E02

121 19 4
                                    

بعد از اینکه استاد ریاضی کلاسو ترک کرد، جونگوو که کنار ته یونگ نشسته بود بلافاصله گفت: خیلی خوشحالم که تو یه کلاسیم ته یونگ، فکر میکردم خیلی سخت میتونم دوست پیدا کنم!!
ته یونگ بزور لبخندی زد و گفت: منم همینطور...
جونگوو: میخوای بریم یه چیزی بخوریم؟ من میدونم کافه تریا کجاست!
ته یونگ باورش نمیشد از این به بعد تمام اوقات خوشش تو دانشگاهو باید با کیم جونگوو میگذروند، اصلا باورش نمیشد اون که از سئول رفته بود و مدرسه هم نمیومد، چطوری اینجا و این رشته رو قبول شده.
ته یونگ کوله اشو برداشت و از جاش بلند شد: باشه، بریم!
جونگوو لبخند مهربونی زد: بریم!
و باهم از کلاس خارج شدن و سمت آسانسور رفتن، جونگوو با ذوق همه جارو نگاه می کرد، سالن طبقه ی سوم تو سکوت بود، معلوم بود اکثر کلاسای درس برقراره و بخاطر همین کسی تو سالن پرسه نمی زد.
جونگوو: ته یونگ ته یونگ!!!
ته یونگ که با بیخیالی داشت سمت آسانسور می رفت گفت: هوم؟
جونگوو: اون آقای جانگ نیست؟ معلم ریاضی!!
ته یونگ با شنیدن حرف جونگوو سریعا روشو برگردوند سمتش و به جهتی که اشاره می کرد نگاه کرد، یکی از کلاس های درس درش کاملا باز بود و میشد دانشجوهایی که رو به روی در نشستن رو کاملا دید.
جونگوو: اصلا یادم رفته بود آقای جانگ هم اینجا درس میخونه.
ته یونگ دلش میخواست اونجا بمونه و جه هیونی که تو کلاس درس نشسته بود و محو گوش دادن به تدریس استادش بود رو تماشا کنه اما حضور جونگوو واقعا مزاحمش بود.
ته یونگ: اره منم اصلا یادم نبود، بیا بریم زودتر شکمم غار و غور میکنه!
***
گلدون روی میز جلوی کاناپه رو سرجاش برگردوند و بالاخره تمیز کاری خونه تموم شده بود.
روی کاناپه لم داد و به دورو اطرافش نگاه کرد، برای لحظه ای دلش گرفت، یاد روزهایی افتاد که تنهایی تو این خونه زندگی می کرد، روزایی که جه هیون بعد از قبولی دانشگاهش اومده بود پیشش و باهم زندگی می کردن، به شدت دلش میخواست برگرده به اون دوران ولی الان دیگه هیچ چیز مثل قبل نبود، اون دیگه جانگ سوهیونی نبود که تنها با برادر کوچیک ترش زندگی کنه، اون الان جانگ سوهیون همسر پروفسور مون ته ایل بود، خانم خونه ی خودش بود و نمیتونست هر لحظه کنار برادر کوچیک ترش باشه و ازش مراقبت کنه.
بعضی اوقات فکر می کرد شاید برای ازدواج خیلی زود بود، اما بالاخره که چی، اون ازدواج می کرد و جه هیون باید روزاشو تنها میگذروند.
فقط امیدوار بود برادرش یکم اشپزی و کارای خونه رو یاد بگیره، چون با این وضع انگار تو طویله زندگی میکرد.
سمت پالتوش رفت و پوشیدتش، کیفشو برداشت و برای بار آخر خونه ی سابقشو از نظر گذروند، لبخندی زد و سمت در رفت تا بره خونه ی خودش، خونه ی خودش و ته ایل!
***
جه هیون: تمومه!! خدایا شکرت امروز تموم شد!!
سی چنگ با بی حالی نگاهش کرد: واقعا چه حوصله ای داری جه هیون، حالا باید بری شرکت؟
جه هیون سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و با ذوق گفت: ای کاش از صبح اونجا بودم بجای اینکه سر کلاس این استادای دیوونه بشینم.
سی چنگ: اوه این ترم خیلی داری به استادا تیکه میندازیا، حواسم هست.
جه هیون خندید: من کاراموز کمپانی لی سافتم (Software)، چرا باید به دانشگاه فکر کنم؟
سی چنگ: بدون مدرک اونا هم‌نمیخوانت، دیوونه بازی در نیار.
جه هیون: فعلا که بابای دوست پسرم رئیس کمپانیه!
سی چنگ مشتی به بازوش زد: خیلی خر شانسی خداییش،  واقعا پدرش رئیس اونجاست؟ پس باید خیلی خیلی خرپول باشن.
جه هیون همونطور که وسایلشو جمع می کرد گفت: پس چی، ببین حیاط خونه اشون میارزید به کل خونه ی ما...
سی چنگ آهی کشید: چطور بعضیا انقدر خوشبختن، منم دلم همچین زندگی ای میخواد.
جه هیون: چرا که نه، ماهم میتونیم، یه روزی ماهم کمپانی خودمونو خواهیم داشت.
سی چنگ خندید: با کدوم‌ پول؟ اینایی که الان رئیس کمپانی های معروفن همشون بابای پولدار داشتن.
جه هیون قاطعانه گفت: ولی بابای پولدار از کجا پولدار شده؟ خودش!! منم میشم همون بابای پولدار واسه بچه هام.
سی چنگ: بچه هات؟ اوه جه هیون بزار حداقل از کلماتت بشه یکم امید به این رابطه ات با ته یونگ رو‌حس کرد.
جه هیون خندید: منظوری نداشتم، ولی خب بالاخره که چی، منم میخوام یه روزی پدر بشم، تو نمیخوای؟
سی چنگ قیافه ی متفکری به خودش گرفت و گفت: نمیدونم، فکر نکنم! من عرضه ی پدر شدن رو ندارم!
جه هیون خندید: ولی من دارم!
***
با صدای زنگ در با بی حالی پتو رو از روی خودش کنار زد، احتمالا باز‌ خواهرش بود که براش خرید کرده بود و پشت در گذاشته بود.
رو فرشیاشو پوشید و با قدم هایی که روی زمین کشیده می شد سمت در رفت، بیرون اومد و مسیر حیاط رو‌ طی کرد، نور آفتاب به شدت اذیتش می کرد، از بس تو خونه ی تاریک نشسته بود تحمل نور آفتاب رو هم نداشت.
در اصلی خونه رو باز کرد و خواست خم شه تا بسته های خرید خواهرش رو برداره که چیزی ندید، بجای بسته های خرید، یه جفت پا جلوی روش بود، سرشو بالا آورد و با دیدن همسرش که لبخند عریضی روی صورتش بود چشماش از تعجب گرد شد و با بهت گفت: هیون... سو؟؟
آقای شین سمت همسرش رفت و محکم در آغوشش گرفت: عزیزم، چقدر دلم برات تنگ شده بود!!
خانم شین که این مدت تماما خودشو تو‌ی خونه حبس کرده بود و از غم مرگ تنها پسرش و دوری تنها دخترش و همسری که تو زندان بود، داشت دیوونه میشد. فقط به این آغوش نیاز داشت تا تمام اشک هایی که این مدت منتظر بودن تا روی گونه هاش جاری بشن، از چشماش پایین بیان.
محکم همسرشو بغل کرده بود و با صدای بلند گریه می کرد، زندگی خیلی بهش بد کرده بود، خیلی زیاد، اگر همچین روزی و همچین ساعتی همسرشو نمیدید احتمالا تا مرز خودکشی فاصله ی زیادی نداشت.
اینکه پسرش بی دلیل خودشو بکشه، پسر هجده ساله اش که تمام زندگی و امیدش بود در عرض یه افتادن از پشت بوم خونه ی خواهرش از دست رفته بود! دخترش که فکر میکرد بعد از زندانی شدن همسرش و مرگ پسرش تنها همدمشه، با کسی که شوهرشو لو داده بود از کره رفته بود و حالا تنها امیدش همسرش بود، همسری که تو زندان بود، باید هم تو زندان می بود ولی حالا اون رو محکم به خودش فشرده بود و دلتنگی تمام این چند ماه رو جبران می کرد.
***
بعد از اینکه جونگوو ازش خداحافظی کرد تا به اتوبوس مورد نظرش برسه، نفس عمیقی از روی آسودگی کشید.
کوله اشو برداشت و از کلاس بیرون رفت، به جه هیون پیام داد تا ببینه هنوز دانشگاهه یا رفته.
" رفتی؟🥺 "
چند لحظه بیشتر طول نکشید که دستی روی شونه اش نشست، سریعا سرشو برگردوند و با دیدن جه هیون و فردی که به نظر همون دوست صمیمی جه هیون، یعنی سی چنگ بود، چشماش از ذوق برق زد: سلااام!!
سی چنگ لبخند مهربونی بهش زد و جلو اومد و دستشو سمت ته یونگ گرفت: سلام ته یونگ، من سی چنگم.
ته یونگ هم بهش دست داد و گفت: خوشبختم سی چنگ، جه هیون زیاد ازت تعریف میکنه.
جه هیون خندید: من کجا از این بشر تعریف کردم؟
همونطور که سه تایی باهم سمت در اصلی دانشکده مهندسی میرفتن، ته یونگ گفت: همیشه، خودت گفتی سی چنگ تنها دوستته!
سی‌ چنگ تنه ای به جه هیون زد و گفت: راست میگه؟ این حرفارو به خودمم بزن یکم دلمو شاد کن.
جه هیون: همین‌دیگه جنبشو نداری!!
بعد از اتمام جمله ی جه هیون، ته یونگ انگار که چیزی یادش اومده باشه سریعا گفت: راستی!
جه هیون بهش نگاه کرد: چیشده؟
ته یونگ: نمیتونی حدس بزنی کی همکلاسیمه!
جه هیون ابرویی بالا داد: کیم جونگوو؟
و بعد خندید، به شدت این اتفاق رو محال میدونست.
ته یونگ آهی کشید و گفت: دقیقا!
جه هیون سرجاش ایستاد و با بهت به ته یونگ خیره شد: جدی میگی؟ اون که قرار نبود حتی آزمون ورودی بده!!
ته یونگ شونه هاشو بالا انداخت و با ناراحتی گفت: چیمدونم منم، فعلا که اینجاست و همشم دورو بر من میپلکه.
سی چنگ: عام.. ببخشید ولی کیم جونگوو کیه؟
ته یونگ: رقیب درسی من.
سی چنگ: اوه که اینطور! فکر کردم فقط جه هیون سر درس با بقیه رقابت میکنه...
خندید و ادامه داد: البته الان بیخیال اونم شده.
ته یونگ: راست میگه جه هیون؟
جه هیون: نه بابا چرا هرچی این میگه باور میکنی، همیشه درس برام اولویته که، میدونی ؟
ته یونگ سرشو به نشونه ی مثبت پایین داد: آره! راستی امروز باید بری شرکت، نه؟
سی چنگ: اگر بدونی چقدر ذوق داره!
جه هیون محکم بهش تنه زد: حرف نزنی‌ نمیگن لالی.
سی چنگ خندید: بزار بدونه چقدر برای کا‌راموزی تو شرکت پدرش خوشحالی.
ته یونگ هم متقابلا خندید و گفت: حتی منم ذوق دارم، جه هیون که جای خود دارد
چند لحظه مکث کرد و گفت: پس منم باهات میام!!
***

NightDates / قرار‌های شبانه Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang