E30 (END)

152 19 15
                                    

همونطور که چمدونشو پشت سرش میکشید سمت پله برقی ای رفت که، چهار سال پیش ازش بالا رفته بود، و حالا داشت برمیگشت!
دل تو دلش نبود، برای دیدن جه هیون، مطمئن بود که جه هیون به استقبالش میاد، چون بالاخره بعد از این دو ماه، وقتی بهش پیام داد که داره برمیگرده، جه هیون هم گفته بود که به دیدنش میاد.
سعی کرد افکار منفیو از ذهنش دور کنه، جه هیون مسلما هنوز هم همون جه هیونِ چهار سال پیش بود، مسلما هنوزم اونقدر دوستش داشت... فقط سعی می کرد به هیچ چیز منفی ای فکر نکنه!
چمدونشو کنار خودش گذاشت و با پله برقی پایین اومد، از همون بالا هم به دقت همه رو زیر نظر داشت تا جه هیونو پیدا کنه، اما زیاد چیز خاصی رو نمیتونست از اون ارتفاع تشخیص بده.
با رسیدن پله برقی به پله ی آخرش، پایین اومد و دورو اطرافشو نگاه کرد، همونطور آروم آروم جلو می رفت و همه رو نگاه می کرد تا جه هیونو و پدر و مادرشو پیدا کنه، اولین نفر پدرشو دید و سریعا سمتشون رفت.
خانم لی با دیدن ته یونگ، بی مهابا سمتش رفت و تنها پسرشو محکم تو آغوش گرفت، ته یونگ بخاطر این حرکت مادرش فرصت اینکه ببینه جه هیون هم اونجاست یا نه رو از دست داد و مجبور شد مادرشو بغل کنه.
بعد از چندلحظه مادرش ازش جدا شد و حالا، ته یونگ کنار پدرش، فردی رو میدید که این چهار سال فقط و فقط به امید دیدن دوباره اش دووم آورده بود.
پدرش جلو اومد و‌چمدونشو‌‌ گرفت، ته یونگ کمی بهشون نزدیک شد، به جه هیون خیره بود، و متقابلا جه هیون هم نگاهش می کرد.
-: خوش اومدی!
با این جمله ی جه هیون لبخندی روی لبش نقش بست که به ثانیه نکشید تا با دیدن فرد ناشناس کنار جه هیون روی لبش خشک بشه.
دختر تعظیم کوتاهی کرد و گفت: خوش ا‌ومدی ته یونگ شی!
ته یونگ با بهت به جه هیون و دختری که کنارش ایستاده بود خیره بود، اون دختر کی بود!!
پدرش دستشو روی شونه ی ته یونگ گذاشت و گفت: اوه ته یونگ تو برای اولین باره که هایا رو میبینی درسته؟
ته یونگ همونطور که نگاهش روی جه هیون ثابت مونده بود، زیر لب گفت: هایا؟
پدرش خندید و گفت: چقدر به جه هیون گفتم زودتر بهت بگه، ولی نمیخواست!!
هایا لبخندی زد و گفت: جه هیون خیلی ازت تعریف کرده ته یونگ شی، شرط میبندم الان خیلی خوشحاله که بهترین دوستش بالاخره برگشته پیشش!
واژه ی بهترین دوست توی گوشش زنگ میزد، ته یونگ بهترین دوست جه هیون بود؟ دوست؟
ته یونگ سمت جه هیون رفت و گفت: واقعا؟.. واقعا درموردم گفتی؟
جه هیون با بدبختی لبخند تصنعی زد و سعی کرد وضعیت رو عادی نشون بده، اتفاقی بود که افتاده بود، جانگ جه هیون خیلی وقت بود که دیگه اون‌ جانگ جه هیون چهار سال پیش نبود!
-: آره!
دستشو دور کمر هایا انداخت و با خنده گفت: برای همین هایا هم همراهم اومد، خیلی مشتاق بود که ببینتت!
ته یونگ با بهت قدمی به عقب برداشت و زیر لب گفت: آها...
برگشت سمت پدرش و گفت: نمیریم خونه؟
خانم لی: اگر خسته ای بریم‌ خونه تا لباساتو عوض کنی و استراحت کنی، اگرم که نه! جه هیون ناهار مهمونمون کرده!
چشمای ته یونگ از تعجب گرد شد، چرا این جه هیونو نمیشناخت، چرا انگار اون فرد هفت پشت غریبه بود، چرا ... چرا نمیتونست بفهمه چی شده... چرا نمیدونست هایا کی بود!
داشت دیوونه میشد و حالا حتی باید برای ناهار هم میرفت پیش اونا؟
***
-: مگه نمیریم خونه ی جه هیون؟
خانم لی: داریم میریم دیگه!
ته یونگ به فضای بیرون از شیشه ی ماشین نگاه کرد و گفت: اما مسیرش این نیست!
آقای لی لبخندی زد و گفت: ته یونگ مثل اینکه فراموش کردی چهار سال گذشته ها، جه هیون الان یکی از توسعه دهنده های معروف کشوره، چرا باید هنوز تو اون آپارتمان کوچیک زندگی کنه؟
ته یونگ نمیدونست از این موفقیت های جه هیون خوشحال باشه یا ناراحت،حتی  هنوز نفهمیده بود هایا کیه!
-: اون دختره کی بود؟
خانم لی خندید و گفت: جه هیون جدی جدی بهت نگفت؟ فکر کردیم شوخی میکنه که میگفت میخوام وقتی ته یونگ میاد سورپرایز بشه!
ته یونگ پوزخندی زد و زیر لب گفت: سورپرایز!
آقای لی در ادامه ی حرف همسرش گفت: هایا یکی از کاراموزای شرکته که چند وقتیه با جه هیون کار میکنه، فکر کنم دیگه دارن روی ازدواج فکر میکنن!
چشمای ته یونگ از تعجب گرد شد، چیزی که میشنید رو به هیچ وجه نمیتونست باور کنه، امکان نداشت! جه هیون بهش قول داده بود منتظرش میمونه، بهش قول داده بود که احساساتش از بین نمیرن، امکان نداشت... پس بخاطر همین دیگه این‌ اواخر ازش خبری نمیگرفت!
به هیچ وجه نمیتونست باور کنه، نمیتونست باور کنه جه هیون همچین آدمی باشه، اون که میدونست ته یونگ دوستش داره، چطور تونست این کارو باهاش بکنه!!
با چشمای پر از اشک از شیشه ی ماشین به خیابونای شلوغ سر ظهر خیره شد، اینکه تموم شدن رابطه اش با جه هیون واقعیت داشته باشه براش غیر قابل قبول بود، امکان نداشت... جه هیون هیچ وقت بهش نگفته بود که رابطه اشون تموم شده!
***
-: میگم ته یونگ یکمی ناراحت به نظر نمیرسید؟
جه هیون با حرف هایا از افکارش بیرون پرید و نگاهش کرد.
جه هیون: نه...
هایا شونه ای بالا داد و همونطور که روی ظرف های سالاد رو سلفون میکشید گفت: فکر میکنم یه چیزی تو آمریکا جا گذاشته!
جه هیون: منظورت چیه؟
هایا: کسی که دوستش داره رو؟ حس میکنم ته یونگ تازه از یه نفر جدا شده!
جه هیون با این حرف هایا چند لحظه سکوت کرد، نمیدونست چی بگه، هیچ وقت به هایا درمورد اینکه با ته یونگ تو رابطه بود نگفته بود و تصمیم هم نداشت چیزی بگه، اون فقط یه اشتباه بود!
جه هیون: نمیدونم... شاید! حتما ازش میپرسم که موضوع از چه قراره!
هایا: عا راستی! مشکلی نیست که یوتا هم میاد؟ آخه بهش گفتم دوستت از آمریکا برمیگرده، گفت اگر بشه باهاش درمورد دانشگاهای اونجا یه صحبتی داشته باشه!
جه هیون: نه اصلا، خیلی وقته نیومده پیشمون!
هایا خندید: درگیر درساشه!
***
خانم و آقای لی چند دقیقه بعد از اتمام ناهار از جاشون بلند شدن.
آقای لی: دیگه فکر کنم بهتره شماها خودتون تنها باشید بچه ها، یکمی جمع رو سنگین کردیم!
جه هیون و هایا هم متقابلا از جاشون بلند شدن.
جه هیون: نه آقای لی این چه حرفیه!
خانم لی خندید و گفت: شوخی کرد، ولی ما دیگه میریم، بهتون خوش بگذره!
چند لحظه مکث کرد و گفت: چی میگن بهش؟ مخالف گودبای پارتی چی میشه!؟
ته یونگ فقط عین یه جنازه ی بی روح روی مبل نشسته بود و به مزخرفاتی که مادرش با خنده بیان می کرد گوش میداد، ترجیح میداد هیچ وقت برنگرده کره، تا اینکه بخواد تو همچین شرایطی قرار بگیره!
بعد از رفتن خانم و آقای لی، حالا هایا مشغول شستن ظرف های ناهار بود.
جه هیون به ته یونگ نگاه کرد و گفت: ته یونگ چند لحظه میای تو اتاق؟
و از جاش بلند شد و سمت اتاقی رفت، ته یونگ هم ناچارا پشت سرش رفت، از اینکه الان هایا فکر می‌کرد که اونو جه هیون دوستای صمیمی ان حالش بهم میخورد.
جه هیون درو بست و گفت: متاسفم!
ته یونگ پوزخندی زد و گفت: متاسفی؟ چقدر خوب! حداقل بلدی عذرخواهی کنی!
جه هیون سمتش رفت و خواست بهش کمک کنه روی صندلی بشینه که ته یونگ محکم دستشو پس زد: نزدیکم نشو!
جه هیون قدمی عقب رفت و گفت: باشه... آروم باش!
ته یونگ: اگر دیگه حرفی نداری، ترجیح میدم با آشغالی مثل تو، تو یه اتاق نباشم!
جه هیون: چی میگی ته یونگ؟ آشغال چیه؟
ته یونگ عصبی خندید: آشغال چیه؟ بهتره بری تو آینه یه نگاهی به خودت بندازی جانگ جه هیون!
از حرص و عصبانیت گریه اش گرفته بود، و صداش از بغض میلرزید.
-: چهار سال تموم برای دیدنت صبر کردم... هر روز بیشتر از روز قبلی دوستت داشتم.. ولی حالا میخوای بهم بگی داری ازدواج میکنی؟ چطور میتونی؟ این بود قولت؟ تو قول داده بودی جه هیون!! 
جه هیون سرشو پایین انداخت و گفت: منطقی فکر کن ته یونگ!
ته یونگ با بهت به جه هیون نگاه کرد.
-: منطقی؟ نه جه هیون... من هیچی از منظق سرم نمیشه! درسته... ولی حداقلش مثل تو یه عین یه تیکه سنگ نیستم! چطور تونستی؟ نه واقعا چطور تونستی؟؟؟ تو که تا لحظه ی آخر میگفتی دوستم داری!!!
جه هیون: تو هنوزم برام مهمی ته یونگ!
ته یونگ: مهم؟ آره.. بهترین دوستت .. که خیلی برات مهمه!
جه هیون: نمیتونستم به هایا راستشو بگم.. اون دیگه تموم شده!
ته یونگ: تموم شد؟ کِی؟ تویِ لعنتی حتی بهم نگفتی با یه نفر آشنا شدی!! جه هیون تو همچین آدمی نبودی... آخه چرا؟؟؟
جه هیون دستاشو روی شونه های ته یونگ گذاشت و سعی کرد آرومش کنه.
-: واقع بین باش... رابطه ی ما انتهایی نداشت... آخرش که چی؟ من نیاز داشتم که تشکیل خانواده بدم! ته یونگ باید بهتر دنیارو ببینی! حتی توام باید یه روزی ازدواج کنی! یه روزی با یه دختر آشنا بشی... انتهای رابطه ی ما هیچی نبود! اون فقط یه اشتباه بود...
ته یونگ دستای جه هیونو از روی شونه هاش پس زد و گفت: اشتباه؟ اونهمه دوستت دارم گفتنات اشتباه بود؟ رابطمون اشتباه بود؟ جه هیون من پنج سال از زندگیمو بهت دادم! پنج سال تمام قلبمو بهت دادم..
چند لحظه مکث کرد و گفت : بعید میدونم که این قلب دیگه اون قلب سابق بشه... واقعا چطور تونستی؟ چطور تونستی انقدر بی‌رحم باشی؟ تو قول داده بودی!
جه هیون: تموم شده ته یونگ... زندگی همینه که داری میبینی... همه نیاز دارن تو واقعیت زندگی کنن... من چشمامو باز کردم و دیدم واقعیت چیه! توام همین کارو کن... ببین که رابطه ی دوتا پسر هیچ آخر و عاقبتی نداره!
ته یونگ: همین؟ حرفت همینه؟ به همین راحتی؟ تموم شد؟
جه هیون: ما هنوزم دوستیم ته یونگ!
ته یونگ با حالت عصبی گفت: دوست؟
سمت در رفت و گفت: نمیخوام... تو حتی دیگه دوست خوبیم نیستی! چطور کسی که نابودم کرده میتونه دوستم باشه؟
سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: نه.. نه.. دیگه هیچیِ زندگیم نیستی...
سعی کرد جلوی اشکاشو بگیره، در واقع داشت فقط بلوف میزد، از درون داشت میمرد که جه هیون ترکش کرده، داشت میمرد، ولی نمیخواست خودشو ضعیف نشون بده.
نفس عمیقی کشید و بغضشو قورت داد و گفت: به همسر آینده اتم حتما بگو با بهترین دوستت چیکار کردی! 
و بدون اینکه اجازه بده جه هیون چیزی بگه از اتاق بیرون رفت و بدون توجه به هایا از خونه بیرون‌ زد.
جه هیون پشت سرش رفت و‌چند بار صداش کرد، اما بی فایده بود، ته یونگ دیگه تصمیم نداشت حتی چهره اشم ببینه، نمیدونست چجوری و‌ چقدر سخت و چه مدت طول میکشه، ولی جز فراموش‌ کردن جه هیون راهی نداشت!
***
با دیدن فردی که از خونه بیرون زد، جلوش‌ایستاد و گفت: شما؟
ته یونگ که فقط به یه تلنگر نیاز داشت تا بلند بزنه زیر گریه سعی کرد کنارش بزنه اما اون فرد دستشو محکم گرفت: گفتم کی هستی؟ تو اون خونه چیکار میکردی؟
ته یونگ دستشو محکم از دست اون فرد بیرون کشید: به تو چه!!
-: تو... دوست جه هیون نیستی؟
ته یونگ پلکاشو روی هم فشار داد و گفت: من دوستش نیستم!
اون فرد ابرویی بالا داد و گفت: چی میگی؟ هیونگ همیشه ازت تعریف می‌کرده!
ته یونگ اهمیتی به حرفش نداد و کنارش زد و به راهش ادامه داد، روزی که فکر می کرد بهترین روز زندگیش میشه، بدترین شده بود!
جه هیون به راحتی بدون اینکه حتی بگه رابطشونو تموم کرده بود و زیر تمام قول هاش زده بود، قول هایی که تنها دلیل های تحمل این چهار سال برای ته یونگ بودن.
باورش نمیشد همه چی تموم شده، پس عشق اول که میگفتن این بود، این بود اون دردی که همه میگفتن عشقای اول با خودشون به همراه دارن!
دیگه طاقت نداشت، روی زمین نشست و بلند زد زیر گریه، از اعماق قلبش اشک میریخت و دلش به حال خودش میسوخت که چطور چند سال تمام به عشق کسی زندگی کرده که به همین راحتی پسش زده، چطور تمام احساساتشو باور کرده بود، چطور باور کرده بود که واقعا دوستش داره!
با نشستن دستی روی شونه اش به خودش اومد، دوتا دستشو روی چشماش کشید و سرشو بالا آورد و‌به اون فرد‌ نگاه کرد.
-: چرا گریه میکنی؟...
.
.
.

NightDates / قرار‌های شبانه Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt