E09

72 13 0
                                    

با دیدن پیام جونگوو تمام حس و حالی خوبی که از یاداوری خاطرات پارسال سراغش اومده بودن از بین رفتن.
سریعا تایپ کرد: اگر ردت کنه چی؟ ولش کن جونگوو...
دلش میخواست به جونگوو بگه که اونو جه هیون باهم قرار میزارن، اما برای ته یونگ اعتماد به دیگران سخت ترین کار ممکن بود.
اون‌ عادت داشت تمام حرفاشو به تن بزنه، حالا که اون نبود، دیگه هیچ کسی وجود نداشت که ته یونگ بتونه به چشم یه دوست و همدم و کسی که بشه بهش اعتماد کرد، نگاه کنه.
از بچگی که مهدکودک می رفت این مشکلو داشت و حالا که دیگه هیجده سالگیش رو به پایان بود هم همین وضعیتو داشت.
دوست پیدا کردن، روابط اجتماعی، اعتماد کردن، برای ته یونگ بی معنی بودن.
همیشه تنها بود، مشکلی هم نداشت. از اینکه همیشه فقط خودشه و خودش هیچ وقت دلش نمیگرفت و از پس همه چیز بر میومد، ولی اینکه حالا بخاطر مشکل اعتمادش نمیتونست همچین چیزیو به جونگوو بگه و همه چیو تموم کنه، اذیتش میکرد.
جونگوو جواب داد.
" برام فرقی نداره"
"میدونی آخه...اگر همش بخوام بهش فکر کنم نمیتونم درس بخونم"
" بهش میگم و راحت میشم"
" حتی اگر منو پس بزنه هم برام مهم نیست"
ته یونگ واقعا دلش میخواست از پشت گوشی جونگوو رو خفه اش کنه، اون واقعا انگار هیچی حالیش نبود و میخواست عین احمقا به احساساتش اعتراف کنه.
حتی اگر فرد مورد نظر جه هیون هم نبود، بازم جونگوو نباید اینقدر راحت وا میداد.
اصلا حوصله ی حرف زدن با جونگوو رو نداشت. باید حضوری میدیدتش... شاید بالاخره باید بهش میگفت رابطه ی بین اون و جه هیون چیه و اینطوری جونگوو خودشو کوچیک نمیکرد.
بهش جواب داد.
" فعلا کاری نکن، فقط تا دوشنبه صبر کن باید باهات حرف بزنم، انقدر راحت اعتراف نکن! "
***
-: چی؟ خونه ی دایی؟
مادرش همونطور که با لپ تاپش ور می رفت، بدون اینکه نگاهش کنه گفت: آره، داییت احتمال میده سئولو قرنطینه کنن. پس این یه جورایی آخرین مهمونیه تا بعد از درست شدن اوضاع.
ته یونگ از فکر اینکه جه هیون تو اون مهمونی باشه حسابی ذوق کرده بود.
-: دیگه کیا هستن؟
مادرش: کیا میخواستن باشه؟ خاله ات و خانواده ی سوهیون.
با شنیدن "خانواده ی سوهیون" حس کرد الانه که دوتا بال در بیاره و پرواز کنه.
با اینکه خوب میدونست نمیتونه تو جمع خانوادگی بچسبه به جه هیون ولی بازم این غنیمت بود.
رابطشون براش جالب بود، هم دانشگاهی بودن، فامیل بودن و جه هیون معلم ریاضیش بود و حالا کاراموز شرکت پدرشه.
به هرجای زندگیش نگاه می‌کرد اثری از جه هیون بود و هیچی از این بهتر برای ته یونگ نبود.
با ذوق تو اتاقش رفت و گوشیشو برداشت و سریعا به جه هیون پیام داد.
" شنیدم شنبه قراره ببینمت آقای جانگ 🙄 "
بعد از ارسال پیامش گوشیشو روی تختش ول کرد و سمت کمد لباسش رفت، تمامی تیشرتا و هودیاشو بیرون ریخت، نمیدونست چرا عین احمقا انقدر برای یه مهمونی ساده ی خانوادگی ذوق داره.
ولی با این حال میخواست بهتریناشو بپوشه، میدونست که جه هیون عمرا به این چیزا توجه کنه و اصلا فرق یه تیشرت مشکی و یه هودی اور سایز صورتیو متوجه نمیشه. ولی بازم دلش میخواست برای جه هیون، متفاوت لباس بپوشه.
***
در یخچالو باز کرد و با تاسف به درونش خیره شد: تو چی میخوری جه هیون؟ اینا همش غذاهای آماده است.
جه هیون که رو کاناپه نشسته بود و توی لپ تاپ که روی پاش بود مشغول کد زدن بود، گفت: همینارم سوهیون خریده، وگرنه من که با نودل فوری مشکلی ندارم.
-: آیگووو! چجوری بزارم اینجا و اینجوری تنها زندگی کنی؟ باید درست غذا بخوری جانگ جه هیون!!
پدرش که کنارش نشسته بود و مشغول خوندن اخبار از توی گوشیش بود، از بالای عینکش نگاهی به جه هیون کرد و گفت: مادرت راست میگه دیگه، اینجوری میخوای نسلمونو ادامه بدی؟
جه هیون: بابا الان ادامه ی نسل چه ربطی به غذا داره؟؟
مادرش همونطور که داشت خریداشو تو یخچال و کابینتا جابجا می کرد گفت: خیلیم ربط داره، اگر عین آدم غذا نخوری که هیچی نمیشی پسر، نگاش کن تورو خدا... تصمیم نداری موهاتو کوتاه کنی؟
جه هیون ارزو می کرد ای کاش مادر و پدرش مستقیم میرفتن خونه ی سوهیون و نمیومدن اینجا. دقیقا از بدو رسیدنشون داشتن سرش غر میزدن.
پدرش با تاسف نگاهش کرد و گفت: همشم که سرش تو این لپ تاپه، چشمات نابود میشه پسر!!
جه هیون لپ تاپشو بست و به پدرش نگاه کرد: بابا من درسم همش مربوط به همین لپ تاپه، کار دیگه ای ندارم!!
آقای جانگ: به فکر سلامتیت هم باش! یه میز هم واسه لپ تاپت بگیر، انقدر نذارش روی پات!
چشم غره ای بهش رفت و گفت: میگن ضرر داره!!
***
-: نمیشه بریم کره؟
دجون که مشغول رانندگی بود با شنیدن حرف ته هی برای لحظه ای با تعجب برگشت سمتش: خوبی ؟
ته هی: دلم شور میزنه... نکنه بلایی سر مامانم بیاره؟ اون روانیه!
دجون: ته هی تو مثل اینکه حالیت نیست، مامانت اونو به تو ترجیح داد...
ته هی: اما مامانم که از قضیه ی اون شب خبر نداره... از دلیل حمله ی عصبیم خبر نداره!!
دجون ماشینو سریعا نگه داشت و با بهت برگشت سمتش: چی؟؟؟ ته هی داری اینارو جدی میگی؟
ت هی لب پایینشو گزید و گفت: نمیخواستم ناراحتش کنم... به اندازه ی کافی از مرگ تن ناراحت بود... اگر اونم میگفتم...
دجون محکم دستشو روی فرمون کوبید و تقریبا فریاد زد: میفهمی چیکار کردی ته هی؟
ته هی از صدای بلند دجون برای لحظه ای ترسید و‌ دستشو روی شکمش گذاشت.
دجون پوفی گفت و به حالت عصبی موهاشو چند بار با دستش به عقب هدایت کرد، سعی کرد اروم باشه: دیگه دیر شده، قرار بود موقع رفتنمون همه چیزو به مادرت بگی و تصمیم نهاییو به خودش واگذار کنی...
چند لحظه مکث کرد و گفت: که این کارو نکردی!
تو چشمای ته هی خیره شد و گفت: از رو جنازمم رد شی نمیزارم پاتو بذاری کره!
***
-: کجا میری؟؟؟
جه هیون کوله اشو روی شونه اش مرتب کرد و گفت: کلاس دارم!
مادرش با بهت گفت: شوخی میکنی؟ امشب خونه ی خواهرت شام دعوتیم!!
جه هیون: اَه مامان، ساعت هفت کلاسم تموم میشه. نمیتونم نرم که! خودم بعد از کلاسم میام خونه ی سوهیون، نگران نباشین آبروتونو نمیبرم.
آقای جانگ: چرا اصلا باید بری به بچه های مردم درس بدی؟ ما که بهت پول تو جیبی میدیم!
جه هیون برگشت سمت پدرش، دلش پر بود، خیلی زیاد، تقریبا نوزده سال تمام تو یه خانواده نسبتا فقیر تو یه شهر کوچیک زندگی کرده بود، تمام اون سال ها حتی یک بار هم از خانواده اش چیزی فراتر از وسع مالیشون درخواست نکرد. ولی حالا که خودش داشت زحمت میکشید و کار میکرد، چرا بازهم میخواستن اونو به داشته های بی ارزشش  قانع کنن؟
-: ندین، من ازتون نخواستم که هر ماه نصف حقوق بازنشستگیتو بهم بدی بابا! منم دارم تلاش میکنم، میخوام کار کنم، میخوام تمام وقتم مشغول باشم... من نمیتونم به این وضعیت راضی باشم بابا، من بیشتر از اینا میخوام.. و و برای رسیدن به چیزایی که میخوام، باید اخر هفته هم شده برم خونه این بچه پولدارا و بهشون درس بدم.. شاید چندین سال این وضعیت افتضاحو داشته باشم. شاید همش سرم تو لپ تاپ باشه و نودل فوری بخورم. ولی قول میدم یه روزی جانگ جه هیونی بشم، که هیچکس نتونه باور کنه یه روزی همچین زندگی نابودی داشتم!
***

NightDates / قرار‌های شبانه Donde viven las historias. Descúbrelo ahora