E04

84 17 0
                                    

از دیشب که چندین ساعت داشت به یاد پسرخاله ی مرده اش گریه می کرد، سردرد شدیدی داشت و به شدت عصبی بود. فقط همینو کم داشت که سر صبحی جونگوو رو کنار جه هیون ببینه. شاید نمیتونست به جونگوو بفهمونه که حق نداره سمت جه هیون بره، اما حداقل میتونست به جه هیون بگه که ازش دوری کنه و بهش رو نده.
استاد مشغول تدریس بود و ته یونگ فقط بهش نگاه می کرد، اصلا نمیفهمید داره چی میگه و درمورد چی درس میده، تمام افکارش حول محور جه هیون میچرخیدن. اونقدری تنهایی بهش فشار اورده بود که حس می کرد حتی جه هیون هم داره بهش بی محلی میکنه.
ترجیح میداد هنوز هم یه بچه دبیرستانی باشه که جه هیون معلم خصوصی ریاضیشه و میتونه هفته ای دو بار ببینتش.
ولی حالا تمام امیدش این بود که تو سلف غذاخوری یا سالن دانشکده جه هیونو ببینه، اون دیگه یه سال دومی بود و درساش سنگین شده بودن، از طرفی سه روز در هفته تو شرکت پدرش کاراموزی می کرد و همچنان تدریس خصوصی ریاضی انجام میداد. همین مشغله ی زیادش باعث شده بود که اصلا برای دیدن ته یونگ تایمی نداشته باشه.
اصلا یادش نمیومد آخرین باری که درست حسابی رفتن سر قرار کی بود، انگار از شب عروسی داییش که جه هیون برای اولین بار احساساتشو کاملا بهش اعتراف کرده بود، از هم دور تر شده بودن.
با فکری که به ذهنش رسید حتی لحظه ای صبر نکرد و سریعا گوشیشو از روی میز برداشت و تو چت روم پدرش تایپ کرد.
" من میتونم امشب پیش یکی از دوستام بمونم؟ قراره باهم یکم کد نویسی تمرین کنیم! "
و بدون لحظه ای مکث پیامشو برای پدرش ارسال کرد. حالا با برنامه ای که داشت میتونست با افکار ازاد تری به تدریس استادش گوش بده، هرچیم بشه، هرچقدرم جه هیون سرش شلوغ بشه، حتی اگر هزارتا آدم‌عین جونگوو وجود داشته باشن که ته یونگ هرکاریم کنه نتونه تحملشون کنه، ولی بازم جه هیون فقط و فقط برای خودش بود، و تو این یه مورد ته یونگ میتونست خسیس ترین انسان روی زمین باشه.
***
سی چنگ قهوه پرید تو گلوش و چند بار سرفه کرد.
جه هیون خندید و‌گفت: الان خفه میشی.
سی چنگ که بخاطر سرفه هاش حالا از چشماش اشک میومد با تعجب گفت: تمومش‌کردی؟ تکلیف هوانگو؟
جه هیون پوزخند مسخره ای زد و گفت: اره دیگه، این جانگ جه هیونه.
سی چنگ: میدونستم از اولشم، فقط میگفتی که میخوای نمره ی پاس شدن بگیری ولی حالا تکلیفشم انجام دادی، همیشه یه خرخون باقی میمونی.
جه هیون: دیگه دیگه... این تو خونمه انگار.
با ویبره ی گوشیش که روی میز بود و روشن شدن صفحه اش ناخوادگاه سی چنگ نگاهی بهش انداخت و‌گفت: ته یونگه؟
جه هیون: خجالت بکش گوشی یه چیز شخصیه!
سی چنگ: بین‌دوستا چیز شخصی ای نیست.
جه هیون گوشیشو برداشت و پیام ته یونگ رو خوند.
" میتونم امشب ببینمت؟ میدونم تا ساعت ۷ کلاس خصوصی داری، بعدش! "
سی چنگ با کنجکاوی به جه هیون خیره بود: چی گفته؟
جه هیون همونطور که تایپ میکرد شونه ای بالا داد: هیچی، میخواد همو ببینیم امشب.
سی چنگ نگاه شیطونی بهش کرد و گفت: اوه، از این قرارای شبونه!! واوو
جه هیون خندید: مغزت منحرفه دیگه دست خودت نیس.
و پیامشو برای ته یونگ ارسال کرد.
" باشه، میتونی بیای خونه ام؟ من واقعا دیگه امروز جون بیرون موندن ندارم بعد از کلاسم! "
***
دسته گل بزرگی که تو راه خریده بودنو کنار سنگ یادبود پسرشون گذاشتن.
آقای شین همسرشو از پشت بغل کرده بود و تو سکوت فقط کنارش بود تا برای تنها پسرشون اشک بریزه و خودشو خالی کنه.
دلش میخواست خودش هم مثل همسرش گریه کنه، تن تنها فرزندش بود، تو زندگیش هرکاری که می کرد برای این بود که یک روزی تن بتونه به راحتی تو این دنیا زندگی کنه و‌تا نسل های بعدیشم راحت باشن. ولی حالا‌ تو آرامگاه بودن، تنها جایی که میتونست کنار پسرش باشه اونجا بود.
سال های اول زندگیش با همسرش براش سخت میگذشت، حضور ته هی به عنوان فرزند همسرش که از شوهرش سابقش بود براش عین آینه ی دق بود. چهار سال تمام باید جوری زندگی می کرد که انگار ته هی دختر خودشه، در حالی که اینطور نبود، ته هی از خون شین هیون سو نبود بلکه از خون کسی بود که آقای شین ازش متنفر بود، و هیچ جوره نمیتونست ثمره ی عشق اون مرد با همسرش رو دوست داشته باشه و به عنوان فرزند خودش بدونه.
اما تن، اون از خون خانواده ی شین بود، اون فرزند واقعی خودش بود، اون پسر خودشو عشقش بود، هرچی که بود آقای شین عاشق همسرش بود و اگر بخاطر همسرش نبود، هرگز حاضر نبود برای لحظه ای حضور ته هی تو خانواده اشو تحمل کنه.
خوشحال بود که ته هی دیگه بینشون نیست، ولی اینکه پسرش هم پیششون نباشه، تمام خوشحالی نبود ته هی رو از بین می برد و براش زهرمار می کرد.
دلش میخواست یک بار دیگه پسرشو ببینه، ببینه که میخنده، ببینه که حرف میزنه، یک بار دیگه روز تولد پسرش بشه و براش بهترین کادوی ممکن رو بخره و پسرش از خوشحالی اونو تو آغوش بگیره و بهش بگه چقدر دوستش داره.
اما دیگه هیچکدومش ممکن نبود.
همه چیز میتونست بهتر باشه، میتونست پسرشو ببینه، میتونست هرگز زندان نره. ولی این اتفاقا ممکن نبودن، شاید نمیتونست پسرشو برگردونه اما میتونست انتقامشو از کسی بگیره که خودشو از همسرش جدا کرد، دقیقا زمانی که تک پسرشونو از دست داده بودن و خانم شین بیشتر از هر لحظه ای به حضور همسرش نیاز داشت.
نمیتونست ته هی و شیاعودجونو ببخشه، نه شاید بخاطر اینکه باعث زندانی شدنش و به باد رفتن اکثر مال و اموالش شدن، بلکه بخاطر اینکه ته هی مادرشو تو اون برهه ی زمانی تنها گذاشت و با اون پسر از کشور رفت، بخاطر اینکه همسرشو تو بدترین زمان ممکن تنها گذاشتن، بخاطر اینکه باعث شدن تنها عشقش، کسی که با وجود میپرستیدتش این مدت از تنهایی نابود بشه.
***
دور شماره ی چندتا از سوالا با هایلایتر زرد رنگ دایره کشید و گفت: جلسه ی بعدی جواب اینارو میخوام، نه فقط گزینه ی درستو، راه حلش رو هم همینطور. باشه ؟
شاگرد کلاس خصوصیش سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد: باشه آقای جانگ، حلشون میکنم.
جه هیون لبخندی بهش زد و از جاش بلند شد: برای امتحانت خوب بخون، نتیجه ی امتحانای شبیه ساز خیلی مهمن.
شاگردش هم از پشت میز بلند شد و قبل از اینکه جه هیون کاپشن و کوله اش رو برداره اونارو برداشت و سمت جه هیون گرفت: بفرمایید.
جه هیون: ممنونم یوری، خودم برمیداشتم.
یوری سرشو به چپ و راست تکون داد: نه چیزی‌نبود!
جه هیون لبخندی بهش زد و کاپشنشو ازش گرفت و پوشیدتش و کوله اشو روی شونه اش مرتب کرد: هفته ی بعد میبینمت. خداحافظ
داشت سمت در اتاق شاگردش می رفت که با صداش متوقف شد.
-: آقای جانگ؟
برگشت سمتش: بله؟
یوری چند قدم سمتش برداشت، به زمین خیره بود و با انگشتاش بازی می کرد.
جه هیون: سوالی داری یوری؟
یوری سرشو بالا آورد و با لبخند ضایعی گفت: نه نه ... هیچی!
جه هیون: باشه پس، خداحافظ!
***
اون ساعت شلوغ ترین حالت مترو بود، ولی جه هیون دیگه راهی نداشت، اتوبوس چند دقیقه ی دیگه میومد و پول تاکسی هم زیاد می شد، برای همین مجبور شد از مترو استفاده کنه.
از پله های ایستگاه مترو پایین رفت و بین جمعیت گم شد، همیشه غروب های گانگنام شلوغ بود، انگار تمام مردم کره اون ساعت ها جمع میشدن تو این منطقه.
با بدبختی تونست همراه اون جمعیت عظیم وارد مترو بشه، مسلما جایی برای نشستنش نبود و بین بقیه ی مردم که ایستاده بودن اون هم ایستاده بود. میدونست ته یونگ تا الان رسیده خونه اش و اون هنوز اونجا تو مترو ایستاده.
با ویبره رفتن گوشیش توی جیب درونی کاپشنش خیلی دلش میخواست بتونه جواب بده، اما امکان نداشت تو اون جمعیت بتونه گوشیشو از جیبش در بیاره، مطمئن بود ته یونگ داره بهش زنگ میزنه.
به ساعت هوشمندش خیره شد. و برای اولین بار از اینکه تماساشو با گوشیش سینک نکرده به خودش لعنت فرستاد.
به ساعتی که روی صفحه نمایشش نشون داده میشد نگاه کرد.
" ۱۹:۱۵ "
***

NightDates / قرار‌های شبانه Kde žijí příběhy. Začni objevovat