E24

52 8 0
                                    

با نوری که از پنجره ی اتاقش به چشمش میخورد، بعد از چند بار پلک زدن برای عادت کردن بهش، بالاخره چشماشو از هم باز کرد. بخاطر اینکه پرده ی اتاق رو ته یونگ شب قبل تو ماشین لباسشویی انداخته بود، نور آفتاب به راحتی از شیشه عبور میکرد و روی صورتش مینشست.
سرشو به سمت راست متمایل کرد، ته یونگ خوابیده بود و صدای نفس های منظمش‌ به راحتی شنیده میشد. پتوی طوسی رنگ تخت جه هیون دقیقا تا روی چونه اش کشیده شده بود.
موهاش روی صورتش ریخته شده بود، خسته به نظر می رسید اما واضح بود که خوب خوابیده.
جه هیون دستی روی صورتش کشید و نفس عمیقی کشید، حس عجیبی داشت. این اولین باری بود که بعد از همچین شبی، صبح کنار ته یونگ از خواب بیدار میشد، نمیدونست حس خوبی داره، یا بد! فقط اینو میدونست که همه چیز عجیب بود.
آروم، بدون اینکه تکون زیادی به تخت بده و باعث بیدار شدن ته یونگ بشه از جاش بلند شد، و با برداشتن تیشرت و شلوارش سمت در اتاقش رفت.
دوباره به ته یونگ نگاه کرد، نمیدونست دقیقا چشه، مسلما اون ته یونگ رو دوست داشت، ولی چرا، حس خوبی نداشت؟ چرا انگار اون صبح، غم انگیز‌ترین صبح زندگیش بود!
***
تقریبا جیغ زد: باهاش چیکار کردی؟؟
همسرش همونطور که پا روی پاش گذاشته بود و از قهوه ی صبحش میخورد، نیم نگاهی بهش انداخت. و در کمال آرامش گفت: بهت گفته بودم نباید ببینیش! ولی تو...
فنجون قهوه رو، روی میز گذاشت و از جاش بلند شد و رو به روی همسرش ایستاد و تو چشماش زل زد.
-: رفتی دیدنش! این اشتباه خودت بود مون ته یون!
خانم شین از ترس قدمی به عقب برداشت، ترس عجیبی به جونش افتاده بود، اون هیچ وقت از همسرش نترسیده بود، شاید آدم درستی نبود، اما برای خانم شین همیشه همون مردی بود که عاشقش بود. اما حالا، انگار بعد از این بیست سال تازه داشت میفهمید با چه هیولایی ازدواج کرده، با چه هیولایی زندگی کرده و از چه هیولایی حمایت کرده!
از بغض چونه اش میلرزید، هیچ وقت فکرشم نمیکرد بخواد حرفای دجونو باور کنه، کسی که دخترشو ازش گرفته بود و شوهرشو بدبخت کرده بود.
اما انگار، همش حقیقت داشت، انگار فقط اون بود که نفهمیده بود همسرش کیه!
سرشو چند بار به چپ و راست تکون داد و همونطور که قدم به قدم عقب میرفت، زیر لب تکرار کرد: نه... نه...
آقای شین سرجاش ایستاده بود و به همسرش خیره بود، براش فرقی نمیکرد اگر میفهمید که با ته هی چیکار کرده، تا وقتی که اون زنش بود و پیشش زندگی می کرد براش کافی بود!
خانم شین با بهت گفت: با... تن... با تن... چیکار... کردی؟؟؟
آقای شین با شنیدن اسم تن از زبون همسرش چشماش از تعجب گرد شد، حتی نمیخواست تصور هم کنه که همسرش از چیزی خبر دار شده.
-: چی میگی؟ چرا یهو از تن حرف میزنی؟
خانم شین: بازم دروغ... بازم دروغ... بیست سال تمام با دروغ این زندگیو برام ساختی...
خودشو به در ورودی خونه رسوند، آقای شین که دید همسرش قصد رفتن از خونه رو داره سمتش قدم برداشت. اگر همسرش ترکش می کرد، دیگه نمیتونست ادامه بده. هرجوری که بود، باید کنارش میموند.
خانم شین با ترس دستشو روی دستگیره در گذاشت تا بازش کنه.
باید از دست این مرد فرار می کرد، شاید خیلی دیر بود، ولی این انتخاب، بهترین راهی بود که پیش پاش قرار داشت.
بدون مکث از خونه بیرون رفت.
آقای شین تقریبا فریاد زد: ته یون!!
و دویید سمتش، براش مسلم بود که همسرش نمیتونه از این خونه بره.
محکم بازوشو گرفت و‌ نگهش داشت، خانم شین تلاش میکرد تا بازوشو ازاد کنه، ولی مسلما بی فایده بود، اون مرد قوی تر از این حرفا بود.
تنها کاری که از دستش بر‌میومد، فشردن دکمه ی پاور و ولوم( SOS EMERGENCY ) گوشیش بود تا مگر اینکه کسی به دادش برسه!
***
با صدای زنگ گوشیش از خواب پرید، چند لحظه طول کشید تا بفهمه کجاست و دیشب چه اتفاقی افتاده.
لبخند ضایعی روی لبش نشست، و دستشو سمت عسلی کنار تخت دراز کرد و گوشیشو برداشت.
با دیدن شماره ی پدرش پوفی گفت و جواب داد: بله؟
-: کِی برمیگردی خونه؟
ته یونگ: تازه بیدار شدم، نمیدونم!
-: به آقای کیم میگم بیاد دنبالت تا یه ساعت دیگه، آماده باش.
ته یونگ با تعجب پرسید: چرا؟ چیشده؟
پدرش چند لحظه مکث کرد و گفت: پسر عموت فوت شده، باید برای مراسمش حاضر بشی!
ته یونگ چشماش از تعجب گرد شد، پسر عموش؟ همونی که پارسال اومده بود مدرسه اشون! همونی که... مریض بود! اما اون که قرار بود با پیوند حالش خوب شه...
باشه ای گفت و تماسو قطع کرد.
روی تخت نشست و با دستاش موهاشو‌ از تو صورتش کنار زد و، لباساشو که معلوم بود جه هیون مرتبشون‌‌ کرده رو‌از روی میز برداشت و تنش کرد.
صبح رمانتیکی که انتظارشو داشت، به چه چیزی تبدیل شد.
با دیدن جه هیون دم در اتاق بهش نگاه کرد: صبح بخیر!
جه هیون لبخندی بهش زد: صبحت بخیر، خوبی؟
ته یونگ: از جاش بلند شد و سمت در رفت: اوهوم خوبم...
و با جه هیون از اتاق بیرون رفت.
جه هیون: پدرت زنگ زده بود؟
ته یونگ سرشو به نشونه ی مثبت پایین داد: اوهوم... باید زود برگردم!
جه هیون: اتفاقی افتاده؟
ته یونگ همونطور که سمت سرویس بهداشتی میرفت، گفت: پسرعموم... فوت شده!
جه هیون انتظار نداشت همچین چیزی ازش بشنوه، انتظار داشت بگه پدرش فقط بهش فرصت داده که تا فلان ساعت پیشش بمونه و فقط بخاطر سخت گیری بهش زنگ زده، اما نه اینکه پسر عموش، مرده باشه.
جه هیون: اوه.. متاسفم!.. پس من برات صبحانه اماده میکنم.
ته یونگ لبخند مهربونی زد: ممنون جه هیون!
***
دست ته هی رو‌ با دستش گرفت و سعی کرد آرومش‌ کنه، با اینکه هردوشون‌ خوب میدونستن‌ اگر از اولش ته هی به این سفر اصرار‌نمیکرد‌، هیچ کدوم از این‌ اتفاقا نمیوفتاد، اما دجون نمیخواست تو این وضعیت اذیتش کنه. مسلما از دست دادن فرزندشون، برای ته هی، هزاربرابر سخت تر و دردناک تر بود.
-: اصلا مهم نیست ته هی... ما کلی فرصت داریم براش! اتفاقیه که افتاده... تو فقط.. خودتو اذیت نکن، همین! هیچی دیگه ازت نمیخوام، فقط آروم باش.
ته هی سرشو پایین انداخت و با صدای بلند گریه کرد، چطور میتونست آروم باشه، چطور میتونست بعد دیدن اون مرتیکه آروم باشه، چطور میتونست بعد از سقط فرزندش که داشت تو وجودش رشد می کرد آروم باشه، چطور میتونست آروم باشه وقتی میدونست تمام این بلاهایی که سرشون اومده همه و همه تقصیر خودشه!
میون هق هقش گفت: بیا ... برگردیم چین... من دیگه نمیخوام... اینجا بمونم...
دجون سرشو به نشونه ی‌ مثبت تکون داد و گفت: باشه عزیزم.. باشه، هرچه زودتر برمیگردیم!
ته هی: همش تقصیر منه... همش!
و بلند هق هق کرد.
دجون آروم بغلش کرد و سعی کرد آرومش کنه، حتی اگر تقصیر ته هی هم بود، نمیخواست اینو تایید کنه. خوب میدونست که ته هی تو شرایط اصلا خوبی نیست.
-: نه... نه ته هیِ من، هیچی تقصیر تو نیست! هیچی!
***
( فلش بک )
با ویبره رفتن گوشیش که توی دستش بود نگاهش کرد، پیام از گروه آکادمی !
قفل صفحه ی گوشیشو باز کرد و پیام کامل رو خوند، که به همراه یه فایل پی دی اف بود.
" دانش آموزان عزیز امیدوارم سال خوبی داشته باشید، درصد های دروس تخصصی این ماه تو این فایل به صورت کامل و دارای رتبه بندی، لیست شده، امیدوارم کسایی که تا الان تلاش کافی نداشتن، برای سال جدید بیشتر تلاش کنن"
بدون اینکه چیزی به ته یونگ و مارک که داشتن باهم صحبت میکردن بگه از جاش بلند شد و سمت لبه ی تراس رفت و ایستاد، پشتش به همه و روش به سمت منظره ی حیاط خونه ی خالش بود.
فایل پی دی اف رو باز کرد، با دستای لرزون صفحه هارو بالا پایین میکرد، فکر میکرد چشماش اشتباه میبینه برای همین چندین بار چک کرد اما تن، حتی جزو ده نفر برتر هم نشده بود، تو هیچ کدوم از درسا!
به راحتی میتونست هجوم اشک به چشماشو حس کنه، این چه خبری بود؟ دقیقا چند دقیقه مونده به سال نو، چرا باید همچین چیزی رو میدید.
دیگه خسته شده بود، تمام تلاششو کرده بود، برای امتحانای این ماه تا جای ممکن خونده بود و شب بیداری کشیده بود، با این حال.. باز هم درصد برتر نشده بود.
کلی فکر تو ذهنش میومدن و میرفتن، تن چند وقت بود که حسابی اعصابش بهم ریخته بود و تنها دلیلش این درس خوندن لعنتی بود، درسی که خانوادش در کنارش فشاری هزاران برابر سخت تر از اون بهش وارد میکردن. آرزو میکرد ای کاش میمرد ولی این روزارو نمیگذروند.
حالا که نتونسته بود حتی دهمین نفر هم بشه، چطور باید به پدرش میگفت؟ چطور باید تو روی پدرش نگاه می کرد و میگفت بچه های رقبای کاریش رتبه اشون از اون بیشتر شده! میدونست چیز خوبی در‌انتظارش نیست، پدرش شاید بالغ بر صد بار تهدیدش کرده بود که باید از پس این آزمون بر بیاد، ولی حالا، چیکار میتونست بکنه؟ نمیتونس اون رتبه هارو تغییر بده، خوب میدونست که این لیست همزمان به خانواده ها هم ارسال میشه، میدونست دیگه تا الان پدرش فهمیده چه گندی زده. نگاه عصبی و اخم پدرشو به راحتی روی خودش حس می‌کرد، میدونست وقتی مهمونی تموم بشه چیز خوبی در انتظارش نیست... میدونست بازم باید با کلی کبودی‌ دیگه روی‌‌ تنش سر کنه، حتی تصور اون کمربند مشکی رنگ پدرش میترسوندتش... خوب یادش میومد، از وقتی وارد مدرسه شد، بابت هر نمره ی پایین تری که از بچه های رقبای پدرش می گرفت، یه فصل کتک میخورد. و هیچ وقت حق نداشت چیزی به مادر یا خواهرش بگه، چون در اون صورت بازم کتک میخورد!
اما این بار دیگه واقعا طاقتشو نداشت، دیگه واقعا نمیتونست تو هیجده سالگی از پدرش کتک بخوره، دیگه از درس خسته بود، از تلاش خسته بود! دیگه به تهش رسیده بود!
بدون اینکه بدونه داره چیکار میکنه، چت روم ته هی رو باز کرد و تایپ کرد. همه چیزو گفت، تمام این سال ها، تمام کتکایی که بخاطر نمره هاش از پدرشون‌ خورده بود، همرو برای خواهرش نوشت، شاید دیگه فرصت گفتنشو‌‌ نداشت!
ته یونگ سمتش اومد و بهش لیوان آب پرتقالی که عینش دست خودش  بود، رو داد.
ته یونگ: خوبی ؟
تن سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و لیوانو ازش گرفت: آره..
ته یونگ لبخندی زد : تقریبا یک دقیقه ی دیگه سال نوعه!
همه ی بزرگسال های جمع گیلاس شرابشون دستشون بود و منتظر بودن نیمه شب فرا برسه تا سال نوی جدید رو جشن بگیرن، و ته یونگ و تن و مارک هم با لیوان آب پرتقالی که دستشون بود مثل بقیه منتظر بودن.
آقای لی شروع به شمارش کرد : ۱۰ !
۹!
۸ !
۷!
۶!
۵!
۴!
۳!
۲!
۱!
همه گیلاساشونو بالا آوردن، و تا حرف اول " به سلامتی " رو به زبون آوردن، سکوت وحشتناکی اون جمع رو فرا گرفت.
نگاه همه به یک نقطه رفته بود، ته یونگ با بهت به کنارش که اثری از تن نبود نگاه کرد.
و خانم شین، اولین نفری بود که به خودش اومد و با جیغ سمت لبه ی تراس رفت.
فریاد زد: تن!!!!!
***

NightDates / قرار‌های شبانه Where stories live. Discover now