E23

59 12 4
                                    

با دیدن ته هی روی تخت بیمارستان، دم در اون‌ اتاق سریعا ایستاد و داخل شد.
با ورودش پزشک معالج ته هی روشو برگردوند سمتش: شما؟
دجون سریعا گفت: من.. من شوهرشم!!
و سمت ته هی رفت و به چهره ی خسته اش نگاه کرد و با بهت گفت: چش‌ شده؟ چرا چشماش بستس؟؟؟
دکتر سعی کرد دجونو آروم کنه، با آرامش گفت: آروم باشید لطفا، به زور آرام بخش، همسرتون تونستن بخوابن. اگر نمیخواید اذیتش کنید لطفا بیاید بیرون!
دجون: آرام بخش؟ چرا؟ چیشده؟
دکتر سمت در اتاق رفت و گفت: گفتم بیاید بیرون!
دجون طبق گفته ی دکتر پشت سرش بیرون رفت و بعد از ورودشون به راه رو، دکتر همونطور که چندتا برگه رو نگاه می کرد گفت: همسرتون سابقه ی حمله ی عصبی داشتن درسته؟ تو همین بیمارستان هم بستری بودن انگار!
دجون سرشو به نشونه ی مثبت پایین داد، داشت از نگرانی دق می کرد.
-: فکر نمیکنید همسرتون با همچین شرایطی نیاز به مراقبت بیشتری دارن؟ هرگونه استرس و تنش عصبی براشون عین سمه!
دجون از نگرانی دستاش میلرزید، نمیفهمید دکتر چرا این حرفارو میزنه، اخه مگه ته هی چش‌ شده بود.
دکتر ادامه داد: خیلی خوش شانس بودن که ایشونو به بیمارستان رسوندن، وگرنه‌ اتفاق خوبی نمیوفتاد آقای ...؟
دجون به خودش اومد و گفت: دجون.. شیاعودجون!
-: بله آقای شیاعودجون، وضعیت کلی همسرتون مناسبه، البته که فکر نکنم امشبه رو بتونن مرخص بشن، شاید بازم نیاز به تزریق آرام بخش داشته باشن.
دجون با ترس پرسید: چرا؟ آخه چی شده!؟
دکتر چند لحظه مکث کرد و گفت: متاسفم ولی همسرتون دچار سقط جنین شدن...
دجون برای لحظه ای حس کرد ممکنه بیوفته روی زمین، دستشو به دیوار بیمارستان گرفت تا از افتادنش جلوگیری کنه.
فرزند اون و ته هی، تازه یک ماهش شده بود... اما حالا...
دکتر با نگرانی نگاهش کرد و گفت: حالتون خوبه؟
دجون پلکاشو محکم روی هم فشرد و چند لحظه مکث کرد، معلومه که حالش خوب نبود، بدترین حس دنیارو داشت، هیچ وقت به اندازه ی اون لحظه حالش بد نبود!
-: خوبید؟؟
دجون سرشو اروم پایین داد و چیزی نگفت.
-: متاسفم...
***
با دیدن اسمی که رو صفحه ی گوشی ته هی نمایان شد، دندوناشو از حرص روی هم فشار داد.
اونقدری از خانواده ی ته هی متنفر بود، که قابل توصیف نبود.
اون مادر و به اصطلاح پدر، فقط ذره ذره بچه های خودشونو نابود کردن، اون از تن که از ترس مشکلی که بعد از دریافت نمره های ازمونش براش پیش میومد خودشو کشت، و این از ته هی که بخاطر سرکوفت‌ هایی که ناپدریش بهش زد، مدت طولانی مشکل اعصاب داشت و به تازگی بهتر شده بود!
حالا هم، اونا فرزندشونو از دست داده بودن، اگر میتونست اون لحظه ته هی رو تو بیمارستان تنها بذاره، بی شک میرفت و با دستای خودش اون مرتیکه رو میکشت، تا آروم بگیره!
از روی صندلی کنار تخت ته هی بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
تماسو جواب داد و منتظر موند فرد پشت خط چیزی بگه.
-: ته هی؟ تو کجایی دخترم؟ من خیلی وقته منتظرتم!
چند لحظه مکث کرد و جواب داد: اسم خودتو مادر گذاشتی؟
خانم شین با بهت گفت: چی؟ ته هی کجاست؟
دجون پوزخند عصبی زد و گفت: شاید بهتر باشه از شوهرت بپرسی؟
نزاشت خانم شین چیزی بگه و در ادامه گفت: چطور میتونی خودتو ببخشی؟ چطور میتونی به زندگیت ادامه بدی؟ تو چجور مادری هستی؟ تو اصلا میفهمی با چه هیولایی داری زندگی میکنی؟
-: چی... چی... میگی؟ چیشده؟؟ ته هی کجاست؟؟
دجون: ته هی رو شاید روحت بعد از مرگ فقط بتونه دوباره ببینه، دیگه حتی نمیخوام اسمشو بیاری، نمیخوام خودتو مادرش بدونی، چرا که اگر مادر نداشت... بی شک الان خوشبخت تر بود!
-: من نمیفهمم.. این حرفا چیه.. تو دجونی نه؟ ته هی کجاست؟ اخه چرا هیچی بهم نمیگی؟
دجون: هیچ وقت نمیزارم بفهمی اون کجاست! هیچ وقت!
چند لحظه مکث کرد و گفت: باز خوشحالم اون هیولا نتونست بلایی که سر پسرش آورد، سر دختر ناتنیش هم بیاره! تا وقتی زنده ام قسم میخورم نزارم دیگه حتی از دور ته هی رو ببینی خانم شین!
و بدون اینکه به خانم شین اجازه بده چیزی بگه تماسو قطع کرد و گوشی ته هی رو خاموش کرد.
شک نداشت که اون مرتیکه باعث این اتفاق شده، مطمئن بود!
***
ظرف های پلاستیکی یک بار مصرف غذایی که سفارش داده بودو تو سطل آشغال انداخت و از آشپزخونه به جه هیونی که بلافاصله بعد از اتمام شام سرشو کرده بود تو لپ تاپش نگاه می کرد، دیگه نمیدونست باید به چه زبونی و چقدر واضح تر بهش میفهموند که امشب باید چیکار میکردن!
دیگه رسما از جه هیون نا امید شده بود، فقط سعی می کرد دوباره فکرای مسخره ی قدیمی سراغش نیان، مهم این بود که این چیزا ربطی به احساسات جه هیون نسبت به اون نداشتن.
و شاید جه هیون، یکمی خجالتی بود! نمیدونست، فقط میخواست جوری فکر کنه که همه چی خوب و ایده اله.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد افکار مزخرفشو از ذهنش بندازه بیرون، از اشپزخونه بیرون رفت و کنار جه هیون نشست و به صفحه ی لپ تاپش خیره شد، رسما حالش از اون تِم دارک VS code (اپلیکیشن برنامه نویسی)  بهم خورده بود.
اونقدری جه هیون درگیر کد زدن بود که ته یونگ کم کم داشت نسبت به رشته ای که برای قبولیش کلی زحمت کشیده بود متنفر میشد.
-: داری چیکار میکنی؟
جه هیون همونطور که مشغول بود گفت: یه تیکه از پروژه امو باید اماده کنم، باید به پدرت تحویلش بدم.
ته یونگ که فهمید جه هیون داره رو چیزی کار میکنه که مربوط به شرکت پدرشه، سریعا دستشو جلو برد و لپ تا‌پ جه هیونو بست.
جه هیون برگشت سمتش: چرا بستیش؟
ته یونگ شونه هاشو بالا داد و گفت: چون کار بابای منه؟ و نیازی نمیبینم خودتو انقدر واسش اذیت کنی؟
جه هیون: چه ربطی داره آخه؟ موعد مقررش داره میرسه، نمیتونم همین اول کاری، کارامو عقب بندازم.
ته یونگ: وای جهیون، تو تازه مرخص شدی، بعدشم نگران نباش، بابام تورو حتی بیشتر از من دوست داره و اصلا هیچ مشکلی پیش نمیاد اگر یه ماه دیر تر هم تحویلش بدی. اصلا بهش میگم من مجبورت کردم انجامش ندی، خیالت راحت شد؟
و عینک جه هیونو از رو چشماش برداشت و گذاشت روی لپ تاپش: تموم!
جه هیون که دیگه نمیدونست چطوری میتونه از چیزی که انتظارشو میکشه فرار کنه، ناچار شد لپ تاپشو روی میز بذاره.
جو سنگینی برقرار بود، بعضی اوقات واقعا تو کار خودش میموند که با چه تصوری قبول کرد با ته یونگ وارد رابطه بشه!؟
اونم وقتی که به کل عمرش هیچ تجربه ای هم نداشت.
با حس نزدیک تر شدن ته یونگ بهش، فقط داشت به این فکر میکرد که بتونه درست انجامش بده و چیزی اتفاق نیوفته! همین کافی بود، بالاخره این قسمتی از این رابطه ی احساسیشون بود و هرچقدرم میخواست، توان فرار کردن ازشو نداشت.
با خودش فکر کرد اگر خودش پیش قدم بشه، شاید بهتر باشه، شاید اولش براش جذابیتی نداشته باشه و بعدش حس بهتری پیدا کنه؟
با همین تفکر، بدون لحظه ای مکث دست راستشو پشت کمر ته یونگ گذاشت و اونو به خودش نزدیک تر کرد، برای لحظه ای تو چشمای هم خیره بودن، جه هیون‌ اونقدرا هم از داشتن رابطه با تیونگ بیزار نبود، فقط همه چیز براش غیرعادی بود! انگار به این راحتی ها هم عادی نمیشد!
سعی کرد افکارشو آروم کنه، لب هاشو به لب های تیونگ نزدیک تر کرد و شروع به بوسیدنش کرد، آروم پیش میرفت، میخواست ذره ذره ی طمع اون لب هارو بچشه و به خودش یاداوری کنه که در برابر این رابطه مسئوله! و هرجوریم که هست باید درست پیش بره! هر چیزیم که میشد، اون واقعا ته یونگ رو دوست داشت.
حس خوبی پیدا کرده بود، به نظرش اون لب ها واقعا شیرین بودن و بوسیدنشون کار جالبی بود، دلش میخواست بیشتر ادامه اش بده و بیشتر از طمع خوب اون لب ها لذت ببره.
شدت بوسه اشون بیشتر شده بود، و هر لحظه کام محکمی از لب های پسر کوچیکتر رو به روش میگرفت و باید اعتراف می کرد حس خوبی داشت.
با فاصله گرفتن لب های ته یونگ از همدیگه، حس کرد فرصت فوق العاده ای نصیبش شده و بدون مکث، زبونشو وارد اون حفره ی داغ کرد، زبون ته یونگ رو با زبونش به بازی گرفته بود، ناخوداگاه دوتا دستش دو طرف کمر ته یونگ نشستن و اونو بیشتر به خودش نزدیک کردن، ته یونگ که این حرکت جه هیون رو به عنوان یه چراغ سبز در نظر گرفته بود، خودشو بالا کشید رو پاهای جه هیون نشست و دستاشو دور گردنش حلقه کرد، بالاخره بعد از یه مدت طولانی میتونست تا این حد به جه هیونش نزدیک بشه، اونقدری دلتنگ این باهم بودنشون بود که دلش نمیخواست یه لحظه ام از جه هیون جدا بشه.
ولی باید اینو یاداوری می کرد، نمیدونست برای چندمین بار اما باید یاداوریش می کرد.
اروم صورتشو از صورت جه هیون فاصله داد و همونطور که تو چشماش خیره بود، و بخاطر بوسه ی طولانیشون نفس نفس میزد، گفت: دوستت دارم جانگ جه هیون!
جه هیون لبخندی بهش زد و دوباره صورتشو به صورت ته یونگ نزدیک کرد، نوک بینیشو‌ به نوک بینی ته یونگ چسبوند و تو چشماش خیره شد، و قبل از اینکه دوباره اون لب هارو ببوسه گفت: منم دوستت دارم لی ته یونگ!
و با عشق لب های ته یونگو رو بین لب هاش گرفت و مک محکمی بهشون زد....
***

NightDates / قرار‌های شبانه Where stories live. Discover now