E07

77 17 2
                                    

-: برای جلسه ی بعد ازتون میخوام فلوچارت و الگوریتم بدست آوردن مساحت و محیط  برای دایره هایی رو طراحی کنید که شعاع اون ها کمتر از ۴ سانتی متر باشه.
صدای اکثریت دانشجو ها در هم ترکیب شد و گفتن : بله !!
-: خسته نباشید برای امروز کافیه.
بعد از خداحافظی با استاد، کلاس کم کم داشت خلوت میشد.
ته یونگ هنوز هم نتونسته بود دوستی پیدا کنه و این براش شرایط رو سخت میکرد. مجبور بود همش با جونگوو بگرده و این اصلا هیچ جذابیتی براش نداشت.
داشت وسایلشو جمع میکرد که متوجه چیزی روی میزش شد
سرشو بالا اورد و جونگوو رو دید که کتاب قطوری روی میز گذاشته.
ته یونگ: این چیه؟
جونگوو: این کتابو از آقای جانگ گرفتم، گفت برای ریاضی کمک میکنه. استاد وانگ از روی این کتاب اکثر سوالاشو طرح میکنه.
ته یونگ سعی کرد آروم باشه، باورش نمیشد با اون همه حرفی که با جه هیون زده بود، آخرش حتی کتابشو هم به جونگوو داده باشه.
بزور سعی کرد لبخند بزنه.
-: اوه چه خوب، پس دیگه‌ نگران سوالای ترم نباشیم؟
جونگوو سرشو به چپ و راست تکون داد: نه دیگه فکر نمیکنم، آقای جانگ میگفت هیچ وقت خارج از این کتاب سوال نمیده و سونبه هاشون هم از رو همین امتحان دادن.
ته یونگ کیفشو برداشت و از جاش بلند شد: خوبه پس، بریم ناهار؟
جونگوو کتابو توی کوله اش گذاشت و از جاش بلند شد و با قیافه ی مهربون و بامزه اش به ته یونگ خیره شد: آره بریم!!
برای جونگوو، ته یونگ یه دوست واقعی بود، کسی که جونگوو همیشه آرزو داشت دوستش باشه.
جونگوو یه پسر روستایی بود که بخاطر هوش خوبی که داشت هر سال تو مدرسه اش بورسیه می‌گرفت و میتونست ادامه تحصیل بده، با اینکه  خانواده اش شرایط مالی خوبی نداشتن، اما جونگوو تونسته بود به خوبی درس بخونه و درآخر دانشگاه ملی سئول و رشته ای که میخواد رو قبول بشه.
با این حال، هیچ وقت دوستی نداشت، همه ی بچه ها ازش دوری می کردن چون علاوه بر روستایی بودنش، حسابی درس خون بود و این اصلا ملاک یک دوست ایده ال برای هیچ کدوم از همکلاسی های دوران تحصیلش نبود.
ولی حالا تونسته بود با لی ته یونگ دوست بشه، لی ته یونگی که عین خودش حسابی درس خون بود، ولی یه تفاوت بزرگ با جونگوو داشت اونم خانواده اش و وضعیت مالیش بود.
ته یونگ از خانواده ی سرشناسی بود و پدرش صاحب یه شرکت بزرگ برنامه نویسی بود. جایی که مسلما چند سال دیگه متعلق به ته یونگ می شد و برای همین هم ته یونگ داشت تو این رشته تحصیل میکرد.
از نظر جونگوو، ته یونگ ایده آل ترین دوستی بود که میتونست پیدا کنه.
***
ته یونگ با بی حوصلگی با چاسپتیک تیکه های کوچیکی از غذاشو برمیداشت و میخورد، دلش میخواست جه هیونو تو سلف غذاخوری ببینه اما اثری ازش نبود، احتمال میداد سرش حسابی بخاطر درساش شلوغ باشه که وقت نداره بیاد ناهار بخوره.
جونگوو چاپستیکشو گوشه ی سینی غذاش گذاشت و گفت: ته یونگ!
ته یونگ سرشو بالا اورد و نگاهش کرد: بله؟
جونگوو: یه چند روزه یه سری فکرای عجیب تو ذهنمه، هیچکسی رو هم ندارم که باهاش در این مورد حرف بزنم...
ته یونگ هیچ علاقه ای نداشت به حرفای جونگوو گوش بده ولی راهی نداشت، باید تظاهر میکرد که یه دوست خوبه.
-: میتونی به من بگی، چیزی شده جونگوو؟
جونگوو لبخندی زد : چیزی که نشده... راستش، آقای جانگو که توام خوب میشناسی... معلم خصوصیمون!!
ته یونگ با شنیدن اسم جه هیون میتونست همون لحظه از حرص چاپستیکشو تو چشمای جونگوو فرو کنه. اما سعی کرد ارامش خودشو حفظ کنه و بازم تظاهر کنه.
-: خب؟
جونگوو: فکر کنم... ازش خوشم اومده!!
و با چشمای کیوتش به ته یونگ خیره شد تا ری اکشنی نشون بده.
ته یونگ نمیدونست دقیقا چی بگه، چه عکس العملی نشون بده، هیچ ایده ای نداشت. جونگوو تو چشماش زل زده بود و گفته بود که از دوست پسرش خوشش میاد؟ چیکار میتونست بکنه آخه؟
به راحتی قابلیت کشیدن موهای لخت قهوه ای رنگ جونگوو رو داشت، اونقدری زیاد که از درد به گریه بیوفته. اما نمیتونست درمورد رابطه ی خودش و جه هیون چیزی به جونگوو بگه، در واقع اون با جونگوو اصلا احساس راحتی نمی کرد که بخواد درمورد مسائل شخصیش چیزی بهش بگه.
ته یونگ: اوه! راستش شوکه شدم!!!
جونگوو سرشو به سمت پایین تکون داد و با حرف ته یونگ موافقت کرد: خودمم همینطور! اصلا انتظارشو نداشتم، ولی میدونی ته یونگ، اون خیلی خوبه، از همه نظر!! چطور بگم اخه...
ته یونگ سریع حرفشو قطع کرد، اصلا تحمل اینو نداشت که جونگوو بخواد از دوست پسرش جلوی خودش تعریف کنه و براش غش و ضعف بره.
ته یونگ: ولی فکر نکنم آقای جانگ سینگل باشه ها... اون خیلی بین همه معروفه!
جونگوو آهی کشید و با ناراحتی گفت: آره میدونم، همه روش کراش دارن. خب حق هم دارن اون خیلی خوشتیپه و درس خونه. میدونی ترکیب خوشتیپ و درس خون چه چیز خوبیه؟ واقعا ایده ال تایپ منه!!
ته یونگ رسما داشت از حرص منفجر می شد، وقت گذروندن با جونگوو درحالت عادی براش عین جهنم بود، و حالا جونگوو داشت از کسی که متعلق به ته یونگ بود اینطوری جلوی روش تعریف میکرد!
***
از وقتی جه هیون به عنوان کاراموز تو شرکت پدرش کار میکرد، از هیچ فرصتی نمیگذشت که کنار مامان باباش بشینه، حس می کرد ممکنه پدرش از جه هیون حرفی بزنه و به شدت دلش میخواست بدونه نظر پدرش راجع به جه هیون چیه.
البته، برای پدرش، جه هیون، فقط معلم خصوصی سابق ته یونگ و یکی از اقوامشون به حساب میومد.
مشغول چت کردن با جه هیون بود و هرازگاهی از ظرف میوه ای که آجوما براش اماده کرده بود یه تیکه میوه بر میداشت.
پدرش منتظر شروع شدن اخبار ساعت نُه بود، و مادرش هم سرش توی گوشیش بود و احتمالا مثل همیشه داشت پیج آرایشگاهشو مدیریت می کرد!
یه تیکه کیوی تو دهنش گذاشت وتایپ کرد.
" فردا برای ناهار میای سلف؟ یا بازم ناهار نمیخوری؟☹️ "
جه هیون بعد از چند لحظه جوابشو داد " فردا کلاس آخرم ساعت دوازده تموم میشه، شاید برگردم خونه! "
ته یونگ خوب میدونست جه هیون حسابی خسته اس و وقتی بعد از ساعت ناهار کلاس نداره، دلیلی برای موندن تو دانشگاه هم نداره. ولی بازم دلش میخواست ببینتش.
" بمون دیگه🥺 اه نمیخوام با جونگوو ناهار بخورم 😭 "
بعد از ارسال پیامش، توجه اش به اخباری جلب شد که پدرش داشت بخاطرش صدای تلویزیونو بیشتر می کرد.
صدای اخبارگو تو خونه به وضوح شنیده میشد، خبر زیاد شوکه کننده ای نبود، همه میدونستن بالاخره به کره هم میرسه.
" متاسفانه امروز اولین کِیس بیماری کووید ۱۹ در فرودگاه اینچئون شناسایی شد... "
آقای لی: آخرش هم این مسافرا کار خودشونو کردن!!
ته یونگ: الان چی میشه؟ ماهم قرنطینه میشیم مثل ووهان؟
آقای لی شونه هاشو بالا انداخت: معلوم نیس، فعلا یه مبتلا بیشتر نداره، اگر بیشتر بشن احتمالا همینطور بشه.
خانم لی میون بحث ته یونگ و همسرش گفت: احتمالا تعدادشون خیلی بیشتره، اکثر همکارام از الان دارن نوبتای هفته ی بعدو کنسل میکنن. انگار قراره اوضاع خراب بشه.
ته یونگ بدون اینکه جواب جه هیون به پیام قبلیشو بخونه سریعا تایپ کرد : " اخبارو دیدی؟ کرونا تا اینجا هم اومده😨 "
جه هیون بلافاصله جواب داد" آره، احتمالا کلاسارو کنسل کنن چن روز، نماینده ی کلاسمون اینطور میگه!! "
ته یونگ با تصور اینکه تنها امیدش برای دیدن روزانه ی جه هیون که همون دانشگاه بود هم بخواد بسته بشه، میتونست بشینه گریه کنه. اون تازه رفته بود دانشگاه، اگر اوضاع خراب میشد و دانشگاهشون بسته می شد، رسما تمام برنامه هاش دود میشدن و میرفتن هوا. اینطوری حتی نمیتونست به راحتی جه هیونو ببینه، حداقلش این چند روز تو ساختمون دانشکده میتونست ببینتش. ولی اگر دانشگاه ها بسته می شد چیکار میتونست بکنه.
چجوری میتونست بهونه جور کنه و از خونه بزنه بیرون، اونم وقتی اون بیماری اونقدر پیشرفت کنه که همه جا قرنطینه بشه.
***

NightDates / قرار‌های شبانه Onde histórias criam vida. Descubra agora