"مطمئنی میخوای این کار رو بکنی هری؟"
نایل پرسید و من احمقانه فقط بهش زل زدم. شایدم هیجان زده. تو اون لحظه درست فرقشون رو نمیفهمیدم.
چون اینکه برگردم خونه و تظاهر کنم که تو اتاقم خوابیدم و بعد از پنجره فرار کنم تا به جشن برسم واقعا احمقانه بود اما من هیجان زده بودم!
"آره، مطمئنم."
پس جواب دادم و با سرعت بیشتری به سمت خونه قدم برداشتم."پس منم باهات میام!"
نایل دستم رو گرفت تا منو متوقف کنه و گفت. واقعا میخواست تو این حماقت باهام شریک شه؟!"نه نایل! من نمیتونم اینو ازت بخوام. نمیخوام اگه اتفاقی افتاد توهم تو دردسر بیوفتی!"
برای اینکه نشون بدم از حمایتش خوشحال شدم فشار آرومی به دستش وارد کردم اما نایل چشم هاش رو چرخوند و دستش رو از بین دستم بیرون کشید.
"خفه طو هری! تو ازم چیزی نخواستی! این کاریه که خودم دلم میخواد انجام بدم و تجربه اش کنم!"
مردد به چهره ی صمیمی ترین دوستم نگاه کردم و برای یه لحظه پشیمون شدم. اگه من همچین تصمیمی نمیگرفتم نایل هم خطر نمیکرد.
اما من فقط میخواستم برای یک بار هم شده نقض کردن چیزی رو تجربه کنم که اسمش "قانون" بود. دلم میخواست زنجیرِ نامرئی که دور دست و پام بسته شده بود رو باز کنم. بشکنم. رها شم.
پس لبخندی به نایل زدم و سرم رو تکون دادم.
"تو کوچه ی پشتی منتظرتم."نایل ذوق زده خندید و بعد از اینکه بغل کوتاهی بهم هدیه داد ازم دور شد. من هم سریع خودم رو به خونه رسوندم و بعد از سلام و احوالپرسی با مادرم از پله ها بالا رفتم.
"من میرم بخوابم مامان."
مادرم ابرویی بالا انداخت و سرش رو از روی صفحه ی شطرنجی که جلوش بود بلند کرد.
"انقدر زود؟!""سردرد دارم. تو مسابقه یه توپ از زمین بازی خارج شد و به سرم خورد."
خودم رو به بیحالی زدم و جواب دادم اما نگاهِ نگران مادرم بهم عذاب وجدان داد. داشتم چیکار میکردم؟!"اوه هری! تو مطمئنی خوبی؟!"
به سختی لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم قبل از اینکه دروغ بگم:" آره، فقط نیاز دارم بخوابم مامان. لطفا تا وقتی خودم بیدار نشدم بیدارم نکن."
مادرم سرش رو تکون داد و من بیشتر از این اونجا نایستادم. به سمت اتاقم پا تند کردم و خودم رو روی تخت انداختم.
از دروغ گفتن متنفر بودم!
ولی میدونستم اگه حقیقت رو بگم در جواب چیزی جز کلمه ی "نه!" و مخالفت کردن های بی منطق نمیشنوم."لعنت بهش!"
زیر لب فحش دادم و از جام بلند شدم. بالشت های اضافه ام رو از توی کمد در آوردم و زیر پتو جوری چیدم که از دور شبیه من باشن.به به سمت پنجره ی اتاقم رفتم و نگاهی به پایین انداختم. خب، الان فقط کافی بود بفهمم چطوری باید این فاصله رو طی کنم و بعد آزاد بودم.
آزاد.
حتی به زبون آوردن کلمه اش هم حس خوبی بهم میداد!
پس این عجیب نبود که برای تجربه ی حسش حاضر بودم هر کاری بکنم!!!***
این ۵۰۰ کلمه جوری حال خودم رو گرفت که هیچ نوشته ای تا حالا اینکار رو باهام نکرده بود.
امیدوارم انقدر رو شما تاثیر نذاشته باشه و شب خوبی داشته باشین♥️
-Sizarta
Love you'll
YOU ARE READING
Upside Down [L.S]
Fanfictionوارونه، دنیاییه که توش پسرها با قوانین دخترها بزرگ شدن و دخترها با قوانین پسرها. هری ای که داره لباس ها رو روی طناب وسط جنگل پهن میکنه با یه دختر که با دوستاش برای جمع کردن چوب و هیزم به جنگل اومده آشنا و عاشقش میشه، اما چیزی که نمیدونه اینه که اون...