E11

69 11 0
                                    

با دیدن جونگوو تو راه روی خوابگاه سریعا صداش زد: کیم جونگوو!
جونگوو برگشت سمت صدا، از صداش تشخیص داده بود ته یونگه، ولی با اون هودی مشکی و کلاهش، موهاش که روی پیشونیش پخش بود و ماسک روی صورتش، اصلا قابل تشخیص نبود.
جونگوو با لبخند سمتش رفت: سلام ته یونگ، چی شده اومدی خوابگاه!؟ امروز که کلاس نداشتیم! دیر وقت نیست؟
جونگوو راست میگفت، امروز دوشنبه نبود، یکشنبه، تعطیل رسمی هر اخر هفته بود. ولی دیگه راهی نداشت، فردا ظهر جه هیون قرار بود جونگوو رو ببینه، و بهتر بود قبل از اینکه چیزی پیش بیاد. همه چیزو به جونگوو بگه و پشیمونش کنه.
ته یونگ: میخواستم باهات حرف بزنم!
جونگوو از لحن حرف زدن ته یونگ حس عجیبی داشت، ته یونگ جدی به نظر می رسید و جونگوو اصلا دلیل همچین حالتی رو نمیفهمید.
جونگوو: باشه بیا تو اتاقم، هم اتاقیم نیست.
ته یونگ: نه.. زود تموم میشه حرفام، بریم یه جای خلوت.
جونگوو: باشه!
ته یونگ سمت در ورودی به راه پله های اضطراری ساختمون خوابگاه رفت: بیا اینجا.
نمیخواست کسی اون و جونگوو رو ببینه، حتی اگر یه درصد هم کسی صداشونو میشنید و میفهمید جانگ جه هیون که حسابی تو دانشکده مهندسی معروفه، با یه پسر سال اولی قرار میزاره خیلی بد میشد.
جونگوو هم پشت سرش سمت در رفت و باهم داخل رفتن و ته یونگ در رو پشت سرشون بست.
خلوت ترین مکان هر ساختمونی بی شک قسمت پله های اضطراری بود، هیچ دوربینی نبود و هیچ کسی تا زمانی که آسانسور وجود داره سنت پله ها نمیاد.
جونگوو: خب، چیزی شده ته یونگ؟
ته یونگ: جونگوو... تو نباید به جه هیون اعتراف کنی!
جونگوو از اینکه ته یونگ یهو حرف جه هیونو زده بود تعجب کرد.
-: چرا یهو درمورد اون حرف میزنی؟
ته یونگ: ببین جونگوو، من ... راستش...
جونگوو: چی؟
ته یونگ: منو جه هیون باهم قرار میزاریم.
اونقدر حرف ته یونگ برای جونگوو غیر قابل باور و خنده دار بود که پقی زد زیر خنده. خنده ای که حسابی ته یونگ رو عصبی کرده بود.
ته یونگ: چیش خنده داشت؟
جونگوو با خنده گفت: ته یونگ اگر دوستش داری نیازی نیست این دروغارو بگی، توام فرصت داری بهش اعتراف کنی. شاید اصلا دوتامونو رد کنه.
ته یونگ پوزخند محوی زد که پشت ماسکش پنهون موند.
-: دروغ؟ چرا باید دروغ بگم؟ ما الان یه ساله باهمیم!
جونگوو بازم خندید و گفت: باشه باشه! شما باهمید، عیبی نداره. ولی خب چرا من نباید بهش اعتراف کنم؟
ته یونگ: یعنی چی؟ دارم میگم منو اون باهمیم! دیگه اعتراف تو بی فایدست. نمیخوام این حس مزخرف رد شدنو تجربه کنی!
جونگوو ابرویی بالا داد: از کجا میدونی که قراره این حسو تجربه کنم؟
دست به سینه رو به روی ته یونگی که به دیوار تکیه داد بود ایستاد و گفت: اینکه تو با جه هیون قرار بزاری.
خندید و ادامه داد: که بهت حق میدم بخاطر حست نسبت بهش این دروغو بگی، ولی بازم دلیل نمیشه اون "حتما" منو رد کنه! من حق دارم شانسمو امتحان کنم.
ته یونگ یکمی بهش نزدیک شد و با حرص گفت: دارم بهت میگم این دروغ نیست، میتونی از خودش بپرسی!
جونگوو با بیخیالی قدمی به عقب برداشت و با قیافه ی حق به جانبی گفت: اگر خیلی به رابطه اتون اهمیت میداد بهم میگفت، نه اینکه حاضر شه همو ببینیم.
ته یونگ: اره میخواست ببینتت تا ردت کنه.
جونگوو شونه ای بالا انداخت: یا شایدم میخواست به ته یونگی که تو توهماتش دوست پسرش به حساب میاد، خیانت کنه!
ته یونگ بهش نزدیک شد: درست حرف بزن جونگوو!
جونگوو خندید: اخه مسخرست، حتی اگر تو راست بگی، حق نداری بهم دستور بدی به کی احساسمو اعتراف کنم و به کی اعتراف نکنم. من این حقو دارم و تو هیچ کاره ای نیستی. شایدم اصلا، میترسی که جه هیون منو انتخاب کنه و تورو بندازه دور!؟
ته یونگ نزاشت صدم ثانیه ای از اتمام جمله ی جونگوو بگذره و بخاطر حس عصبانیتی که با شنیدن حرف جونگوو بهش دست داد با دست راستش به سینه ی جونگوو زد و خواست در جواب حرفش چیزی بگه که، نمیدونست چرا، ولی جونگوو رو به روش نبود.
با صدای برخورد چیزی با پله های رو به روش به خودش اومد، جونگوو؟ چرا، اون پایین، افتاده بود!!
ته یونگ داشت باهاش حرف میزد، اون کاری نکرده بود!
با بهت به جونگوویی خیره بود که پایین پله ها، روی راه پله افتاده بود و از سرش خونی روی راه پله ی طوسی رنگ میریخت و به قرمز تبدیلش می کرد.
نمیدونست چی کار کنه، ته یونگ این کارو نکرده بود، اصلا قصدشو نداشت، میخواست جوابشو بده، اون فقط با دستش ضربه ی ارومی به جونگوو زده بود، هرگز قصد نداشت پرتش کنه.
با بهت و صدایی که میلرزید گفت: جونگوو... جونگوو... خوبی؟؟
جونگوو که بخاطر خون ریزی سرش هوشیاریش رو به اتمام بود زیر لب گفت: چرا... این... کارو... کردی...
ته یونگ تک تک سلول های دست و پاهاش یخ زده بودن، از ترس به خودش میلرزید، این چیزی نبود که میخواست امروز اتفاق بیوفته، اصلا قصد همچین کاریو نداشت. اون فقط میخواست با جونگوو حرف بزنه، همین!!
نمیدونست چیکار کنه، کمکش کنه؟ اگر کمکش میکرد. ولی بلایی سرش میومد، تکلیف خودش چی میشد؟ تو سن هیجده سالگی باید قاتل میشد؟ اما اگر میرفت چی؟ بازم قاتل میشد! به هر حال اون قاتل بود!!
اما نمیخواست، قصدشو نداشت، ته یونگ حتی تهِ ته فکرش هم مرگ جونگوو جایی نداشت، اما حالا این اتفاق افتاده بود و‌جونگوو تقریبا بی هوش بود.
چند بار پاشو سمت پله برد تا پایین بره و کمکش کنه، ولی نتونست، نمیدونست چیکار کنه.
برای چند ثانیه به جونگووی بی هوش که اون پایین تو خون غرق شده بود نگاه کرد.
زیر لب با صدایی که از ترس میلرزید گفت: من... نمیخواستم.. من... کاری... نکردم... !
با ترس از پله ها پایین رفت و با بدبختی از روی قسمت خونی راه پله پرید و خودشو به پله ی پایین تر رسوند.
چند بار جونگوو رو صداش زد، اما اون دیگه بیهوش بود.
زیر لب گفت: نه... تو حالت خوبه جونگوو...
میترسید بهش دست بزنه، اونقدری تو دراماهای مختلف دیده بود که هرچیزی میتونه مدرک بشه، که دیگه هرکاری نکنه.
-: ببخشید .. جونگوو... ببخشید...
و پلکاشو روی هم فشرد و اشکاش روی گونه هاش نشستن و از زیر ماسک صورتشو کامل خیس کردن.
بدون مکث از پله ها پایین رفت و خودشو به خروجی اضطراری رسوند و با چک کردن تک تک دوربین های مخفی محوطه ی دانشگاه هرجوری که بود از اونجا بیرون رفت...
***
با پاش اروم به در اسانسور زد و زیر لب غر زد: خدایا چجوری پنج طبقه رو برم بالا!! اخه این موقع شب وقت برق قطع کردنه؟
چراغ قوه ی گوشیشو روشن کرد و سمت در ورودی پله های اضطراری رفت، وقتی به اون همه پله فکر می کرد هم پاهاش درد میگرفتن.
ده تا پله ی اول رو با حوصله بالا رفته بود و حالا کم کم داشت خسته میشد، همونطور که نور چراغ قوه ی گوشیشو روی پله ها مینداخت بالا رفت.
ساعت ده شب یکشنبه بود، و از صبح توکتابخونه مشغول درس خوندن بود، فردا امتحان فیزیولوژی اعصاب داشت و به نظرش سخت ترین درس ممکن بود و هرچقدر هم که براش میخوند بی فایده بود. و از همه بدتر، استاد عقده ایش بود که به شدت روی این امتحان حساس بود.
بالاخره به طبقه ی چهار رسید، ماسکش که روی چونه اش بود بخاطر عرق روی صورتش دیگه خیس شده بود، یکمی روی اولین پله ای که از طبقه ی چهارم به پنجم منتهی می شد ایستاد و همونطور که نفس نفس می زد به پله ها خیره بود.
با دیدن مایع قرمز رنگی که از پله ی بالا داشت روی پله ای که ایستاده بود میریخت از ترس خودشو به دیوار چسبوند و چشماش از تعجب گرد شد.
اون، خون بود!!
برای لحظه ای نزدیک بود گوشیش از دستش پرت شه و از پله ها بیوفته پایین.
وجود خون روی پله ها، اصلا چیز عادی ای نبود.
با وحشت، آروم آروم پله هارو بالا رفت، چیزی که میدید رو به هیچ وجه باور نمی کرد، امکان نداشت واقعیت داشته باشه، اون... هم اتاقیش... کیم جونگوو بود! ولی، چرا اینجا، وسط راه پله، روی زمین، افتاده و از سرش خون میره!!
خم شد سمتش و با دست لرزونش چند بار تکونش داد و اسمشو صدا زد: جونگوو!! جونگوو!!!
وقتی هیچ جوابی از جونگوو دریافت نکرد، نفهمید چجوری و با چه بدبختی شماره ی مسئول خوابگاه رو گرفت، حتی نمیدونست گرفتن شماره ی اورژانس واجب تره یا مسئول خوابگاه ولی بالاخره اونا حتما اورژانسو خبر میکردن!
بعد از چندتا بوق، حتی منتظر نشد مسئول خوابگاه یه کلمه حرف بزنه سریعا گفت: دوستم تو راه پله آسیب دیده!! کمک کنید!!
***

NightDates / قرار‌های شبانه Donde viven las historias. Descúbrelo ahora