The End

904 245 459
                                    

با دیدن لارا که به درختی تکیه داده بود و به دور دست خیره شده بود، دست از دویدن برداشتم و تو چند قدمیش ایستادم.

به نظر میرسید انقدر تو افکارش غرق شده که صدای منو نشنیده اما این چیز عجیبی نبود. از شبی که شروع به قرار گذاشتن کردیم تا الان، بارها این اتفاق افتاده. میتونم حس کنم یه چیزی داره اون رو اذیت میکنه و ذهنش رو درگیر کرده اما هر بار که ازش میپرسیدم بهم اطمینان میداد که همه چیز خوبه.

همه چیز خوب نبود.
چون لارا 'همه چیز' رو بهم نمی گفت.

گلوم رو صاف کردم تا متوجه ی اومدنم بشه و به سمتش قدم برداشتم.
"لارا؟"

"هری!"
سر لارا سریع به سمتم چرخید و لبخند زد.
"چطوری عشق؟"

جلوتر رفتم و دستم رو دور گردنش حق کردم.
"من خو..."
وقتی متوجه ی قرمز بودن چشم هاش شدم جمله ام رو نصفه گذاشتم و اخم کردم. اون گریه کرده بود؟! به نظر میرسید با لبخند بزرگی که روی لب هاشه سعی داره حواس من رو از ناراحتی توی نگاهش پرت کنه اما من احمق نبودم.
"چیزی شده؟"

"نه بیبی، همه چیز-"

"لطفا نگو همه چیز خوبه، لارا... لطفا."
تقریبا التماس کردم و دستم رو تو موهای بلندش بردم، موهاش رو نوازش کردم و به چشم هاش خیره شدم.
"دوباره می پرسم، باشه؟ و تو حقیقت رو بهم میگی."

لارا ابروش رو بالا انداخت و به ژستی که گرفته بودم نگاه کرد. انگار داشت چیزی که ساخته بود رو تحسین میکرد. این هری. هری ای که اعتماد به نفس زیادی داره، دستور میده و با اینکه هنوز خیلی جا برای تغییر داره، دیگه یه پسر خجالتی که خودش رو ضعیف می دونه نیست.

"باشه."
لارا نفسش رو محکم بیرون فرستاد و پیشونیش رو به قفسه ی سینم تکیه داد.

"خب..."
روی سرش بوسه ی آرومی گذاشتم و دستام رو دور کمرش پیچیدم.
"چیزی شده؟"

لارا چیزی نگفت. مکث طولانیش باعث شد ضربان قلبم بالا بره و محکم تر بغلش کنم. و فقط اون موقع بود که متوجه ی خیس شدن پیراهنم شد. اون داشت گریه میکرد!!!

با وحشت ازش جدا شدم و سرش رو بالا آوردم، چشماش اشکیش رو از دزدید و با دست صورتش رو پوشوند.
"لارا... چی شده؟ چرا گریه میکنی لاو؟!"

دستش رو از روی صورتش برداشتم و روی اشک هاش رو بوسیدم اما به نظر میرسید این دقیقا چیزی بود که باعث شد اشک ها با سرعت بیشتری از چشماش پایین بریزه و به هق هق بیوفته.

"لارا... محض رضای خدا، باهام حرف بزن. چی شده؟!"

بجای جواب دادن، لارا سرش رو جلو آورد و لب هاش رو روی لبهام گذاشت. بهم چنگ زد و محکم و طولانی منو بوسید. اما حتی بوسه اش حس خوبی بهم نمیداد. این بوسه معنی خوبی نداشت. این بوسه شبیه خدافظی بود.

Upside Down [L.S]Where stories live. Discover now