E29

60 12 5
                                    

همین که آسانسور تو طبقه ی همکف بود، خودش تو این وضعیت یه خوش شانسی براش محسوب میشد. ساعت ۱۰:۰۱ دقیقه بود اگر تا چهار دقیقه ی دیگه وارد سایت نمیشد، از امتحان محروم بود.
تمام مدت تلاش میکرد با گوشیش وارد سایت بشه، اما امکان پذیر نبود... با باز شدن در آسانسور سمت در آپارتمانش دویید و نفهمید چجوری رمز درو وارد کرد و داخل شد.
بدون اینکه حتی کاپشنشو در بیاره سریعا نشست و لپ تاپشو باز کرد، احساس میکرد ثانیه های عمرشن که دارن میگذرن‌ و قراره بمیره
ساعت ۱۰:۰۳ دقیقه بود، مرورگر لپ تاپشو باز کرد و روی بوکمارک سایت آزمون کلیک کرد، با بالا اومدن سایت سریعا یوزر و پسوردشو وارد کرد و روی لاگ این کلیک کرد، لیست آزمونای میان ترمی که براشون تعریف شده بود تو سایت نمایش داده شد.
سریعا روی شروع آزمون درس مورد نظرش کلیک کرد، پنجره ی کوچیکی شامل توضیحات وقت و تعداد سوالات آزمون باز شد و بعد از اون روی گزینه ی شروع کلیک کرد.
چیزی که تو صفحه ی لپ تاپش میدید، حتی از اینکه همون لحظه میمیرد هم قابل تحمل تر بود، سایت بسته شده بود و‌نمیتونست تو اون ساعت امتحانو شروع کنه، دستاش میلرزید و نمیدونست چیکار کنه، امتحان استاد هوآنگ چیز ساده ای نبود که بخواد با یکمی صحبت با استاد دوباره امتحان بده، استاد هوآنگ رسما بی منطق ترین استاد اون دانشکده بود.
ولی راهی نداشت، باید اول با آموزش هماهنگ میکرد تا ببینه اصلا جایی برای اعتراض داره یا نه... مشکل اینجا بود که نمره ی این میان ترم دقیقا نصف نمره ی پایان ترمو تشکیل میداد و اگر واقعا راهی برای امتحان دادن پیدا نمیکرد، این درسو‌ میوفتاد!
جانگ جه هیونی که تو چهارده سال تحصیلش نمره ی کمتر‌ از هیجده حتی به تعداد انگشت شمار ندیده، حالا تو مرز این قرار داشت که یه درسو بیوفته!
شماره ی مسئول آموزش دانشکده رو گرفت و بعد از چند لحظه جواب داد.
بلافاصله شروع به صحبت کرد.
-: سلام آقای هان، من جانگ جه هیون دانشجوی‌ ترم سوم علوم کامپیوترم، امروز امتحان داشتم... با استاد هوآنگ.. ولی سایت بسته شده... چیکار کنم؟؟ من باید هرجوری هست این امتحانو بدم!!
-: سلام، مگه نمیدونستی تا پنج دقیقه بعد از زمان شروع امتحان وقت داری وارد سایت بشی؟ الان که امتحانا آنلاین شده، آدم یه گوشه دراز میکشه امتحانشو میده دیگه، چرا باز دیر کردی؟
جه هیون با لحن التماس گفت: یه مشکلی داشتم... خونه نبودم! خواهش میکنم آقای هان یه کاری کنید بتونم امتحان بدم، واقعا  واسم مهمه!!!
آقای هان: متاسفم جانگ جه هیون، این دست ما نیست، آیین نامه ی برگزاری امتحانای آنلاین همینه، کاریش نمیتونیم بکنیم، اگر میخوای با استادت صحبت کن، البته گفتی که با استاد هوآنگ این درسو داری... فکر نمیکنم حرف زدن باهاش فایده ای هم داشته باشه.. !
جه هیون بار دیگه ای هم از مسئول آموزش درخواست کرد ولی  بازم بی فایده بود، رسما این درسو افتاده بود، دیگه هیچ راهی نداشت!
اگر فقط یک چیزی تو زندگی جه هیون وجود داشت که بتونه واقعا نابودش کنه، اون فقط و فقط درس و نمراتش بود. از بچگی اینطور بود، تحمل نداشت نمره ی پایینی بگیره یا حتی اصلا درسیو بیوفته، جه هیون حتی تو کابوس هاشم نمیدید که درسی رو بیوفته! این برای جانگ جه هیون محال بود...
حالا باید چیکار میکرد، امروز بدترین روز زندگیش بود، ته یونگ رفته بودو حالا امتحانشم افتاده بود.
درس! مهم ترین واژه ی زندگی جه هیون‌حالا به راحتی تحت تاثیر رابطه ی عاشقانه اش قرار گرفته بود، باورش نمیشد حتی یه روزم نشده که ته یونگ رفته و اون بخاطر این جدایی دچار همچین مشکلی شده.
به برگه های خلاصه نویسیش نگاه کرد که ساعت چهار صبح پاشده بود تا درسشو‌ بخونه و اینارو بنویسه!
برگه رو توی مشتش فشرد و کاملا مچاله اش کرد، همه چیز به وضوح تغییر کرده بود، تمام جز به جز زندگیش عوض شده بود، نه راهی به عقب داشت و نه میتونست حالا چیزی رو عوض کنه.
خوب میدونست اگر با این روش ادامه بده، دیگه هیچی براش نمیمونه... علاوه بر چیزای پیش پا افتاده، حتی ممکن بود اعتماد خانواده اش رو هم از دست بده.
ولی می ترسید، از روزی که همچین اتفاقی بیوفته میترسید، تمام عمرش تلاشش این بود که همه رو از خودش راضی نگه داره و حالا داشت با دستای خودش همه چیزو خراب می‌کرد.
اونا باهم فرق داشتن، از اولش هم اینو خوب میدونست.
واقعا درسته که هرچی هم بشه، ریشه ای که انسان ازش رشد کرده تغییری نمیکنه!
ته یونگ هیچ وقت مثل جه هیون زندگی نکرده بود، هیچ وقت مثل جه هیون تنها راه نجاتش درس و‌ نمراتش نبود، هیچ وقت درد بی ‌پولی نکشیده بودو و حسرت خیلی چیزا به دلش نمونده بود.
ته یونگ از ریشه با جه هیون فرق داشت، جه هیونی که تو شهرستان زندگی می کرد و پدرش شغل دولتی معمولی داشت و مادرش خونه دار بود، اما ته یونگی که از بدو تولد پدرش ریاست یه شرکتو به عهده داشت و مادرش یکی از معروف ترین سالن های آرایشی سئول رو اداره می کرد!
حالا باید چیکار میکرد؟ حالا که بخاطر یه خداحافظی با ته یونگ، امتحانشو رد شده بود، باید چیکار میکرد؟ باید تو‌ این چهار سال دیگه چیارو از دست میداد؟ باید چه مشکلات دیگه ای بخاطر این رابطه براش پیش میومد!؟ انتهای این رابطه چی بود؟ رسوایی؟ بی اعتمادی خانواده اش؟
تصور این چیزا هم حتی برای جه هیون عین یه کابوس وحشتناک بود، اون کل رویاش این بود که یا زندگی آروم و مرفه داشته باشه، نه اینکه بخاطر احساساتش، همه چیزشو کم کم ببازه..
با عصبانیت از جاش بلند شد و سمت اتاقش رفت، روی زمین نشست و‌ دستشو زیر تختش دراز کرد و‌ جعبه رو بیرون کشید.
درشو باز کرد و با حرص چیزایی که توش بودو بیرون کشید و از اتاق بیرون رفت.
یه پلاستیک مشکی بزرگ سطل زباله برداشت و همشو داخلش انداخت.
از کنار گاز تو آشپزخونه، جعبه کبریتی که برای مواقع ضروری گذاشته بودو برداشت و از خونه بیرون زد.
دیگه حتی نیازی نبود اینارو پیش خودش نگه داره، با خودش فکر میکرد چقدر احمق بود که تصمیم داشت اگر خطری ته یونگو تهدید کرد، با لباسای اون شب ته یونگ‌ خودشو تحویل پلیس بده!
فکر میکرد چقدر تو این رابطه سادگی کرده، چقدر فقط کور شده و جز احساساتش هیچیو ندیده، چیز به این مهمیو ندیده، که اونو ته یونگ، هیچ وقت مثل هم‌نبودن! هیچ وقت!
ته یونگ تو زندگیش به هیچ مشکلی برنمیخورد، اون‌ همیشه یه پدر پولدارو به عنوان حامی داشت و کلی پارتی بین آدمای سرشناس!
اما جه هیون چی؟ اون رسما هیچی نداشت! یه آدم عادی بود که وابسته ی تحصیلاتش بود برای زندگی... تحصیلاتی که همین روز اولی با رفتن ته یونگ، داشت ذره ذره نابود میشد...
***
چهار سال بعد
با قرار گرفتن لیوان قهوه ی فوری روی میزش سرشو بالا آورد و با همکارش رو به رو شد.
-: داری‌ رو آپدیت جدید کار میکنی؟
جه هیون سرشو به نشونه ی مثبت پایین داد و قهوه رو برداشت: ممنون!
همکارش لبخندی بهش زد: پلی استورو‌ چک کردی؟ بازیت، تا
الان ده میلیون بار دانلود شده!
جه هیون‌ با تعجب نگاهش کرد: ده میلیون؟ واقعا؟
گوشیشو برداشت و وارد پلی استور شد تا چک کنه، انقدر سرگرم رفع کردن باگ هایی بود که آپدیت آخر بازیش داشت، که اصلا به تعداد دانلود هاش سر نزده بود.
با دیدن عدد ده میلیون چشماش از خوشحالی برق زد.
سرشو بالا آورد و به همکارش نگاه کرد: واقعا باورم‌ نمیشه!
همکارش روی صندلی کنار جه هیون نشست و گفت: واقعا ای کاش جای تو بودم جانگ جه هیون، چطوری انقدر خوب کار میکنی؟ همه تو شرکت ازت تعریف میکنن!
جه هیون آروم خندید: دیگه اینجوریا هم نیست!
همکارش شونه ای بالا داد: خبر نداری...
چند لحظه مکث کرد و گفت: راستی! رئیس لی میخواد یکی از کاراموزای جدیدو یکی دو ماه بیاره اینجا تا باهات کار کنه. میتونی کلی ازش کار بکشی، خیلی خوبه مگه نه؟
جه هیون: چطوری دلت میاد اینو بگی؟ ما خودمونم یه روزی کاراموز بودیم!
همکارش خندید و گفت: ما که عین چی کار می کردیم، مخصوصا تو! همون موقع ها بود که ایده ی بازیتو به رئیس دادی. خیلی کار کردی به عنوان کارآموز!
جه هیون به مانتیور کامپیوتر روی میزش نگاه کرد و گفت: حالا کی هست این کاراموزه، دانشجوعه؟
همکارش قیافه ی متفکری به خودش گرفت و بعد از چند لحظه گفت: فکر کنم دانشجوی انتقالی از ژاپن باشه! سال آخر علوم کامپیوتره انگاری!! نمیدونم دقیقا، همین امروز فردا سر و کله اش پیدا میشه بالاخره!
***
آخرین باری که از جه هیون خبر داشت، حدودا دو ماه پیش بود، طبق گفته ی خود جهیون و چیزایی که پدرش تعریف می کرد، حسابی مشغول کاره و بازی ای که ایده اشو از همون چهار سال پیش داشت، حالا به یکی از محبوب ترین بازی های پلی استور کره تبدیل شده بود.
خوب میدونست سر جه هیون چقدر شلوغه و چقدر عاشق کارشه، بهش حق میداد که کمتر باهاش تماس بگیره، همینقدر که تو این سال ها حداقل خبری ازش میگرفت براش کافی بود، همین که میدونست جه هیون هنوز دوستش داره براش کافی بود، درسته که دو ماه ازش خبری نداشت، ولی بازم بهتر از هیچی بود.
قبول داشت هیچیِ رابطشون شبیه قبل نبود، ولی همشو گذاشته بود پای دوری و فاصله!
با صدای همکلاسیش به خودش اومد.
-: هِی ته یونگ بیا دیگه، میخوایم عکس بگیریم!
ته یونگ هم متقابلا سمت همکلاسیش رفت، تا عکس یادگاری روز فارغ التحصیلیشونو بگیرن، حتی تو همچین روزی هم جه هیون بهش یه پیام نداده بود.
فقط با این فکر که سرش شلوغه، سعی می کرد خودشو قانع کنه!
***

NightDates / قرار‌های شبانه Onde histórias criam vida. Descubra agora