E20

53 9 0
                                    

-: نمیدونم دقیقا چه دروغی سر هم کردی و به پلیس گفتی، ولی به نفعته اون دروغتو به عنوان یه واقعیت باورش کنی!
خانم لی با ترس به همسرش خیره بود، نمیدونست دقیقا چیکار کرده و در عرض یه شب چجوری انقدر اعصابش آروم شده.
ته یونگ: من گفتم پیش جه هیون بودم!
آقای لی با تاسف نگاهش: میخواستی اون بدبختم قاطی اشتباهت بکنی؟ اون مثل تو یه پدر نداره که خودشو جلوی هرکسی خار و خفیف کنه تا پسرش از زیر بار یه قتل در بره!
ته یونگ سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت.
خانم لی: مگه چیکار کردی؟
آقای لی نفس عمیقی کشید و به همسرش نگاه کرد و گفت: رفتم پیش رئیس پلیس کل.
با حرص به ته یونگ نگاهی انداخت و ادامه داد: بخاطر گند کاری گل پسرمون مجبور شدم دوازده تا شمش طلا بهش پیشکش کنم!
خانم لی چشماش از تعجب گرد شد و همزمان با ته یونگ گفتن: دوازده تا؟
آقای لی به ته یونگ خیره شد: فقط بخاطر کار احمقانه ی تو! لی ته یونگ این اولین و آخرین باری بود که همچین کاری برات کردم، فقط چون میدونم نمیتونی کسیو بکشی!
خانم لی با شنیدن جمله ی آخر آقای لی بغض گلوشو فشرد و به زمین نگاه کرد، درسته، ته یونگ، هرگز، دستش به خون کسی آلوده نمیشد، پسرش با دل نازک و مهربونی که داشت هیچ وقت به کسی آسیب نمیرسوند. اون فقط یه اتفاق بود!
آقای لی از جاش بلند شد و قبلا از ترک کردن نشمین، گفت: جه هیون که درمورد این کارت چیزی نمیدونه؟
ته یونگ نمیدونست چی بگه، اگر میگفت میدونه، حتما برای جه هیون هم شرایط سختی ایجاد میشد. پس تصمیم گرفت این یه بارو دروغ بگه!
ته یونگ: نه... من فقط اون شب بهش گفتم با بابام دعوام شده که رفتم پیشش.
آقای لی: خوبه! وجهه ی منم جلوی کاراموز شرکتم خراب کن!
و بی توجه به همسرش و ته یونگ از اونجا رفت.
***
بعد از اینکه مطمئن شد همسرش هنوز تو حمامه، سمت میز آرایشش رفت و گوشیشو برداشت. همسر ساده اش هیچ وقت برای گوشیش رمز نمیذاشت!
چک کردن لیست تماس های اخیرش کافی بود تا بفهمه با اینکه بهش گفته بود نباید با ته هی حرف بزنه، ولی بازم اون مادر و دختر باهم ارتباط داشتن.
از شماره ی ته هی با گوشیش عکس گرفت و گوشی همسرشو دوباره سرجاش گذاشت.
با اخم به اون شماره خیره بود، هرگز تصمیم نداشت بزاره ته هی و دجون به راحتی قصر در برن.
هردوشون باید تاوان پس میدادن، هرجوری که بود انتقامو این مدتو ازشون میگرفت.
شماره رو برای فردی فرستاد، از اتاق بیرون رفت و به فردی زنگ زد.
بعد از چندتا بوق صدای طرف مقابل پشت خط شنیده شد.
-: بله قربان؟
همونطور که به تابلوی بزرگ عکس خودش، همسرش و تن که روی دیوار نشیمن نصب بود نگاه می کرد گفت: شماره ای که برات فرستادمو ردیابی کن!
***
دستشو رو‌ دست گیره ی در گذاشت که با صدای آجوما سرجاش ایستاد.
-: ته یونگ... ببخشید ولی پدرت گفت باید ازت بپرسم که کجاها میری!
ته یونگ میدونست آجومای بیچاره تقصیری نداره و قصد دخالت کردن هم نداره، بالاخره اون برای پدر و مادرش کار می کرد و مجبور بود هرکاری که میگن رو‌ انجام بده.
روشو‌ برگردوند سمت آجوما: میخوام برم بیمارستان دیدن جه هیون، با آقای کیم میرم نگران نباش اون‌ منو میرسونه و به بابام هم اطلاع میده.
آجوما که خیالش راحت شده بود لبخندی زد و‌گفت: باشه، مواظب خودت باش، اون مریضه، زیادی نزدیکش نشو!
ته یونگ سرشو به نشونه ی مثبت پایین داد: باشه آجوما، ممنون!
درو باز کرد و قبل از بیرون رفتنش گفت: فعلا!
و از خونه بیرون رفت، برای لحظه ای دلش گرفت، آجوما با اینکه فقط مستخدم خونه اشون بود ولی بیشتر از پدر و مادرش به سلامتیش‌ اهمیت میداد، با اینکه به مادرش گفته بود تصمیم داره امروز بره دیدن جه هیون، اما مادرش حتی یه مراقب خودت باش هم بهش نگفته بود. فقط بهش گفته بود که میتونه بره!
نمیدونست درمورد خانواده اش چه حسی داشته باشه، از طرفی پدرش برای دراوردنش از اون مخمصه، اونقدر پول خرج کرده بود و خودشو پیش رئیس پلیس کل کشور کوچیک کرده بود. و از طرفی ذره ای به وضع روحی و احساسی ته یونگ اهمیتی نمیدادن.
قبول داشت که از نظر مالی همه چیز شاید حتی از لحظه ی تولدش براش فراهم بود، هیچ وقت حسرت چیزی به دلش نمونده بود، همیشه ته یونگ‌ کسی بود که شاید خیلیا بهش حسودی میکردن. اما ته یونگ حتی یک بارم، محبتی رو از طرف خانواده اش دریافت نکرده بود. و این بعضی اوقات واقعا براش سخت و غیر قابل تحمل می شد، دلش میخواست تولداش بجای اینکه پدر و مادرش بهترین و جدید ترین اجناس توی بازارو براش بخرن، دور هم جمع بشن و حتی شده یه شام ساده کنار هم بخورن و حس کنن یه خانواده ان!
ولی، هیچ وقت اینطور نبود، هیچ وقت اون شبی که جه هیون رو بعد از فستیوال دانشگاهش به خونه اش رسونده بودو فراموش نمی کرد، اون شب برای اولین بار تو عمرش یه خانواده ی واقعی رو دید، و فهمید که خانواده ی جانگ، هیچ شباهتی به اون ها نداشتن...
***
در کشویی اتاق جه هیون رو باز کرد که با ته یونگ رو به رو شد.
خودشو کنار کشید تا ته یونگ بتونه بیاد داخل.
ته یونگ سریعا کمی تعظیم کرد: سلام زن دایی!
جه هیون با این حرف ته یونگ با حرص نگاهش کرد، خوب میدونست ته یونگ برای اینکه حرصشو در بیاره به سوهیون میگه زن دایی!
سوهیون لبخندی زد که پشت ماسکش پنهون موند و‌گفت: سلام!! خوبی؟ مامان بابات خوبن؟
ته یونگ: ممنون همه خوبیم!
سوهیون: خداروشکر، حتما سلاممو بهشون برسون، من دیگه تنهاتون میزارم!
ته یونگ دوباره کمی تعظیم کرد: ممنون.
سوهیون نگاهی به جه هیون‌انداخت و گفت: ماسکاتونو در نمیارینا!
جه هیون: مگه بچه ایم؟!
سوهیون شونه ای بالا انداخت: از نظر من دوتاتون بچه اید!
و اروم خندید: فعلا.
و اون دوتارو تنها گذاشت.
ته یونگ بسته ای که همراهش بود رو، روی میز تو اتاق گذاشت و سمت تخت جه هیون رفت.
غر زد و گفت: اَه آخه چرا باید مریض شی؟ الان حتی نمیتونم یکم نزدیکت بشم!!!
جه هیون اروم خندید: خیلی خب حالا تو حرص نخور! منم خوب میشم یه چند روز دیگه، ولی همین که تو حالت خوبه خوشحالم... فکر میکردم با این وضع، اون شب که اومدی پیشم توام مریض شده باشی.
ته یونگ پشت چشمی نازک کرد و گفت: اخه نکه کار خاصی کردیم که بخوام ازت کرونا هم بگیرم!
جه هیون از این‌ حرف ته یونگ خنده اش گرفته بود اما سرفه اش مانع خندیدنش شد.
ته یونگ با نگرانی بهش نگاه کرد: خوبی؟؟ خیلی سخته که اینجوری سرفه میکنی، مگه نه؟
جه هیون بعد از چند بار سرفه پشت هم یکم حالش بهتر شد و گفت: تازه الان که خیلی بهترم...
ته یونگ آهی کشید و روی صندلی نشست.
ته یونگ: به بابام نگفتم که تو درمورد قضیه جونگوو‌ میدونی... همینقدرشم بخاطر اون شب که اومدم خونه ات کلی دعوام کرد که چرا داشتم واسه توام دردسر درست می کردم!
جه هیون: چیشد راستی؟ اصلا... پدرت چطور گذاشت از خونه بیای بیرون؟
ته یونگ سرشو پایین انداخت و با دستاش بازی کرد، میدونست برای جه هیون، خانواده لی خیلی آشغال به نظر میومدن اگر میفهمید آقای لی چیکار کرده.
اما ته یونگ تصمیم نداشت چیزیو از جه هیون پنهون کنه!
سرشو بالا اورد و با شرمندگی‌ به جه هیون نگاه کرد: بابام مجبور شد برام یه کارایی کنه... دیگه پلیس پرونده رو بسته.
جه هیون ابرویی بالا داد: چیکار؟
ته یونگ: خب... راستش....
جه هیون: چی؟
ته یونگ: با رئیس پلیس کل حرف زد... یعنی حرف که نه...
جه هیون سعی کرد آروم باشه و حرف بدی نزنه، خوب فهمیده بود که آقای لی با رشوه دادن از شر اون پرونده خلاص شده...
ته یونگ: بیخشید جه هیون... میدونم الان خیلی ازم ناامید شدی... ولی من واقعا کاری با جونگوو نکردم... حاضرم قسم بخورم!
جه هیون چند لحظه مکث کرد و گفت: اگر واقعا تقصیری نداری... بیخودی انقدر خودتو اذیت نکن و عذاب وجدان نداشته باش... شاید این سرنوشت جونگوو بوده...! نمیدونم!
ته یونگ بغض تو گلوشو قورت داد و اروم گفت: ای کاش میتونستم الان بغلت کنم جه هیون!
***

NightDates / قرار‌های شبانه Donde viven las historias. Descúbrelo ahora