E12

70 8 0
                                    

با صدای آیفون از خواب پرید، اصلا نفهمیده بود کی خوابش برده، ولی میتونست از صفحه ی روشن لپ تاپش که روی پاش بود بفهمه بازم وسط کد زدن خوابیده.
لپ تاپو روی میز گذاشت از جاش بلند شد، همونطور که خمیازه میکشید سمت آیفون رفت و با دیدن ته یونگ با تعجب گوشیو برداشت و گفت: ته یونگ؟
صدای ته یونگ اونقدر کم بود که بزور شنیدتش.
-: درو... باز کن.
جه هیون سریعا دکمه ی باز شدن درو زد و گوشیو سرجاش گذاشت، سابقه نداشت ته یونگ بی خبر بیاد خونه اش. اونا تازه دیشب هم دیگه رو دیده بودن!
سمت در رفت و کنارش ایستاد، از چشمی به بیرون نگاه کرد و با دیدن ته یونگ که از اسانسور بیرون اومده درو باز کرد.
ته یونگ با دیدن جه هیون میخواست همون دم در خودشو پرت کنه تو بغلش و زار بزنه.
جه هیون که متوجه حالش شد سریعا پرسید: ته یونگ تو خوبی؟
و از جلوی در کنار رفت تا ته یونگ بیاد داخل.
با اومدن ته یونگ داخل خونه اش، درو بست و دوباره پرسید: خوبی؟
ته یونگ وسط نشیمن ایستاده بود و به پارکت خیره بود، نمیدونست چی بگه، جونگوویی که از سرش خون می رفت، هنوز جلوی چشماش بود.
جه هیون رو به روش ایستاد و دو دستشو روی شونه های ته یونگ گذاشت و یکم تکونش داد: ته یونگ باتوام!! خوبی؟؟ چیزی شده؟؟
ته یونگ اروم سرشو بالا اورد و به جه هیونی که با نگرانی بهش خیره بود نگاه کرد، چیزی برای گفتن نداشت...
خودشو محکم به جه هیون چسبوند و دستاشو دور کمرش حلقه کرد و بلند زد زیر گریه.
جه هیون با چشمای گرد از تعجب به ته یونگی که داشت تو بغلش گریه می کرد خیره بود، هیچ ایده ای نداشت که چی شده، چرا ته یونگ این موقع شب اومده اینجا و چرا این حالو داره!

دستشو نوازشگرانه پشت ته یونگ کشید و گفت: چیزی شده ته یونگ؟ چرا گریه میکنی آخه؟
ته یونگ برای چندلحظه تو همون حالت فقط گریه می کرد، بعد از چند لحظه اروم خودشو از جه هیون جدا کرد.
جه هیون کمکش کرد روی کاناپه بشینه و خودش هم کنارش نشست، با نگرانی نگاهش می کرد.
جه هیون: نمیخوای چیزی بگی؟ مردم از نگرانی!!
ته یونگ با انگشتای دستش بازی می کرد و بهشون خیره بود، چطور باید اتفاق امشب رو بهش می گفت، اگر جه هیون باورش نمی کرد چی!
جه هیون با حالت عصبی دستشو توی موهاشو برد و اونارو به عقب هدایت کرد.
-: تورو خدا حرف بزن ته یونگ!
ته یونگ اروم گفت: یه اتفاقی افتاده...
جه هیون: چی؟ چه اتفاقی افتاده؟
ته یونگ: من رفتم دیدن جونگوو...
جه هیون که اصلا نمیدونست دلیل این حال ته یونگ و ملاقات با جونگوو میتونن چه ربطی به هم داشته باشن منتظر بود تا ته یونگ درست توضیح بده.
ته یونگ: من بهش گفتم ما باهم قرار میزاریم...
جه هیون سریعا گفت: چی؟؟ بهش گفتی؟؟؟
ته یونگ با چشمای خیس و پف کرده بخاطر گریه، تو صورت جه هیون نگاه کرد و گفت: اره!!
جه هیون: نمیفهمت ته یونگ!! ... اصلا باشه، مهم نیست که فهمید، به درک، اخه لعنتی تو چرا گریه میکنی؟ مگه چی شده؟
ته یونگ: همش بهم میگفت دروغ میگم... بهم گفت از بس دوستت دارم توهم میزنم که باهات قرار میزارم...
دوباره گریه اش شروع شد و میون هق هقاش حرف می زد: من ... دلم براش سوخته بود... نمیخواستم رد شدن از طرف کسی رو تجربه کنه... یه بار تو عمرم میخواستم به یه نفر کمک کنم!!
و بلند گریه کرد و حرفش نصفه کاره موند.
جه هیون: اروم باش ته یونگ... چته اخه.. این گریه ها برای چیه...
ته یونگ با چشمای گریون بهش نگاه کرد و با ترس گفت: من نمیخواستم... جه هیون تو باورم میکنی نه؟؟؟ تو باور میکنی؟؟.. من واقعا نمیخواستم اینجوری شه...
جه هیون بهش نزدیک شد و اونو تو بغلش کشید و اروم کمرشو نوازش کرد: اره.. معلومه... فقط اروم باش ته یونگ، همین!
ته یونگ همونطور که چونه ی لرزون بخاطر گریه اشو روی شونه ی جه هیون گذاشته بود گفت: هرچی بهش گفتم... مسخرم کرد... گفت میخواد حتما بهت اعتراف کنه... گفت... گفت شاید تو اونو انتخاب کنی... جه هیون...
چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: من فقط... یکم عصبانی شدم... همین... حرفش عصبیم کرد... ولی... من نمیخواستم کاری کنم... بخدا نمیخواستم!!
و بلند هق هق کرد.
جه هیون: خیلی خب ته یونگ.. چیزی نیست... هیچی، اروم باش، فقط بگو چی شده، بگو چرا اینجوری گریه میکنی اخه!!
ته یونگ: من فقط... همینطوری.. دستم خورد بهش... نباید اینجوری میشد... بخدا نمیخواستم... من اصلا نمیخواستم اینجوری بشه... ولی...
سرشو پایین برد و به سینه ی جه هیون چسبوند و بلند گریه کرد، چجوری باید میگفت که چیکار کرده، چجوری باید میگفت که چه بلایی سر جونگوو اومده!
جه هیون واقعا هیچ ایده ای نداشت ته یونگ قراره چی بگه، واقعا براش سوال بود که چه اتفاقی افتاده...
ته یونگ زیر لب اروم و با صدای لرزونش گفت: اون افتاد... ازش... خون می رفت... خیلی زیاد... ولی من... من... واقعا نمیخواستم این کارو کنم....
جه هیون از شدت تعجب زبونش بند اومده بود، اصلا نمیتونست حرف ته یونگو هضم کنه، یعنی ته یونگ، جونگوو رو از جایی پرت کرده بود؟؟ سر قضیه ی مسخره ی اعتراف؟؟
مغزش داشت سوت می کشید، تو کابوس هم همچین چیزیو نمیدید، باید چیکار می کرد، باید به ته یونگ چی میگفت...
ته یونگ خودشو از بغل جه هیون بیرون کشید و با درموندگی نگاهش کرد: تو باورم میکنی جه هیون؟... باور میکنی؟؟... من نمیخواستم... من این کارو نکردم...
جه هیون واقعا هیچ کاری از دستش برنمیومد، به هر حال، اون ته یونگ بود، دوست پسرش بود، کسی بود که دوستش داشت، چه دروغ، چه راست. ولی باورش داشت.
سرشو اروم پایین داد و اروم گفت: اره... من باورت میکنم ته یونگ...
***
-: هیجده سالشه، از پله ها افتاد...
نزاشت پرستاری که با امبولانس اومده بود ادامه بده و سریعا گفت: اتاق عملو اماده کنید!
سوهیون که کنارش ایستاده بود گفت: چی میگی ته ایل؟ اجازه ی عمل نداریم!
ته ایل با صراحت گفت: داره میمیره، مهم نیست اجازه داریم یا نه! میای باهام؟
سوهیون سرشو به نشونه ی مثبت پایین داد: میام!
چند قدم بیشتر برنداشته بودن که یه نفر دست ته ایل رو از پشت گرفت.
برگشتن سمت اون فرد، ته ایل با دیدن اون چهره ی اشنا ابرویی بالا داد: چیزی شده؟
اون فرد که معلوم بودحسابی گریه کرده و چشماش قرمز بود با نگرانی پرسید: جونگوو... حالش چطوره؟...
ته ایل دستشو اروم از دست اون فرد بیرون کشید و گفت: باید عمل شه... بهتره تا دیر نشده، بزاری بریم!
لوکاس با ترس چند قدم عقب برداشت و تعظیم کرد: خواهش میکنم کمکش کنید!!
***
-:خون!! خون نیاز داریم!!
کمک پرستار اتاق عمل سریعا گفت: بانک خالی شده دکتر مون!!
ته ایل سعی کرد آرامششو حفظ کنه، اون واقعا نیاز به مقدار بیشتری خون داشت، اوضاعش وخیم بود، شکستگی دقیقا بدترین قسمت جمجمه اش بود و به مغزش آسیب رسیده بود، خون ریزی اونقدری شدید بود که دیگه حتی ساکشن هم جوابگو نبود و همه چیز داشت رنگ قرمز به خودش می گرفت.
سوهیون که به عنوان رزیدنت تو اتاق عمل کنار ته ایل ایستاده بود، از ترس دستاش میلرزید، شاهد عمل های جراحی زیادی بود، اما این بار اولی بود که یه نفر فاصله ی کمی با مرز مرگ و زندگی داشت و داشت عمل میشد.
پرستار با وحشت گفت: دکتر مون... ضربان قلبش داره کم میشه!!
ته ایل فقط سعی داشت تمام تمرکزشو روی اون ناحیه ی لعنتی بزاره و جلوی خون ریزیو بگیره، اگر فقط دستش در حد میلی متر جابجا میشد، اون پسر بیچاره تموم می کرد، البته اگر... قبلش این اتفاق نمیوفتاد.
ته ایل: ساکشن!!
سوهیون سعی کرد لرزش دستشو با بدبختی کنترل کنه و طبق گفته ی ته ایل خون اضافی رو ساکشن کنه، اما انگار بی فایده بود! تمام اسکراب ابی رنگش به قرمزی خون در اومده بود.
با صدای دستگاه همه وحشت کرده بودن، اون فرد تقریبا داشت تموم می کرد اما ته ایل میخواست تا صدم ثانیه ی آخر نجاتش بده، میخواست بزور نگهش داره، ولی اون فرد، قصد موندن نداشت.
پرستار تقریبا داد زد: نمیزنه... ضربان نداره!!
سوهیون با وحشت به ته ایل خیره بود، تا حالا توهمچین شرایطی ندیده بودتش...
ته ایل: شوک، ۲۰۰ ژول!!
سوهیون حسابی ترسیده بود، تا حالا همچین عملی نداشت...
ته ایل تقریبا داد زد: دکتر جانگ!!!
سوهیون که با صدای ته ایل به خودش اومده بود سریعا دستگاه شوک رو برداشت و انجامش داد، بی فایده بود.
ته ایل: ۳۶۰!!
سوهیون طبق گفته ی ته ایل دوباره بهش شوک داد، اما بازم بی فایده بود...
ته ایل: اون خون لعنتیو ساکشن کنید.
میخواست تمام تلاششو کنه، میخواست هرجوری هست اون بیمارو زنده نگه داره اما فایده ای نداشت...
سوهیون: اون تموم کرده دکتر مون!!
ته ایل چند لحظه مکث کرد و به ساعت تو اتاق عمل نگاه کرد و اروم گفت: زمان فوت ۲۲:۵۰ ، علت، ایست قلبی.
***

NightDates / قرار‌های شبانه Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang