"نمیتونم نایل رو پیدا کنم!"
یا وحشت پیش لارا که درحال حرف زدن با دوستش بود برگشتم و تقریبا به دستش چنگ زدم.لارا اخمی کرد و بهم نزدیک تر شد.
"مطمئنی همه جا رو گشتی؟""آره آره! ولی هیچ جا نیست!"
شروع به کندن پوست لبم کردم و یه بار دیگه نگاهم رو تو جمعیت چرخوندم. اگه اتفاقی برای نایل افتاده بود چی؟ اونوقت من نمیتونستم خودم رو بخاطر تنها گذاشتنش ببخشم."صبر کن، منظورت همون پسره ست که پیراهن خاکستری و چشم های آبی داشت؟ همون بلونده؟"
دوست لارا که صدای من رو شنیده بود اظهار نظر کرد و بعد توضیح داد:" وقتی داشت خودش رو به ایزابلا معرفی میکرد اسمش رو شنیدم. فکر کنم با اون دیدمش که به سمت جنگل میرفتن."وحشت زده چند بار پلک زدم و بعد درحالی که تپش قلبم رو نه فقط توی قفسه سینم، بلکه تو کل بدنم حس میکردم دست لارا رو محکم گرفتم.
"کدوم سمت؟"پسر به سمت چپ ما اشاره کرد و من بدون درنگ به اون سمت راه افتادم. لارا هم همزمان با من قدم بر میداشت و به نظر می رسید به اندازه ی من نگرانه.
"تو ایزابلا رو میشناسی؟"لارا سرفه ای کرد و بعد از مکث کوتاهی جواب داد:"به سختی. من اسمش رو شناختن نمیذارم. فقط چند بار باهم برخورد داشتیم."
واکنشِ عجیب لارا رو نادیده گرفتم چون الان برای تمرکز کردن روی هر چیزی جز نایل زیادی نگران بودم. پس تو سکوت به قدم برداشتن و گشتن تو فضای تاریک جنگل ادامه دادم که بعد از چند دقیقه صدایی نظرم رو جلب کرد.
"فکر کنم پیداشون کردیم."
هیجان زده گفتم و جلوتر از لارا به اون سمت رفتم که با واضح تر شدن سر و صدا قلبم که تا الان با سرعت بالای خودش رو به سینه ام میکوبید، از کار افتاد."آه... نایل...فاک!"
صدای ظریف دخترونه ای گفت و بلافاصله صدای نایل رو شنیدم که به جای به زبون آوردن کلمات، فقط ناله میکرد."آفرین پسر خوب... محکم تر!"
شوکه چند بار پلک زدم و یه قدم دیگه به جلو برداشتم.
"اوه، ایزبلا شت... شت... من دارم میام!"
صدای نایل این بار بلندتر از قبل بود و من چشم هام رو بستم. باورم نمیشد اون این کار رو کرده! خودش در اختیار دختری گذاشته که فقط چند دقیقه شناختتش!
لویی بهم رسید و وقتی صدای ایجاد شده توسط برخورد بدن هاشون بهم رو شنید، دستش رو روی دوشم گذاشت.
"هری؟""نگو. هیچی نگو لارا!"
زیرلب غریدم و وزن کمِ دست لارا از روی شونه ام برداشته شد. نمیخواستم هیچ وقت با این لحن باهاش صحبت کنم اما الان عصبانی بودم. انقدر عصبانی که کنترل کردنش واقعا برام ممکن نبود!نفس عمیقی کشیدم و وقتی فهمیدم اونا کارشون تموم شد با دست های مشت شده به راهم ادامه دادم.
"هری! وات د فاک؟"
نایل اولین نفری بود که من رو دید و سریع شلوارش رو بالا کشید. اما به نظر نمیرسید دختر عحله ای برای پوشوندن خودش داشته باشه.
با پوزخند نگاهی بهم انداخت و شروع به پوشیدن لباس زیرش کرد."چیکار کردی نایل؟!"
صدای دادی که زدم بلندتر از چیزی بود که حتی خودم انتظار داشتم پس همه ی افرادی که دورم بودن از جا پریدن و نایل اخم کرد."همون کاری که احتمالا تو وقتی منو تنها گذاشتی با لارا انجام دادی؟"
نایل هم داد زد و یه قدم بهم نزدیک تر شد."فکر کنم من رو خوب نشناختی چون من هیچ وقت خودم رو انقدر راحت نمیفروشم!"
با نگاهی متاسف و لحن سرد جواب دادم و نایل عصبی خندید."مشکلت چیه هری؟ تو منو تنها گذاشتی و رفتی! بااینکه قرار بود ازم جدا نشی! پس منم خودم رو سرگرم کردم!"
نایل جواب داد و پیراهنش رو پوشید.آره من اشتباه کرده بودم اما چون نمیدونستم اون انقدر احمقه!
"سرگرم کردی؟ منظورت اینه که گذاشتی یه دختر خودش رو روت به فاک بده؟ این سرگرمی نیست نایل! آبروریزیه! چی میشه اگه ایزابلا بخواد بره و به همه بگه؟ چی میشه اگه حامله شه چون من مطمئنم که تو بلد نیستی چجوری ایمن انجامش بدی! میدونی که اون یه دختره! هیچ کس قرار نیست ازش ایراد بگیره! اتفاقا همه تحسینش میکنن و احتمالا حتی پسرای بیشتری بهش جذب میشن چون این برای اونا یه افتخاره!"
صدام رفته رفته ضعیف تر شد، مکثی کردم و وقتی دوباره حرف زدم اولین قطره ی اشک روی گونم چکید.
"اما تو... تو یه پسری و اونوقت همه به چشم پسری نگاه میکنن که قبل از ازدواج یه دختر رو حامله کرده! خانوادت از خونه میندازنت بیرون و احتمالامجبور میشی از این روستا بری!"نگاهِ نایل کم کم نگران شد و خیلی سریع به سمت ایزابلا برگشت. منتظر برای اینکه حرفی بشنوه تا آروم شه. حرفی که گفته های من رو نقض کنه.
اما ایزابلا فقط شونه اش رو بالا انداخت و پوزخند زد. بعد در کمال تعجب نگاهش به سمت لارا برگشت و پوزخندش حتی عمیق تر شد.
"بذار فقط بگم... من راز نگه دار خوبی نیستم."و بعد به سمت جشن دوید درحالی که نایل دیوانه وار اسمش رو صدا میزد و من دنیا جلوی چشمام سیاه شده بود.
***
از کلیشه هایی که تو این داستان میارم متنفرم.
میخواستم این بوک رو طولانی کنم ولی نوشتنش باعث میشه از این دنیا سیر شم پس احتمالا زود تمومش کنم.
از اعماق قلبم دوستون دارم❤
-Sizarta-
YOU ARE READING
Upside Down [L.S]
Fanfictionوارونه، دنیاییه که توش پسرها با قوانین دخترها بزرگ شدن و دخترها با قوانین پسرها. هری ای که داره لباس ها رو روی طناب وسط جنگل پهن میکنه با یه دختر که با دوستاش برای جمع کردن چوب و هیزم به جنگل اومده آشنا و عاشقش میشه، اما چیزی که نمیدونه اینه که اون...