E25

59 8 8
                                    

به همراه مادر و پدرش، به عمو و زن‌ عموش تعظیم کردن. ته یونگ شناخت زیادی نسبت به خانواده ی عموش نداشت، مارک رو هم دو سه باری بیشتر ندیده بود، با این حال خیلی دلش براشون میسوخت، وقتی یادش میوفتاد که چقدر از مرگ تن ناراحت بود و‌خاله و شوهر خاله اش زجر میکشیدن، میتونست به خوبی درک کنه که حالا عمو و زن عموش چه حسی دارن.
بعد از خداحافظی و عرض تسلیت، پدرش به ته یونگ و مادرش گفت که به خونه برگردن، پدرش به عنوان بردار بزرگتر، تصمیم داشت در طول مراسم کنار برادرش بمونه.
شاید نتونسته بود تو اینهمه مدت هیچکاری براشون بکنه، بجز اینکه مارک رو تو لیست نوبت دریافت مغز استخوان، جا بده و بتونه به زودی از یه نفر پیوند بگیره. و اون نفر کسی نبود جز تن.
حالا هیچ کدوم اون ها اینجا نبودن، هردوی اون ها تو هیجده سالگی زندگیشون به پایان رسیده بود، آقای لی حالا بیشتر روی ته یونگ حساس شده بود، در عرض تقریبا یک سال، دو فرد هیجده ساله تو خانواده اشون رو از دست دادن، و این باعث میشد، بیشتر به فکر ته یونگ باشه و بخواد هرجوری که هست، از هر لحاظ ازش‌ حمایت کنه و نزاره ذره ای سختی و مشکلی رو متحمل بشه.
خوب میدونست بعد از تن، ته یونگ دیگه فرد خاصی رو دورش نداشت، درسته که به تازگی با جه هیون احساس راحتی می کرد، ولی بازم اونا از نظر آقای لی اونقدری صمیمی نبودن که رفتن ته یونگ بخواد خیلی جه هیونو اذیتش کنه، ته یونگ هرگز دوست صمیمی ای نداشت، مسلما هم نمیتونست تو این مدت کوتاه با جه هیون صمیمی شده باشه، پس مشکلی نبود و به راحتی میتونست با یه شروع جدید، تو یه کشور جدید کنار بیاد.
***
با صدای آژیر پلیس، پوزخند عصبی زد
-: پلیس خبر کردی؟ انقدر من برات خطرناکم؟ آره؟
خانم شین روی زمین به دیوار تکیه داده بود و از ترس توی خودش جمع شده بود، با حس ویبره ی  گوشیش فقط گزینه ی پاسخ رو فشار داد و گوشیشو توی جیبش گذاشت.
آقای شین بهش نزدیک تر شد و گفت: من شوهرتم! میفهمی؟ میفهمی؟ ته یون تو عاشق منی!!!
عین دیوانه ها فریاد زد: تو عاشقمی مگه نه؟؟؟؟
خانم شین از ترس دستاش میلرزید، با صدای مشابه جیغ داد زد: نه... نه.... من عاشق همچین آدمی نیستم!!
آقای شین عصبی خندید، بلند خندید... تحمل هرچیزی رو داشت جز اینکه همسرش بخواد طردش کنه. ته یون‌ خط قرمز تمام زندگیش بود.
به همسرش نزدیک تر شد که خانم شین جیغ بلندی زد و گفت: بهم نزدیک نشو!! ازت بدم میاااد!! کمک!!!
چند لحظه بیشتر نگذشت که قفل در ورودی خونه با صدای بلندی خرد شد و پلیس وارد خونه شد.
آقای شین با بهت برگشت سمتشون، باورش‌ نمیشد همسرش این کارو کرده باشه، کسی که عاشقش بود، کسی که فکر میکرد اونم عاشقشه، چطور تونسته بود اونقدری ازش وحشت کنه که پای پلیس رو به خونه اشون باز کنه.
هیچی دست خودش نبود، انگار بعد از اینکه همسرش گفته بود دیگه عاشقش نیست، به جنون رسیده بود، نمیفهمید داره چیکار میکنه و چی میگه!
-: دستاتونو بیارید بالا و تکون نخورید!
بدون توجه به حرف افسر پلیسی که با اسلحه نشونه اش گرفته بود، گلدون بزرگ روی میز توی نشیمن رو برداشت، چشمای خانم شین از تعجب گرد شده بود، همسرش دقیقا بالای سرش ایستاده بود و اون گلدون بزرگ توی دستاش قرار داشت و میدونست به زودی قراره باهاش چیکار کنه.
از ترس دوتاشو دستشو روی سرش گذاشت و با گریه، جیغ زد و‌کمک خواست. آقای شین گلدون رو بالا برد، هیچ نمیفهید کسی که اون پایین نشسته بود، عشق زندگیش بود. دیگه براش فرقی نمیکرد، بالاخره اون‌ دیگه بهش حسی نداشت، بخاطر راحت شدن ازش حتی پلیس هم خبر کرده بود..
قصد کوبیدن اون گلدون بزرگو روی سر همسرش داشت که با صدای شلیک گلوله ای از سمت پلیس، گلدون دقیقا با فاصله ای نزدیک به خانم شین، روی زمین افتاد و خرد شد.
خانم شین جیغ محکمی زد و دوتا دستشو روی گوشاش گذاشت.
پلیسا سریعا سمت آقای شین رفتن، حتی در آخرین لحظات تلاش داشت با تیکه ی تیز شکسته ی گلدون بلایی سر همسرش بیاره.
با دستبند محکمی که افسر پلیس به دوتا دستش زد، ناامید تیکه ی شکسته ی گلدونو روی زمین رها کرد.
با عجز به همسرش نگاه کرد و گفت: تو... تو باهام بد کردی.. مون‌ ته یون!!
***
-: مامان من یه لحظه میرم جایی...
خانم لی بلافاصله گفت: کجا؟ مگه نشنیدی پدرت گفت با آقای کیم برگردیم خونه؟
ته یونگ: آخه تو قبرستون کجارو دارم که برم؟ یه لحظه میخوام برم پیش تن!
خانم لی با شنیدن اسم تن دیگه نتونست چیز خاصی بگه، خوب میدونست ته یونگ و‌ تن چقدر صمیمی بودن و نمیتونست جلوی ته یونگو بگیره که نره یه سری به یادبود تن بزنه.
سرشو اروم پایین داد: خیلی خب، تو ماشین منتظرتم، زود بیا!
ته یونگ باشه ای گفت و سمت قسمت یادبود ها رفت، درسته که قصد داشت یادی از تن بکنه، ولی در واقع میخواست، از جونگوو عذرخواهی کنه. میخواست بهش بگه که کاری نکرده. میخواست از شر این عذاب وجدانی که میدونست هیچ دلیلی نداره که داشته باشه، راحت بشه.
به عکس تن نگاه کرد، دقیقا همون عکسی که با سایز بزرگتر، اون روز، روی تابوتش قرار داشت. تمام اون لحظات براش تداعی شدن. انگار هیچ وقت قرار نبود تن رو فراموش کنه. بعضی اوقات با خودش فکر میکرد اگر جه هیون تو زندگیش نبود، چطور میتونست این تنهایی رو تحمل کنه، چطور میتونست زندگی کنه بدون اینکه دیوونه شه. از بابت داشتن جه هیون تا به حال هزار بار خداروشکر کرده بود، ورود جه هیون به زندگیش عین یه معجزه بود. حتی نمیتونست زندگی الانشو بدون حضور جه هیون تصور کنه...
لبخند تلخی زد و زیر لب گفت: تن ای کاش الان بودی، میتونستم بهت بگم با معلم ریاضیم هنوز قرار میزارم، میتونستم خیلی چیزایی که دلم میخواد بشینم واسه یه نفر تعریف کنمو، واست تعریف کنم، ولی الان کجایی؟ دلم برات تنگ شده تن... خیلی زیاد! ای کاش اونجا جات راحت باشه... ای کاش حداقل منو ببینی که چقدر داره بدون تو بهم سخت میگذره! همینم برام کافیه...
به عکسش تعظیم کرد و اروم قدم زد تا یادبود جونگوو رو پیدا کنه، امروز باید خودشو راحت میکرد، باید دیگه برمیگشت‌ به زندگی عادیش‌، کاری نکرده بود، اما بازم عذاب وجدان داشت.
حالا که چند وقتی از اون اتفاق گذشته بود، و میتونست درست فکر کنه، به وضوح یادش میومد که قبل از برخورد دستش با جونگوو، اون خودش از پله ها پرت شد پایین، خودش بود که لبه  ی راه پله ایستاده بود، خودش بود که تعادلشو از دست داده بود!
ولی به هر حال، یه عذرخواهی بهش بدهکار بود، بابت اینکه حداقل اون شب باعث شد پاش به اون راه پله ی کذایی باز بشه.
با دیدن عکس اون چهره ی آشنا، ایستاد و بهش نگاه کرد. کیم جونگوو!

همکلاسی دوران راهنمایی و دبیرستانش، رقیب سرسخت هر سال تحصیلیش، کسی که شرایطش زمین تا آسمون با ته یونگ متفاوت بود، خانواده اش تو روستایی تو حومه ی شهر زندگی می کردن، پدرش کشاورز ساده ای بود و مادرش شغلی نداشت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

همکلاسی دوران راهنمایی و دبیرستانش، رقیب سرسخت هر سال تحصیلیش، کسی که شرایطش زمین تا آسمون با ته یونگ متفاوت بود، خانواده اش تو روستایی تو حومه ی شهر زندگی می کردن، پدرش کشاورز ساده ای بود و مادرش شغلی نداشت. وضعیت مالی چندان خوبی نداشتن و این جونگوو بود که بخاطر استعداد و هوش فوق العاده اش هر سال از مدرسه بورسیه تحصیلی دریافت می کرد. اما سال آخر، زمانی که باید برای قبولی تو دانشگاه تلاش می کرد، پدر مرحومش، بیمار شد و جونگوو مجبور شد قید مدرسه ی خوبش رو بزنه. دقیقا زندگیش برعکس ته یونگ بود، ته یونگی که از وقتی چشم باز کرده بود تو ناز و نعمت بزرگ شده بود و بدون هیچ بورسیه ای و با پرداخت شهریه و به کمک معلم خصوصی های مختلف و هزینه های آنچنانی، موفق میشد رقیب جونگوو باشه.
دلش برای جونگوو می سوخت، اون واقعا لایق بهترینا بود، اون  واقعا فقط و فقط بخاطر تلاشای خودش به یه جایی رسیده بود، حقش نبود که تو اوج جوونی از این زندگی دست بکشه، ته یونگ اینو خوب فهمیده بود، برای همین ازش خواسته بود تا بیخیال اعتراف به جه هیون بشه، برای همین اونقدر تلاش کرد تا جونگوو رو منصرف کنه. نمیخواست کسی که با تمام مشکلات زندگیش تونسته به همچین جایی برسه، سر یه احساس احتمالا زودگذر، توسط یه نفر دیگه رد بشه و قلبش بشکنه. اما جونگوو، قبولش نکرد، باورش نکرد...
ته یونگ دیگه کاری از دستش برنمیومد، اون تلاششو کرده بود، قصدشو نداشت امروز اینجا جلوی یادبود جونگوو بایسته. اما این اتفاق افتاده بود!
سرشو پایین انداخت و قطره اشکی از چشمش پایین چکید.
-: جونگوو...
نفس عمیقی کشید و سعی کرد بغضشو قورت بده، ادامه داد: فقط میخوام منو ببخشی... نمیدونم دقیقا چیکار کردم... نمیدونم این‌ حال بدم درمورد چیه... ولی اومدم اینجا تا ازت برای همیشه معذرت بخوام... اگر تو تمام این سال ها بدی ای بهت کردم... اگر اون شب ذره ای تقصیر داشتم... باور کن... من هیچ وقت نمیخواستم اینطور بشه... هیچ وقت!
چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: فقط... خواهش میکنم منو ببخش... بابت هرچی که ازم دلخو‌ری بخاطرش... بابت هرکاری که کردم... منو ببخش و بزار بتونم زندگی کنم... بزار بتونم ادامه بدم... من...
گریه اش مانع صحبتش شد، مجبور شد چند لحظه صبر کنه تا توان صحبت پیدا کنه.
لب پایینشو اروم گزید و پلکاشو روی هم فشرد و اشکاش روی گونه اش ریختن.
زیر لب گفت: من متاسفم... من واقعا متاسفم!
دوتا دستشو روی زانوش گذاشت و رو به یادبود جونگوو روی زمین نشست و تعظیم کرد.
میدونست شلوار گرون قیمت مشکی رنگش کاملا خاکی شده، اما براش مهم نبود. باید این کارو میکرد.
بار دیگه ای تکرار کرد: متاسفم! منو ببخش!
و اروم از جاش بلند شد و به عکس جونگوو نگاه کرد.
زمزمه کرد: خداحافظ کیم جونگوو!
***

NightDates / قرار‌های شبانه Where stories live. Discover now