امروز روز مسابقه ی بزرگ بود، روزی که بین تیم فوتبال دهکده ی ما و تیم دهکده ی کناریمون همپشایر یه مسابقه ی بزرگ برگذار میشه و به تیم برنده مقدار زیادی طلا تعلق میگیره.
اما من قصد رفتن نداشتم. ما پسرها تو مسابقات فقط تماشاچی بودیم. اجازه ی فوتبال بازی کردن داشتیم ولی اکثر خانواده ها اینو یه کار دخترونه میدونستن و برای همه عجیب بود اگه پسری رو حین فوتبال بازی کردن میدیدن.
پس من فقط یک بار انجامش دادم و بعد مادرم خیلی منطقی باهام حرف زد و راضیم کرد که به جای این کار از وقتم برای انجام کارهای مفید دیگه ای مثل یادگرفتن خیاطی که بعدا به دردم میخوره استفاده کنم.
منم وقتی دیدم حق با اونه و ادامه دادن فوتبال با دوستام به جایی نمیرسه، قبول کردم. اما تماشای بازی دخترها هنوز باعث میشد دردی رو توی قلبم حس کنم که بخاطر همین قصد نداشتم انجامش بدم.
"مطمئنی نمیای هری؟"
نایل که برای رفتن آماده شده بود مثل سال قبل به امید اینکه بتونه نظرم رو عوض کنه پرسید و من بجای استفاده از زبونم، فقط سرم رو به چپ و راست تکون دادم."حتی اگه اون دختر هم امسال توی تیم باشه؟! تو گفتی همراه ماریتا بود. ماریتا کاپیتان تیمه. پس شاید اون هم امسال توی گروه فوتبال باشه!"
اخم کردم و از روی پله های دم خونه مون بلند شدم. نایل میدونست من واقعا برای دیدن دوباره اون دختر کنجکاوم و داشت از نقطه ضعفم استفاده میکرد تا نظرم رو تغییر بده؟!
"واسم مهم نیست. بهت که گفتم، از تماشای بازی خوشم نمیاد."
دروغ گفتم.
برام مهم بود. اما حسیِ قوی ای از درونم جلوم رو میگرفت تا حقیقت رو نگم.نایل فقط باشه ی آرومی گفت و با چهره ی ناراحتی که بهم عذاب وجدان میداد ازم دور شد.
لعنت بهش!
چرا نمیتونستم انقدر عوضی نباشم وقتی خودمم دلم میخواست برم اگه این شانس دیدن اون دختر رو بهم میداد؟"نایل؟"
قبل اینکه بخوام جلوی خودم رو بگیرم نایل رو صدا زدم و وقتی با هیجان به سمتم برگشت نگاهِش که از امید برق میزد، برای رفتن مطمئنم کرد.
"وایسا لباسم رو عوض کنم و به مادرم خبر بدم. منم میام."***
من خودم کشتی و کیک بوکسینگ رو دوست دارم ولی از بس بهم گفتن این ها ورزش پسرونه ست هیچ وقت سمتشون نرفتم وقتی جوون تر بودم.
الانم که میخوام برم بخاطر کرونا باشگاه بستست🤦♀️
بوس بهتون
مواظب خودتون باشین با این شرایط زندگی و کروناLove you
-Siz❣
YOU ARE READING
Upside Down [L.S]
Fanfictionوارونه، دنیاییه که توش پسرها با قوانین دخترها بزرگ شدن و دخترها با قوانین پسرها. هری ای که داره لباس ها رو روی طناب وسط جنگل پهن میکنه با یه دختر که با دوستاش برای جمع کردن چوب و هیزم به جنگل اومده آشنا و عاشقش میشه، اما چیزی که نمیدونه اینه که اون...