Episode 17

647 224 61
                                    

نگاهی به اتاق‌ میندازم و آه میکشم. دو هفته از برگشتن جما میگذره و رفتارهاش از قبلا هم بدتر شده.

لباس هایی که کف اتاق ریخته و ظرف های نشسته ای که زیر تخت یا دورش تلنبار شده یه نشونه برای منه که باید اونجا رو تمیز کنم پس خم میشم و شروع به برداشتن اولین لباس که شلواره میکنم.

حین مرتب کردن اتاق صدای جما رو میشنوم که از پنجره ی طبق پایین به بیرون خم شده و در حال حرف زدن یا بهتر بگم، 'یواشکی' حرف زدن با دوست پسرشه.

پسر بیچاره انقدر از برگشتن جما خوشحاله که حاضر شده این ریسک رو قبول کنه و برای دیدنش به پشت خونه ی ما بیاد.

صدای خنده ها و بوسه هاشون کم کم کمرنگ تر میشه و جما شروع به غر زدن میکنه. حرفایی که من دو هفته ست ازش میشنوم. اینکه دوست نداره طبیب بشه. مادرم اون رو همراه بکی از بهترین طبیب های روستا برای آموزش به دوره گردی و مداوای مردم فرستاده و هیچ ایده ای نداره که جما دوست داره کشاورز بشه.

و چیز دیگه ای که هیچ ایده ای ازش نداره اینه که من عاشق مداوای مردم و طبیب شدنم. در حقیقت وقتی سنم یکم کمتر بود یه بار اینو بهش گفتم اما اون روی سرم دست کشید و گفت این یه کارِ دخترونه ست که مناسب من نیست. حتی اگه بتونم طبیب بشم هم هیچ کس اونقدر اعتماد نداره به یه پسر و توانایی هاش که جون خودش رو تو دستای اون بذاره.

همزمان که قلبم تیر میکشه از اینکه جما داره رویای منو زندگی میکنه و قدرش رو نمیدونه، بهش حق میدم به چیزِ دیگه ای علاقه داشته و دلم براش میسوزه که نمیتونه جلوی مادرم بایسته و چیزی که میخواد رو دنبال کنه.

آهی میکشم و لباس بعدی رو از روی تخت بر میدارم که صدای بسته شدن پنجره رو میشنوم. ظاهرا دوست پسر جما رفته. صدای قدم های جما رو میشنوم که داره از پله بالا میاد و به این فکر میکنم که اگه من این کار رو میکردم چی میشد؟

اگه جما بفهمه من با لارا قرار میذارم احتمالا اول تو اتاقم زندانیم میکنه و بعد به مادرم میگه. شاید حتی کتک بخورم و از بیشتر حق هام به عنوان یه انسان محروم بشم.‌

ولی اگه من به مادرمون بگم که جما دوست پسر داره، اون پسری که با جما قرار میذاره رو هرزه میدونه و اون رو سرزنش میکنه، نه جما رو‌.
چون اینجا همینه، در هر صورت و هر اتفاقی که بیوفته، این پسرهان که مقصرن و این پسرهان که اشتباه کردن.

حتی شک دارم همین الانم مادرم درمورد رابطه ی جما نمیدونه یا میدونه و فقط داره به راحتی نادیده اش میگیره چون جما اونقدر هم مثل من برای پنهان کردن رابطه اش تلاش نمیکنه.

شروع به تا کردن لباس ها میکنم و احساسی تو وجودم می جوشه که اسمش رو نمیدونم. مثل کش اومدن و گشاد شدن عضلات قفسه سینه امه اما تنگ شدن نفس هام و فشار اومدن به قلبم رو حس میکنم.

احساسش مثل از هم پاشیدنه. مثل تحقیر شدن. مثل بی ارزش بودن.‌

و این ناعادلانه ست.
این ناعادلانه ست که من برای دیدنِ لارا دیر کنم چون دارم لباس های دختری رو جمع میکنم که خوابیدن و استراحت کردنش مهم تر از مرتب کردن اتاقشه.

پس لباس ها رو همونجا رها میکنم. اهمیتی به کثیفی اتاق نمیدم و شروع به عوض کردن لباس هام میکنم.

چند دقیقه بعد درحالی که دارم با عجله از خونه بیرون میزنم صدای جما رو میشنوم که بلند میپرسه:"هری؟! کجا میری؟!"

اما جواب نمیدم.
سرم رو پایین میندازم و کوچه ها رو با سرعت بیشتری طی میکنم. 

وقتی از جلوی مغازه ی پدر و مادر نایل رد میشم حتی سرم رو بلند نمیکنم چون نمیخوام دوباره اون نگاهِ سرد و بی تفاوت رو تو چشمای صمیمی ترین دوستم ببینم.

ایزابلا به طرز عجیبی ساکت بوده و برخلاف حرفی که زد راز نگه دار. اما نایل بعد از اون شب ازم دوری کرد و حتی حالا که یک ماه میگذره هیچ تغییری تو رفتارش باهام دیده نمیشه.‌

خسته از تمام افکاری که درحال سوزن زدن به قلبمن قدم هام رو تند میکنم و به سمت جنگل می دوام.
جایی که میدونم میتونم آرامشم رو پیدا کنم.
یا حداقل فکر میکردم میتونم...

***

اول پارت اون قسمت که درمورد طبیب بودن
حرف میزنه رو میاوی بدونید با یه دخترِ
برق کار، یا معمار، یا مهندس ساختمان و اینا...

پارت بعد پارت آخر وارونه ست.
امیدوارم وارونه رو به دوست هاتون معرفی کنین
تا افراد بیشتری بخوننش♡

Love you
-Sizarta

Upside Down [L.S]Where stories live. Discover now