لارا گلوش رو صاف کرد و بهم نزدیک تر شد. نگاهِش تو صورتم چرخید و لبخندش کش اومد.
"تو واقعا متوجه نشدی، نه؟!"ابروم ناخودآگاه بالا رفت و گیج شدم. چیزی رو باید به یاد میاوردم؟ قبلا اتفاقی افتاده بود؟
اما قبل از اینکه جوابی بدم لارا که از حالت چهره ام همه چیز رو فهمیده بود سرش رو به نشونه ی فهمیدن تکون داد و گفت:" دوماه از ورودم به این روستا گذشته بود، هنوز وارد تیم فوتبال نشده بودم و با روستا آشناییِ کامل پیدا نکرده بودم، یه روز تنها تو جنگل قدم میزدم که گم شدم. چند دقیقه دور خودم چرخیدم...اما بالاخره یه صدایی شنیدم."دست لارا روی دستم نشست و انگشت اشاره اش رو روی پوستم کشید. نوازش ملایمی که آرامش بخش بود اما برای منی که هر لحظه سرم داغ تر میشد کافی نبود.
"صدای خنده های یه پسر منو به سمت خودش کشید، از بین درخت ها رد شدم و وقتی به نزدیکی رسیدم پشت یکی از اون اونها پناه گرفتم. اون موقع بود که..."
لارا دستش رو بالا آورد و روی گونه ام گذاشت.
"تو رو دیدم!"قلبم ایستاد.
چشمام گرد شد و لارا لبخند زد. نگاهش جوری بود که انگار داره همه چیز رو زنده دوباره جلوی چشم هاش می بینه."هوا گرم بود و تو که فکر میکردی تنهایی، حاضر شده بودی این ریسک رو قبول کنی و پیراهنت رو در بیاری، زیر نور آفتاب میچرخیدی و لبخند میزدی...داشتی حسِ آزادی و لمس نسیم روی پوستت لذت میبردی!"
آره...
من یادمه. یادمه چون فقط یک بار این کار رو کردم. فقط برای اینکه بفهمم چه احساسی داره. و بعد عاشق اون احساس شدم اما جرات تکرارش رو نداشتم."متاسفم. متاسفم که بدون اجازه نگات کردم هری، اما تو فقط... خیلی، خیلییییی! زیبا بودی!"
لارا حین گفتن جمله ی آخر چشم هاش رو بست و من بیشتر از این صبر نکردم. لب هام رو روی لبهاش گذاشتم و بی حرکت نگه داشتم.
منتظر حرکتی از سمت اون موندم اما لارا فقط انگار خشکش زده بود. پس چشم هام رو باز کردم و دیدم که اون هم چشم هاش بازه و داره نگاهم میکنه.
یعنی اون این رو نمیخواست؟!
لارا با جدا شدن ازم جوابم رو داد. خودش رو عقب کشید و ناباور پلک زد.
قلبم تحمل نداشت. اون تمام این کارها رو انجام داد اما من رو نمیخواست؟!
"لارا..."
"هیس...!"
لارا انگشتش اشاره اش رو روی لب هام گذاشت و بعد از جاش بلند شد.
شمع هایی که کنارمون روشن بود رو فوت کرد و همه جا تو تاریکی فرو رفت.بعد دوباره به سمتم اومد و این بار اون بود که بوسه رو شروع کرد.
بوسه ای که با بوسه ی قبلی فرق داشت. عمیق تر بود و با احساس تر.بوسه ای که من رو از زمین جدا کرد و به ماه برد. جایی که برای درخشیدن، زندگی کردن و حتی نفس کشیدن به وجود لارا نیاز داشت.
خورشیدی که وقتی زیاد از حد بهش نزدیک شدم، گرمای سوزانِش کل زندگیم رو به آتیش کشوند.
***
متاسفم که پارت دیر شد بچه ها رفته بودم مسافرت🥺
همتون فکر کردین لارا میخواد بگه لوییه ولی هع
تازه داستان شروع شده بابا...هری هم که قشنگ نایل رو فراموش کرد🤦♀️
آره دیگه خدافظ😂
دوستتون دارم❤
-Sizarta
YOU ARE READING
Upside Down [L.S]
Fanfictionوارونه، دنیاییه که توش پسرها با قوانین دخترها بزرگ شدن و دخترها با قوانین پسرها. هری ای که داره لباس ها رو روی طناب وسط جنگل پهن میکنه با یه دختر که با دوستاش برای جمع کردن چوب و هیزم به جنگل اومده آشنا و عاشقش میشه، اما چیزی که نمیدونه اینه که اون...