E06

71 16 0
                                    

بعد از فرستادن پیام، سریعا گوشیشو لاک کرد و روی تختش گذاشت.
دستشو روی قلبش گذاشت و گفت: نباید این کارو میکردم!!
هم اتاقیش با کمال آرامش به تاج تختش تکیه داد و نیم نگاهی به جونگوو انداخت: ببین اینکه بفهمه و ردت کنه، بهتر از اینه که همیشه از اینکه بهش حستو نگفتی پشیمون باشی.
جونگوو: اما من که بهش اعتراف نکردم!!
هم اتاقیش سرجاش نشست و با تعجب گفت: پس چی گفتی؟
جونگوو شونه ای بالا انداخت: فقط ازش درمورد استاد ریاضیمون پرسیدم!
هم اتاقیش از اینکه جونگوو با این پیام غیر مستقیمش، تصمیم داشت بیشتر با اون فرد ناشناس حرف بزنه، حسابی عصبی شده بود.
مدت زیادی نبود که جونگوو رو میشناخت اما اینو خوب میدونست که جونگوو پسر حساسیه و درگیر این جور احساسات و روابط شدن اصلا به نفعش نیست!
***
ته یونگ: کیه؟
جه هیون گوشیشو برداشت و نگاهش کرد: کیم جونگووعه، درمورد استاد ریاضی سوال داره انگاری.
ته یونگ با شنیدن اسم جونگوو حس کرد الانه که از گوشاش دود قرمز بزنه بیرون.
-: چرا باید از تو بپرسه؟ اصلا شمارتو از کجا آورده؟
جه هیون پوکر فیس نگاهش کرد و‌گوشیشو بدون‌ اینکه به پیام جونگوو جواب بده روی میز گذاشت.
-: یادت رفته؟ قبلا بهش ریاضی درس میدادم!!
ته یونگ: باید شمارشو پاک می کردی، اون که دیگه دانش اموزت نیست.
جه هیون: چی میگی ته یونگ؟ فکر میکنی جونگوو قصد خاصی داره؟ فکر کردی همه مثل خودتن؟
جمله ی آخر جه هیون کافی بود تا ته یونگ عصبانی شه، جه هیون جوری گفته بود " همه مثل خودتن"، که انگار ته یونگ بزور جه هیونو اغوا کرده بود.
ته یونگ: منظورت چیه که همه مثل منن؟ مگه من چجوریم؟
جه هیون که فهمیده بود حرف درستی نزده، خواست بحثو عوض کنه.
یه تیکه از پیتزای تو جعبه رو برداشت و گفت: منظوری نداشتم...
ته یونگ پیتزارو از دستش کشید و تو جعبه برگردوند، صداش از بغض میلرزید، به اندازه کافی این مدت از جه هیون‌ دور شده بود و حسابی به احساسات جه هیون نسبت به خودش مشکوک شده بود، و اون حرف جه هیون عین تیری تو قلبش فرود اومده بود.
-: چرا، منظوری داشتی، نکنه بزور باهام موندی؟ نکنه تمام این مدت بخاطر اینکه من یه دانش آموز احمق بودم که روی معلم خصوصیم کراش داشتم و خیلی بدبخت و حقیر به نظر میومدم باهام مونده بودی؟ نکنه اصلا گرایشی به جنس موافقت نداری؟ تمام این مدت داشتی بازیم میدادی؟ من برات چیم جه هیون؟ فکر میکنی احساسات یه نفر اسباب بازیه؟؟؟
و تقریبا داشت گریه اش در میومد که جه هیون پرید وسط حرفش و با صدای بلند گفت: چرا انقدر سریع جبهه میگیری؟ به احساس من شک داری؟ دیگه باید برات چیکار کنم آخه؟
ته یونگ لبخند تلخی زد، تمام سعیشو میکرد اشکایی که تو چشماش جمع شده بودن پایین نریزن و جلوی جه هیون ضعیف جلوه نکنه. چه انتظاری از امشب داشت و چی شده بود!
از جاش بلند شد و کاپشنشو از روی کاناپه برداشت، جه هیون بلافاصله از جاش بلند شد: چیکار داری میکنی؟
و جلوی ته یونگ ایستاد.
ته یونگ سرش پایین بود، میدونست اگر تو چشمای جه هیون‌ نگاه کنه در عرض یک صدم ثانیه میزنه زیر گریه.
با صدای لرزونش اروم گفت: میخوام برم خونمون.
جه هیون که از این رفتار عجیب ته یونگ به شدت عصبی بود، با صدای تقریبا بلندی گفت: مگه نگفتی امشب میمونی؟ چته ته یونگ؟ مشکلت چیه؟
محکم کاپشنشو با دستاش فشار میداد و حرصشو روش خالی می کرد. جه هیون انگار ذره ای بهش اهمیت نمیداد... به اینکه چه حسی پیدا میکنه وقتی انقدر نسبت به رابطشون بی تفاوته.
ته یونگ: گفتم... میخوام.. برم خونمون!
جه هیون تقریبا داد زد: هیچ گوری نمیری! بشین سرجات.
ته یونگ سرشو بالا آورد و با چشمای گرد به جه هیونی که رو به روش ایستاده بود خیره شد، اون حق نداشت سرش داد بزنه...
-: تو ... سرم داد زدی؟
جه هیون پوفی گفت و دستشو تو موهاش کشید و اونارو به عقب هدایت کرد: ببخشید... حواسم نبود...
ته یونگ عصبی خندید: آره... حواستم نیست یه وقتی عاشق  کیم جونگوو میشی.
جه هیون: میشه اسم اونو نیاری؟ چی درموردم فکر میکنی واقعا؟
ته یونگ: چه فرقی میکنه؟ یه کلمه حرف بزنم میخوای باز سرم داد بزنی؟
سعی کرد جه هیونو هل بده: میخوام برم!
جه هیون شمرده شمرده کلماتشو با حرص گفت: گفتم.. هیچ  جا... نمیری... لی ... ته یونگ!
ته یونگ: برای چی باید به حرفت گوش بدم؟ به حرف کسی که برای رابطمون هیچ ارزشی قائل نیست؟
جه هیون: چی میگی ته یونگ؟ کی گفته من برای رابطمون ارزش قائل نیستم؟
ته یونگ: کی گفته؟ واضح نیست؟ اخرین باری که عین ادم دیدمت کی بود؟ عروسی داییم؟ تو دانشگاه حتی بزور نگاهم میکنی! چیه دوست نداری بقیه بفهمن با من رابطه داری؟ اونایی که روت کراش دارن ازت ناامید میشن نه؟
جه هیون نفس عمیقی کشید و گفت: بشین!
ته یونگ: نمیخوام، میخوام برم!
جه هیون دستشو رو شونه هاش گذاشتو محکم نشوندتش روی کاناپه: گفتم بشین!
ته یونگ با چشمای گرد بهش خیره بود، هیچ وقت جهیونو انقدر عصبی ندیده بود. بهش حقی هم‌نمیداد عصبی بشه، اون حرف بدی نزده بود.
جه هیون همونطوری که عصبی رو به روش عرض نشیمن رو رژه می رفت گفت: واقعا نمیدونستم همچین افکار مسخره ای تو ذهنته ته یونگ، من وقتی قبول کردم باهات باشم، به همه جاش فکر‌کردم، تا تهشو رفتم، به این که یه روزی سوهیون و داییت هم بفهمن فکر کردم، اگر الان اینجام، اگر تو اینجایی، فکر میکنی واسه چیه؟ مگه داریم خاله بازی میکنیم؟
ته یونگ چیزی نداشت که بگه، در واقع حرفای جه هیون داشت آرومش می کرد، دلش میخواست بهش بگه چرا زودتر به خودش زحمت نداده این حرفارو بزنه.
جه هیون ادامه داد: تو اصلا میدونی من تو چه شرایطیم؟ نه واقعا ذره ای برات اهمیت داره که دارم چجوری زندگی میکنم؟ بابا منم آدمم، نمیتونم بیست و چهار ساعته احساسات تورو تغذیه کنم!
ته یونگ: منم نگفتم این کارو کنی... فقط این مدت.. خیلی ازم دور شدی... خب..
اشکی از گوشه ی چشمش پایین چکید و با گریه گفت: خب ... من دوستت دارم... برام سخته...
جه هیون که متوجه گریه ی ته یونگ شد سریعا سمتش رفت‌و جلوش روی زمین نشست و دستاشو تو دستش گرفت: گریه نکن ته یونگ، خواهش میکنم!
ته یونگ هم خیلی دلش میخواست گریه نکنه، اما انگار تلاشش برای جلوگیری از اشکاش، فقط شدتشونو بیشتر می کرد. تصورش از امشب کاملا نابود شده بود.
جه هیون با انگشتش شصتش گوشه ی چشم ته یونگ کشید و رد اشکشو پاک کرد: بخدا دیگه تحمل دیدن گریه هاتو ندارم.
ته یونگ: دست خودم نیست... ببخشید!
جه هیون کنارش نشست و بغلش کرد: ولش کن... من اشتباه کردم... نباید اونجوری باهات حرف میزدم...
ته یونگ خودشو تو بغل جه هیون جا کرد و سرشو روی شونه اش گذاشت.
ته یونگ: من نمیخوام اذیتت کنم جه هیون... میدونم خیلی لوسم... میدونم... ولی دست خودم نیست...
جه هیون با دستش، کمرشو نوازش کرد و گفت: نه تو اذیتم نمیکنی ته یونگ... باور کن اذیتم نمیکنی... فقط یکمی بهم زمان بده... همه چیز بهم ریخته، واقعا بهم سخت میگذره، باور کن منم دوستت دارم، بیشتر از تو نباشه، کمتر نیست! منم دلم میخواد تمام مدت تو دانشگاه کنارت باشم، باهات برم سلف، تو درسات کمکت کنم، باور کن منم دوست دارم همش باهات وقت بگذرونم. اما اصلا شرایط خوبی ندارم، فقط یکم درکم کن، همین، باشه؟
سرشو بالا اورد و رو موهای ته یونگو اروم بوسید: من همیشه دوستت دارم، همیشه.
***

NightDates / قرار‌های شبانه Where stories live. Discover now