E05

74 14 0
                                    

با دیدن ته یونگ که کنار در اصلی آپارتمان ایستاده قدم هاشو تند تر برداشت و سمتش رفت.
ته یونگ که متوجه اومدنش شد ناخوادگاه لبخندی روی لبش نقش بست، با اینکه جه هیون حدوداً نیم ساعت اونو دم در آپارتمانش کاشته بود، ولی بازم اینکه بعد از دو هفته میتونست جه هیونو درست حسابی ببینه و کنارش باشه حسابی ذوق زده اش می کرد.
جه هیون: ببخشید منتظرت گذاشتم!
و با کلیدش درو باز کرد.
ته یونگ: نه من تازه رسیدم...
جه هیون خوب میدونست ته یونگ خیلی وقته منتظره، ولی با این حال نخواست به روش بیاره.
درو باز گذاشت و گفت: بفرمایید!
ته یونگ ریز خندید: اولین باری که اینجا اومدمو هیچ وقت یادم نمیره.
جه هیون با یاداوری شب فستیوال دانشگاه که بخاطر یه مسابقه، حسابی مست کرده بود و ته یونگ اونو رسونده بودتش خونه گوشاش سرخ شدن.
ته یونگ با دیدنش بلند خندید: نگاش کن! گوشاشو!!
جه هیون دندوناشو رو هم فشار داد و از بینشون صداشو بیرون داد: اذیتم نکن لی ته یونگ.
ته یونگ شونه ای بالا انداخت: هرکاریم کنی، من اون شب معلم ریاضیمو که مست و پاتیل بود، رسوندم خونه ی خواهرش!
با صدای رسیدن آسانسور به طبقه همکف بحثشون نصفه‌موند و سوار آسانسور شدن.
***
در تراسو باز کرد و واردش شد، هوا خیلی سرد بود و بخاطر همین کلاه هودیشو روی سرش کشید، خوشحال بود که هم اتاقیش نیست و میتونه با خیال راحت در تراسو باز بذاره و کسی از هوای سرد غر غر نکنه، لامپ اکثر اتاق های ساختمون رو به رویی روشن بودن، کم پیش میومد اکثر اتاقا لامپشون خاموش بشه. دانشجو های دانشگاه ملی سئول صبح و شب نمیشناختن، اکثر اوقات در حال درس خوندن بودن، و خوابگاه همیشه در سکوت بود.
به کوه هایی که تو اون تاریکی چیز زیادی ازشون دیده نمیشد نگاه کرد، عاشق دانشگاهش بود، عاشق رشته اش بود، و حتی عاشق خوابگاهش و ویوی تراسش.
همه چیز براش عالی پیش می رفت، با اینکه زندگی هیچ خوبی ای در حقش نکرده بود تا قبل از این، ولی جونگوو هرجوری که بود تونست حقشو از این دنیا بگیره و به جایی که لیاقتشو داره برسه.
با باز شدن در اتاق پلکاشو از رو حرص، روی هم فشار داد و از تراس بیرون اومد. درو بست و روی تختش دراز کشید.
هم اتاقیش بلافاصله بعد از اینکه وارد اتاق شد غر زد: باز در تراسو باز گذاشته بودی؟
جونگوو: خب میخواستم یکم هوای تازه بخورم!!
هم اتاقیش کوله اشو روی صندلیش گذاشت و روی تختش نشست و به جونگوو نگاه کرد: حواسم بهت هست کیم جونگوو، دو روزه خیلی میری تو تراس و محو میشی. عاشق شدی؟
جونگوو با شنیدن جمله ی آخر از زبون هم اتاقیش، حالا دیگه مطمئن شده بود واقعا یه مرگیش هست، واقعا یه احساس احمقانه ی عجیب به یه نفر پیدا کرده...
***
ته یونگ بلافاصله بعد از ورودش به خونه ی جه هیون گفت: چقدر مرتبه!
جه هیون که پشتش ایستاده بود گفت: سوهیون اینجا بوده. برای همین مرتبه.
ته یونگ سمت کاناپه رفت و روش نشست: زن داییم چقدر به فکر برادرشه.
جه هیون: وای بهش نگو زن دایی!
ته یونگ خندید: خب زن داییمه!
و همزمان کاپشنشو از تنش دراورد و گوشه ی کاناپه گذاشت.
جه هیون: لباسامو عوض کنم میام.
و رفت تو اتاقش تا لباساشو عوض کنه.
ته یونگ کل خونه رو از نظر گذروند، اون شب که جه هیونو رسونده بود اینجا، اون شب که جه هیون از شدت مستی تقریبا بی هوش روی این کاناپه دراز کشیده بود، اون شب که ته یونگ تا مرز بوسیدن لب های جه هیون رفته بود که یهو مادر پدر و خواهرش اومدن!
با بیرون اومدن جه هیون از اتاقش، که یه تیشرت مشکی ساده تنش بود و شلوار چهارخونه ی راحتیش، بدون اینکه دست خودش باشه لبخند ضایعی روی لب هاش نشست.
جه هیون: چیشد؟
ته یونگ: ها؟
جه هیون: لبخند مشکوکی میزنی.
ته یونگ سرشو به چپ و راست تکون داد: هیچی، تا حالا تو همچین لباسی ندیده بودمت.
جه هیون قیافه ی مسخره ای به خودش گرفت و گفت: میدونم بهم میاد.
و با خنده رفت تو اشپزخونه و در یخچالی که سوهیون حسابی براش پر کرده بود رو باز کرد.
آپشن های زیادی داشت برای پذیرایی از ته یونگ، به دوتا نوشیدنی و دو بسته چیپس که از کابینت پایینی اشپزخونه اش بیرون کشید، راضی شد و اونا رو، روی میز گذاشت.
ته یونگ به نوشیدنی و چیپس ها نگاه کرد: پس اینکه بری خونه ی دوست پسرت اینجوریه!!
جه هیون: یااا خودتو مسخره کن، تازه همینشم به لطف سوهیون داشتم، وگرنه حالت عادی فقط نودل فوری اینجا پیدا میشه.
ته یونگ نوشیدنیشو باز کرد و گفت: پس برای همین‌ انقدر پف کردی آقای جانگ.
جه هیون: دیگه داری شبیه سوهیون حرف میزنی.
گوشیشو روی میز گذاشت و نوشیدنیشو برداشت، بازش کرد و یه قلوپ ازش خورد. به بطریش نگاه کرد و گفت: بدک هم نیست!
ته یونگ: اوهوم، انتخاب های زن داییم خوبه.
جه هیون: حالا هی بگو!!!
ته یونگ: به بابام گفتم امشب میمونم خونه ی دوستم!
جه هیون یکی از ابروهاشو بالا داد: خونه ی دوستت؟ کجا میمونی؟ میری پیش جونگوو؟
ته یونگ با شنیدن اسم جونگوو اخم محوی روی چهره اش نشست.
-: نخیر، خنگ. منظورم اینجاس.
جه هیون با چشمای گرد گفت: اینجا؟؟
ته یونگ: چیه، نمیتونم؟
جه هیون دستاپچه شده بود، انتظار نداشت ته یونگ همچین کارایی بکنه، در واقع فکر کرد فقط قراره باهم فوقش شام بخورن و بعد ته یونگ برگرده خونشون. ولی انگار ته یونگ قصد دیگه ای داشت.
جه هیون: نه... منظورم اینه که... اره...
ته یونگ خندید: باشه فهمیدم!
جه هیون: شام چی میخوری؟
ته یونگ: از اونجایی که غذاهاتو زن دایی با هزار امید و ارزو برای ول کردن نودل فوری برات خریده. پس امشب مهمون من. پپرونی دوست داری؟
جه هیون: اومدی خونه ی من بعد تو شام بخری؟ خودم سفارش میدم، همون پپرونیو.
ته یونگ اصلا قصد سر و کله زدن سر خرید شامو نداشت، اتفاقا خوشحال هم میشد اگر جه هیون میخریدتش، اینجوری بیشتر حس میکرد یه دوست پسری داره که کنارشه و حتی براش شام میخره و میتونه شب خونه اش بمونه.
***
-: ته یونگ امشب خونه ی دوستش میمونه، فکر کنم بالاخره تصمیم گرفت عین آدم دوست پیدا کنه.
خانم لی همونطور که به تلویزیون خیره بود گفت: دیگه داشتم نگرانش میشدم، بعد از تن واقعا تنها شده، خوبه که تونسته دوست پیدا کنه.
آقای لی دستشو روی پای همسرش گذاشت و گفت: ته یونگ‌ که نیست خونه خیلی سوت و کوره.
خانم لی نیم نگاهی به دست همسرش که روی پاش اروم حرکت میکرد انداخت و دوباره به تلویزیون خیره شد: ته یونگ وقتی خونه هم هست همش تو اتاقشه، چه فرقی داره؟
آقای شین اروم خندید و سرشو نزدیک گوش همسرش برد و اروم گفت: خودت بهتر منظورمو فهمیدی ته ری!
خانم لی خندید و اروم مشتی به بازوی همسرش زد: خجالت بکش، ما دیگه بیست سالمون نیست!!
آقای لی اروم با زبونش لاله ی گوش همسرشو لمس کرد و دم گوشش زمزمه کرد: من هنوزم به اندازه ی بیست سال پیش میخوامت ته ری...
***
دو طرف میز، روی زمین نشسته بودن و به جعبه پیتزای روی میز خیره بودن.
جه هیون: یکمی بزرگتر از چیزیه که انتظار داشتم.
ته یونگ در جعبه رو باز کرد و با چشمای قلبی شکل به پیتزای پپرونی بزرگ داخل جعبه نگاه کرد: وای خوشمزه ی من!
جه هیون آهی کشید و گفت: عشق و علاقه داره فوران میکنه.
ته یونگ ریز خندید و دستشو سمت صورت جه هیون برد و لپشو کشید: حسود.
جه هیون گوشاش سریعا سرخ شدن، نمیدونست چی بگه، انقدر برای دو هفته از ته یونگ دور شده بود که با برخورد انگشتای دستش به پوست صورتش حالی به حالی میشد.
با ویبره رفتن و روشن شدن صفحه نمایش گوشیش دوتاشون نگاهشون سمت گوشیش رفت.
ته یونگ که حسابی فصولیش گل کرده بود با دقت قبل از اینکه جه هیون گوشیشو برداره، پیام روی صفحه رو خوند.
" سلام آقای جانگ، ببخشید مزاحمتون شدم، یه سوالی داشتم،  شما با استاد وانگ ریاضی داشتید؟ "
***

NightDates / قرار‌های شبانه Donde viven las historias. Descúbrelo ahora