E18

45 9 1
                                    

با بدبختی تو اون کوچه ی شلوغ جای پارک پیدا کرد، ماشینو خاموش کرد و پیاده شد. با یاداوری چیزی، دوباره در ماشینو باز کرد و بسته دستکش رو از توی داشبورد برداشت و یه جفت دستکش تو کیفش گذاشت و بعد از قفل کردن در ماشین، سمت ساختمونی رفت که قبلا خونه ی خودش بود و حالا برادرش اونجا زندگی می کرد. باورش نمیشد جه هیون تو این چند روز مریض بوده و چیزی بهش نگفته بود. به شدت از دستش عصبی بود. در نبود مادر و پدرشون، مسئولیت جه هیون به عهده ی سوهیون بود، بالاخره اون خواهر بزرگترش بود!
به نگهبانی که تو اون چند سال دیگه آشنا به حساب میومد سلام کرد و سمت آسانسور رفت، فقط از خدا میخواست حال جه هیون اونقدرا هم که فکرشو میکرد بد نباشه.
با رسیدن آسانسور سریعا داخلش شد.
***
-: از همشون اون سوالارو پرسیدم، ولی واقعا هیچکدومشون مشکوک نیستن!
افسر سو با دقت برگه هایی که دویونگ روز قبل با اظهارات کسایی که اثر انگشتشونو پیدا کرده بود، پر کرده بود رو میخوند و به دویونگ نگاه هم نمیکرد.
-: ای بابا یونگهو!! خسته شدم!! تا کی قراره سر یه پرونده ای که هیچ مدرکی نداریم برای قتل بودنش، وقت بذاریم؟ میدونی پرونده ی قتل برادر نماینده ی مجلس داره میره دادستانی؟ اصلا فکر اون هستی؟
افسر سو سرشو بالا آورد و نگاهش کرد: برام مهم نیست!
دویونگ با چشمای گرد بهش نگاه کرد: چی؟ "مهم" نیست؟ یونگهو اون یه قتل مهمه، طرف برادر نماینده ی‌ مجلس بوده! کلی اتفاق سیاسی پشت قضیه است! به همین راحتی میگی مهم نیست؟
افسر سو شونه ای بالا داد و با بیخیالی گفت: اتفاقای سیاسی همیشه همینن، فقط میخوان سر مردمو گرم کنن از گندکاریای خودشون. ولی این پرونده!
با انگشت اشاره اش به پرونده ی رو میزش فشار آورد و ادامه داد: مربوط به مردمه! یه آدم عادی!! این آدمای کله گنده و سیاسی مشکل جامعه ان؟ نگرانی جامعه ان؟ نه دویونگ!! اینطور نیست!! فعلا یه پسر نوزده ساله تو خوابگاه بهترین دانشگاه کره کشته شده. این چیزیه که باید روش کار بشه، این قتلیه که باید قاتلش تاوان بده!
***
-: چیشد؟ خیلی درگیر شده؟
پزشک متخصص عفونی که از همکارا و دوستای سوهیون بود به نتیجه ی سی تی اسکن ریه ی جه هیون نگاه کرد و گفت: نه زیاد درگیر نشده، ولی بستری بشه بهتره.
سوهیون با نگرانی گفت: زیاد درگیر نشده یعنی چقدر؟ به ۵۰ درصد میرسه؟
همکارش لبخندی زد: نه چرا میترسی سوهیون؟ چیزی نیست، خفیفه! وضعیت برادرت نسبت به مریضایی که این چند وقت داشتم به وضوح بهتره. فقط چند روزی رو اینجا بمونه تا حواسمون به درمان داروییش باشه.
سوهیون: باشه... پس.. یعنی، خوب میشه دیگه؟ نکنه چیزیش بشه؟
-: نه چیزیش نمیشه! اینطور که خودش گفته چند روزه علائم داره پس دیگه این الان اوج علائمشه، تا فردا پس فردا یکم حالش بهتر میشه. تازه میگه داروی خاصی هم مصرف نکرده پس شک نکن یکم اینجا بمونه بهتر میشه.
سوهیون پلکاشو روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید: اخرش منو میکشه، چند روز حالش بد بوده و یک کلمه هم بهم نگفته!! مامان بابام بفهمن کرونا گرفته سکته میکنن! هوووف!
همکارش دستشو روی شونه ی سوهیون گذاشت و سعی کرد آرومش کنه: انقدر خودتو اذیت نکن، من که بخاطر دوستی و آشنایی بهت نمیگم برادرت خوب میشه، به عنوان پزشک معالجش اینو بهت میگم!!
سوهیون: امیدوارم.. تا حالش کاملا خوب بشه من میمیرم... آخه چطور هیچی بهم نگفت!! با اینکه خودشم خوب میدونست این مریضی چقدر خطرناکه!!
***
با صدای زنگ گوشیش دست از خرد کردن کلم برای سالاد برداشت و دستشو با دستمال کاغذی تمیز کرد و گوشیشو از روی میز برداشت، شماره ی ناشناس بود. بی اهمیت جواب داد.
-: بله؟
با شنیدن صدای پشت خط برای لحظه ای حس کرد فشارش به شدت افتاده، دستشو به کابینت آشپزخونه گرفت تا روی زمین نیوفته.
-: ته... هی؟؟؟
ته هی: آره مامان... منم!!!
خانم شین با بغض به رو به روش خیره بود، باورش نمیشد بعد از یک سال داره صدای دخترشو میشنوه، دلش برای شنیدن صدای دخترش، برای دیدنش، برای یه بار دیگه بغل کردنش یه ذره شده بود!
-: خوبی؟...
صداش به وضوح از بغض میلرزید و البته، صدای ته هی هم تعریف خاصی نداشت. مادر و دختر هر دو فقط به یک تلنگر برای اشک ریختن نیاز داشتن.
ته هی: اوهوم... مامان... من برگشتم سئول!
خانم شین با شنیدن حرف ته هی با خوشحالی گفت: واقعا؟ واقعا الان اینجایی؟ ته هیِ من تو برگشتی؟؟
و ناخوادگاه اشکاش پشت هم روی گونه اش ریختن.
ته هی: آره.. من...
چند لحظه مکث کرد و گفت: اومدم ببینمت!
***
با صدای داد پدرش از ترس به خودش لرزید.
-: تو چه غلطی کردی لی ته یونگ!!!؟؟
خانم لی بازوی همسرشو گرفت و سر جاش نگهش داشت: آروم باش!!
آقای لی با عصبانیت به چهره اش نگاه کرد و با صدای بلندی گفت: آروم باشم؟؟ پسرم زده بچه ی مردمو از پله پرت کرده پایین!!! آروم باشم؟؟؟؟
به ته یونگ که رو مبل رو به روییش نشسته بود و از ترس تو خودش جمع شده بود نگاه کرد و گفت: میخوای چه غلطی کنی؟؟؟ هان؟؟؟ اون مُرده!!! تو آدم کشتی پسره ی نفهم!!!
ته یونگ با این حرف پدرش بلند زد زیر گریه و صورتشو تو دستاش پنهون کرد، صدای گریه اش کل خونه رو پر کرده بود.
آجومای بیچاره از انتهایی ترین نقطه ی آشپزخونه با بهت به اون ها خیره بود، تا حالا خانواده ی لی رو تو همچین شرایطی ندیده بود! حتی یک بار هم ندیده بود آقای لی سر پسرش داد بکشه...
آقای لی: گریه میکنی؟ آره گریه کن!! به حال خودت گریه کن بدبخت!! میخوای چه غلطی کنی؟ هان؟؟
خانم لی: انقدر داد نزن همه صدامونو شنیدن!!
آقای لی: داد نزنم؟ از بس لوس و ننر بارش آوردیم که اینطوری شد!! اگر همون تو بچگیش یه بار اینجوری سرش داد زده بودم، پا نمیشد تو چشمام نگاه کنه بگه آدم کشته!!
به ته یونگ زل و با داد گفت: آخه تو آدمی؟! تو عقل داری!؟؟ مگه اینجا شهر هرته که دستت به هرکی بخوره و پرتش کنی پایین؟
ته یونگ با چشمای گریون و خیس از اشک به زمین خیره بود، فکر میکرد با گفتن قضیه به پدرش همه چی درست میشه، ولی حالا پدرش هم داشت بهش میگفت قاتل!
با صدای آرومی گفت: من... این... کارو... نکردم..
آقای لی که به شدت عصبی بود و ته یونگ هم زیادی آروم حرف زده بود.
داد زد: عین آدم حرف بزن!!!
خانم لی از صدای بلند همسرش ترسید و کمی ازش فاصله گرفت، تو تمام این سال ها هیچ وقت همسرشو انقدر عصبی ندیده بود.
ته یونگ سرشو بالا آورد و به پدرش خیره شد، همونطور که گریه میکرد با هق هق گفت: من حتی دستمم بهش نخورد!! بخدا من دستم بهش نخورد!!! اون خودش پرت شد!! اون خودش افتاااااد پایین!!!
آقای لی: کی میفهمه؟ ها؟ چه دستت خورده باشه یا نه! اونا پیدات میکنن! ... آخه احمق!!! من باید از راننده کیم بشنوم که امروز رفته بودی اداره آگاهی؟
خواست از جاش بلند شه که خانم لی محکم بازوشو گرفت: کاریش نداشته باش سانگچول!!! اون بچه است!!!
آقای لی پوزخندی زد: بچه؟
به همسرش نگاه کرد و با انگشت اشاره اش به ته یونگ اشاره کرد: اون داره نوزده سالش میشه! اینو میفهمی؟ تا کی میخوای فکر کنی هنوز پسرت پنج سالشه؟ ها؟
بازوشو از دستای همسرش بیرون کشید و از جاش بلند شد و گلدون سفید رنگ گرون قیمتی که روی میز عسلی کنار مبل بود رو با دستش گرفت و روی زمین پرت کرد.
با صدای خرد شدن اون گلدون روی زمین، حتی آجوما هم وحشت کرده بود. هیچ کس انتظار دیدن آقای لی تو این وضعیتو نداشت.
به همسرش نگاه کرد و گفت: اگر عین آدم بزرگش میکردیم، انقدر وقیح نمیشد!
سمت مبلی که ته یونگ روش نشسته بود رفت و با عصبانیت به پسرش نگاه کرد، سعی کرد داد نزنه.
-: دیگه حق نداری بدون اجازه ی من پاتو از این خونه بیرون بذاری!!
چند لحظه مکث کرد و گفت: تا ببینم چه غلطی میتونم بکنم!
و مادر و پسر رو تو بهت تنها گذاشت و به اتاق خوابش رفت.
***

NightDates / قرار‌های شبانه Donde viven las historias. Descúbrelo ahora