هیون تو واقعا مخی!! یسسس!!!
و عین دیوانه ها به لپ تاپش خیره بود، باورش نمیشد تونسته بود از پس تکلیف استاد هوانگ بر بیاد، اونم بدون هیچ کمک و تقلبی از کسی.
با صدای زنگ گوشش به خودش اومد، از اینکه تا چند لحظه پیش داشت به طرز عجیبی به نتیجه ی تکلیفش ری اکشن نشون میداد خجالت کشید و خنده اش گرفت.
گوشیشو از روی کاناپه برداشت و با دیدن شماره ی سوهیون پوفی گفت، باز خواهر بزرگترش زنگ زده بود تا چک کنه ببینه تنهایی چطور میگذرونه.
-: سلام نونا!
روی کاناپه لم داد و دوتا پاشو روی میز، دقیقا کنار لپ تاپش گذاشت.
سوهیون: سلام جه هیون، خوبی؟
-: خوبم نونا، تو خوبی؟
چند لحظه مکث کرد و پرسید: ته ایل خوبه؟
سوهیون اروم خندید: خوبیم عزیزم، برای خودت شام درست کردی؟
جه هیون نگاهی به ظرف خالی نودل فوریش کرد و گفت: اره!
سوهیون: خب چی درست کردی؟
جه هیون: منظورم اینه که سفارش میدم از بیرون.
سوهیون: تا کی میخوای غذای بیرون بخوری جه هیون؟ اصلا یخچالتو باز کردی؟
جه هیون: یخچالم؟ چه خبره توش مگه؟
سوهیون: برات خرید کردم، غذاهای خونگی اماده است، فقط باید گرمشون کنی، توروخدا انقدر نودل فوری نخور، اینجوری عین بادکنک باد میکنی جانگ جه هیون!
جه هیون از جمله ی آخر خواهش به شدت خنده اش گرفته بود، البته حق داشت، بخاطر مصرف زیاد نودل صورتش جدیدا همش پف داشت.
-: باشه نونا، مرسی که برام خریدیشون! نگران نباش یه چیز درست حسابی میخورم امشب.
***
خانم لی کمی از استیک تو ظرف غذاشو جدا کرد، به همسرش نگاه کرد و گفت: خبر جدیدو شنیدی؟
آقای لی همونطور که داشت شامشو میخورد سرشو به نشونه ی مثبت پایین داد و بعد از چند لحظه گفت: اتفاقا باهام تماس گرفته بود دیروز.
ته یونگ نگاهش بین پدر و مادرش می چرخید، منظورشونو نمیفهمید.
-: کی؟؟
خانم لی به پسرش نگاه کرد و گفت: شوهر خاله ات!
ته یونگ چشماش از تعجب گرد شد و پرسید: شوهر خاله!؟ مگه زندان نبود؟
آقای لی سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد: قانون این کشور فقط برای افرادی اجرا میشه که پول نداشته باشن.
ته یونگ اصلا نمیتونست باور کنه شوهر خاله اش که محکوم به  چندین سال حبس شده بود الان آزاد شده. خوب میتونست سناریوی انتقام شوهر خاله اش از ته هی و دجون رو تو ذهنش بسازه. مطمئن بود یه درامای جدید در راهه.
خانم لی: برای چی به تو زنگ زد؟ نکنه ازت انتظار کمک یا چیزی داره؟
آقای لی: تو اصلا از خواهرت خبر داری؟
خانم لی شونه ای بالا انداخت: فقط خریداشو میزارم دم درش، اصلا نمیاد بیرون از اون خونه ی لعنتیش که ببینمش.  زنگم بهش میزنم، ریجکت میکنه!
آقای لی: هیون سو برگشته خونشون، خواهرت هم مثل اینکه ازش استقبال کرده.
خانم لی پوفی گفت و چاقو رو، کنار بشقابش قرار داد: چیکار میتونه بکنه؟ تن که خودشو کشت، ته هی ولش کرد و رفت. شوهرش رو هم پس بزنه؟ دیگه کیو داره؟
آقای لی: به هر حال اون مجرمه.
خانم لی: آدم که نکشته، پوله که پسش میده.
آقای لی سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: در اشتباهی ته ری، هیون سو با اون قطعات غیر استانداردی که صادر میکرده هم جون خیلیارو به خطر انداخته.
خانم لی با تعجب به همسرش خیره شد، تا به حال فکر می‌کرد شوهر خواهرش فقط اختلاص کرده، اما مثل اینکه اصلا اینطور نبود.
ته یونگ: اه میشه بس کنید؟
پدر و مادرش با تعجب بهش خیره شدن.
ته یونگ: همینطوری راحت میگی تن خودشو کشت؟ اون مثلا خواهرزاده ات بوده مامان!!! یکمم ناراحت نیستی براش که انقدر راحت میگی خودشو"کشت" ؟
خانم لی لب پایینشو با دندون گزید و سعی کرد حرفشو ماسمالی کنه: ببخشید عزیزم، معلومه که براش ناراحتم، تن پسرِ تنها خواهرم بود، مسلمه که چقدر دوستش داشتم.
ته یونگ از جاش بلند شد: اره واقعا معلومه، همتون تن رو فراموش کردین، ولی تازه یک سال گذشته!! من هنوزم عکسامونو که میبینم گریه ام میگیره، ولی شما!!
بغض و عصبانیت نمیزاشتن حرفشو کامل بزنه، تن تنها دوست و تنها پسر خاله ی ته یونگ بود، بعد از تن دیگه هیچ کسی رو نداشت، ته یونگ تنهای تنها بود، هیچ دوستی نداشت، تنها دوست و کسی که براش مثل برادر بود، تن بود. ولی حالا اون نبود... و نبودش برای ته یونگ هنوز هم بعد از یک سال، عین روز اول دردناک بود.
با عصبانیت سمت اتاقش رفت و درو پشت سرش محکم بست.
روی تختش نشست و به عکسای پولورویدی که با تن گرفته بود و روی دیوارش چسبونده بود نگاه کرد، دلش برای پسر خاله اش اونقدری تنگ شده بود که هیچ جوره نمیتونست توصیفش کنه. هر روز به این فکر می‌کرد که اگر تن زنده بود چقدر همه چیز متفاوت بود، چقدر روزاش فرق می کرد، دیگه نیازی نبود کل روز منتظر لحظه ای بشینه که بتونه جه هیونو ببینه یا باهاش حرف بزنه، حداقل یه آدم دیگه تو زندگیش بود که باعث نمیشد روزاش انقدر ساده و بیخود بگذره.
***
با ورودش به ساختمون دانشکده ی مهندسی اولین چیزی که نگاهش بهش برخورد کرد جونگوو بود که داشت با جه هیون صحبت می کرد حس کرد دود قرمز داره از گوشاش بیرون میزنه، جه هیون خط قرمز ته یونگ بود که جونگوو هرکاریم می کرد ولی حق نداشت سمت جه هیون بره.
قدم هاشو سمتشون برداشت و پرید وسط حرفشون: سلام، صبح بخیر!
جه هیون با دیدنش لبخندی زد: سلام ته یونگ، صبحت بخیر.
جونگوو که انگار از دیدن معلم ریاضیش حسابی ذوق داشت با همون صدای ذوق زده اش گفت: سلام ته یونگ!! من همین الان آقای جانگ رو‌ دیدم.
ته یونگ لبخند تصعنی به جونگوو زد: اوهوم، ولی نباید بریم سر کلاس؟ استاد میاد تا چند دقیقه دیگه.
و‌دست جونگوو رو گرفت و کشیدتش سمت خودش.
جه هیون با تعجب به رفتار ته یونگ خیره بود، شاید چون صبح زود بود یکمی عصبی بود.
جونگوو با لبخند رو به جه هیون گفت: از دیدنتون خوشحال شدم آقای جانگ! فعلا!
و با ته یونگی که بزور میکشیدتش سمت کلاسش رفت.
***

NightDates / قرار‌های شبانه Where stories live. Discover now