E08

68 14 1
                                    

رو یکی از نیمکت های محوطه نشسته بود، جه هیون گفته بود ساعت دوازده اخرین کلاسشه، پس به زودی میومد.
میخواست قبل از اینکه بره سلف ببینتش و با بدبختی جونگوو رو فرستاد تا غذا بگیره.
با دیدن جه هیون و سیچنگ که باهم از پله های ورودی ساختمون دانشکده مهندسی پایین میومدن لبخندی روی لبش نشست و سمتشون رفت.
کمی جلوتر رفت و منتظر موند تا اونا بهش برسن.
سیچنگ به محض رسیدنشون کنار ته یونگ سریعا گفت: سلام ته یونگ!! خوبی؟
جه هیون: نرفتی سلف؟
ته یونگ اون لحظه واقعا واسش سوال بود، جه هیون دوست پسرشه یا سیچنگ؟ جه هیون حتی یه سلام هم نکرده بود، ولی به هر حال از اون شب به خودش قول داده بود دیگه بخاطر این رفتارای جه هیون خودشو اذیت نکنه. چون میدونست منظوری نداره.
-: سلام سیچنگ، خوبم تو خوبی؟
به جه هیون نگاه کرد و گفت: چرا الان دیگه میرم، میخواستم ببینمت!
سیچنگ اروم خندید: تنهاتون بزارم؟
ته یونگ هم با یه لبخند ضایع نگاهش کرد.
سیچنگ: خیلی خب، خوش بگذره! خداحافظ!!
و همونطور که میخندید اون دوتارو تنها گذاشت.
جه هیون: چیزی شده؟
ته یونگ: یکم خوشحال نشدی از دیدنم!؟
جه هیون: چرا خوشحالم!
ته یونگ: معلومه...
چند لحطه مکث کرد و ادامه داد: دیگه با این جونگوو حرف نمیزنیا.
جه هیون دستشو توی موهای بلندش برد و به عقب هدایتشون کرد، بازم همون بحث همیشگی.
جه هیون: من که بهت گفتم مشکلی ایجاد نمیکنه.
ته یونگ: یکم به حرفم گوش بده، اَه! جونگوو ازت خوشش اومده!
جهیون با شنیدن حرف ته یونگ پقی زد زیر خنده.
ته یونگ با تعجب نگاهش کرد: چرا میخندی؟
جهیون: آخه مسخرست!
ته یونگ: این که جونگوو ازت خوشش میاد؟
جه هیون: دقیقا...
ته یونگ: کل این دانشکده ی کوفتی روت کراش دارن جانگ جه هیون! فکر کنم هنوزم نفهمیدی چه آدم معروفی هستی.
جه هیون ابرویی بالا داد: کی؟ من؟ نه بابا!!
ته یونگ دستشو به کمرش زد و با حرص گفت: باشه حالا فهمیدم خیلی فروتنی...
جه هیون: به هر حال، نگران جونگوو نباش، فراموش میکنه. به هر حال که من با تو قرار میزارم و هیچ چیز خطری نداره.
ته یونگ: اع واقعا؟
جه هیون: اوه مگه من چقدر ادم بیشعوریم؟
ته یونگ سریعا گفت: یاا کی گفته تو بیشعوری؟
جه هیون خندید: خب پس نگرانش نباش دیگه.. من باید برم اتوبوس الان میرسه.. خوب غذا بخور.
ته یونگ: ای کاش میتونستم بغلت کنم.. اَه
جه هیون دستشو روی شونه ی ته یونگ کشید و لبخندی زد: وقت واسش زیاده.
***
با دوتا لیوان قهوه ای که تو دستاش بودن سمت بخش اونکولوژی رفت، حالا دیگه بجز ته ایل یه آشنای دیگه هم تو بیمارستان داشت. یکی از دوستای دوران دانشگاهش بالاخره آزمون رزیدنتی رو قبول شده بود و حالا تو همون بیمارستانی مشغول بود که سوهیون و ته ایل هم بودن.
از نظر سوهیون این بخش غمگین ترین بخش بیمارستان بود، بیمارایی که امیدی به بهبود نداشتن و همراه هایی که با اوج درموندگی و ناامیدی در تلاش بودن تا روحیه اشونو حفظ کنن.
قهوه رو، روی پیشخوان گذاشت و گفت: دکتر پارک؟
دوستش با دیدن سوهیون سریعا از جاش بلند شد و با ذوق گفت: اوه سوهیون اینجا چیکار میکنی؟
به قهوه نگاه کرد و گفت: مرسی عزیزم!! اتفاقا خیلی خسته بودم و بهش نیاز داشتم.
و قهوه رو برداشت و یکم ازش خورد.
سوهیون لبخندی بهش زد: یکمی بیکار بودم گفتم به دوست عزیزم سر بزنم، اوضاع چطوره؟
دوستش آهی کشید و گفت: اوضاع؟ میبینی که! بخدا پشیمونم از این تخصص...
سوهیون: حق داری، واقعا جو اینجا مناسب نیست.
-: بیا اینور.. یکم حرف بزنیم، البته اگر وقت داری!
سوهیون هم که حسابی دلش برای حرف زدن با یه دوست تنگ شده بود با کمال میل داخل رفت و رو به روش نشست.
دوستش به محض نشستن سوهیون شروع کرد.
-: امروز یه بچه هیجده ساله اومده بود، پارسال پیوند انجام داده بود... اما مثل اینکه بدنش پیوندو پس زده.
سوهیون با ناراحتی گفت: هیجده ساله؟ خدای من... بیچاره پدر و مادرش!
دوستش لبخند تلخی زد و یکمی از قهوه اشو خورد و گفت: بیچاره ها پارسال از کانادا اومدن تا اینجا بتونن یه مورد پیوند پیدا کنن، بخاطر اقوامشون که اینجا بودن و البته... هزینه ی پیوند هم نسبتا از کانادا کمتره.
سوهیون حس می‌کرد این چیزارو قبلا شنیده، کانادا و پیوند... بچه ی هیجده ساله!
ابرویی بالا داد و گفت: احیانا... فامیلی این بیمارت، لی نیست؟
دوستش با تعجب گفت: آره! میشناسی مگه؟
سوهیون حالا فهمیده بود حدسش درست از آب در اومده و این بیمار‌، همون پسر بچه ای بود که شب سال نو خونه ی خواهر ته ایل بود. همون پسری که از تن، خواهرزاده ی ته ایل پیوند مغز استخوان دریافت کرده بود.
سوهیون: آره یکی از آشناهای ته ایله... طفلکی!
***
کارتشو روی دستگاه گذاشت و بعد از باز شدن دریچه ی کوچیکی که از ورود افراد غیر متفرقه به داخل شرکت جلوگیری می کرد، داخل شد.
هر روز انگار روز اولش بود، همه جا براش تازه و دیدنی بود. با اینکه کاراموزی بیش نبود اما با این حال حس افتخار عجیبی داشت وقتی تو این شرکت قدم می زد.
کار کردن تو همچین جایی آرزوی جانگ جه هیون بود، اینکه بتونه یه روز به عنوان کارمند تمام وقت این شرکت مشغول به کار بشه براش عین رویا بود، رویایی که باید بدستش میاورد.
دکمه ی آسانسور رو فشرد و منتظر شد تا آسانسور از طبقه پونزدهم به همکف برسه.
باورش نمیشد همچین شرکت عظیم و بزرگی تماماً متعلق به پدر ته یونگ باشه.
باور کردن تا این حد سرمایه دار بودن خانواده ی لی براش سخت ترین کار بود.
با اینکه یک سال تمام معلم خصوصی ته یونگ بود و چندین بار خونه زندگی اون خانواده رو دیده بود، ولی باز هم، این شرکت و عظمتش انگار یه در جدایی از سرمایه ی زیاد خانواده ی لی به روش باز کرده بود.
با باز شدن در آسانسور از افکارش بیرون اومد و خواست وارد آسانسور بشه که با دیدن رئیس لی چشماش از کاسه بیرون زد و سریعا تعظیم کرد: سلام!
رئیس لی از آسانسور بیرون اومد و با لبخند نگاهش کرد: سلام جه هیون، خوبی؟
جه هیون وقتی با رئیس لی صحبت می کرد کاملا دستپاچه بود، از یه طرف اون رئیس این شرکت بود، از طرف دیگه شوهرخواهر ته ایل بود و از طرف دیگه ای هم پدر دوست پسرش بود.
-: بله خوبم ممنون.
رئیس لی دستشو روی شونه ی جه هیون گذاشت و گفت: ایده اتو امروز خوندم، خیلی خوب بود. حتما تو یه فرصت مناسب باید خودت برام توضیحش بدی!
جه هیون با شنیدن این حرف از رئیس لی احساس کرد الانه که از خوشحالی فریاد بکشه، مدت زیادی بود که رو اون ایده ی ساخت برنامه کار کرده بود، تقریبا از وقتی وارد دانشگاه شد و با برنامه نویسی آشنا شد، تو رویاهاش ساختن اون برنامه رو میدید. و حالا، رئیس لی از ایده اش خوشش اومده بود!
تعظیم کرد و با خوشحالی گفت: خیلی ممنونم رئیس لی، واقعا.. خوشحال شدم.. نمیدونم چی بگم!
رئیس لی: حس میکنم پتانسیل خوبی داری جانگ جه هیون، اگر پارسال که برای تدریس ریاضی ته یونگ میومدی خونمون در این مورد باهام حرف میزدی، زودتر از اینا میاوردمت پیش خودم.
جه هیون رسما احساس می کرد تو اَبراس. رئیس لی کم کسی نبود، اون رسما الگوی جه هیون بود و از همه مهم تر پدر دوست پسرش بود که حالا داشت ازش تعریف می کرد و این حس فوق العاده ای به جه هیون میداد.
***
پتو رو بین پاهاش گذاشت و حالت دراز کشیدنشو تغییر داد و روی پهلوی چپش دراز کشید، همونطور با گوشیش ور میرفت و اینور اونور میچرخید.
هر شب تصمیم داشت زود بخوابه ولی بازم ساعت از یک شب گذشته بود و ته یونگ هنوز بیدار و سرش تو گوشیش بود.
همه جا خلوت بود و هیچ پیامی نداشت، از بیکاری گالری گوشیشو بالا پایین می کرد.
اواسط گالریش بود که با دیدن یه عکس لبخند محوی روی لبش نشست.

انگار همین دیروز بود که عکس پروفایل جه هیونو سیو کرده بود و همش نگاهش می کرد

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

انگار همین دیروز بود که عکس پروفایل جه هیونو سیو کرده بود و همش نگاهش می کرد. باورش نمیشد زمان انقدر زود گذشته باشه. با یاداوری روزهایی که رو جه هیون کراش داشت و اون نمیدونست، فقط میتونست خداروشکر کنه که جه هیون پسش نزد. وگرنه رسما الان یه افسرده ی بدبخت بود.
با دیدن پیامی از طرف جونگوو پوفی گفت و وارد کاکاعو تاکش شد.
" ته یونگ... میگم به نظرت نباید بهش اعتراف کنم؟"
***

NightDates / قرار‌های شبانه Donde viven las historias. Descúbrelo ahora