Episode 13

681 238 175
                                    

"لارا... کجا داریم میریم؟"

بلاخره وقتی چند دقیقه به راه رفتن تو فضای نیمه تاریک جنگل که توسط نور ماه کمی روشن شده بود ادامه دادیم با نگرانی پرسیدم چون قرار نبود نایل رو تنها بذارم اما گذاشته بودم.

"چیزی نمونده، الان میرسیم."
لارا نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و لبخند زد.

بخشی از ذهنم میدونست کاری که دارم انجام میدم اشتباهه و باید همین الان برگردم اما بخش دیگه ای از ذهنم جیغ میکشید و بالا پایین میپرید تا فقط دنبال لارا برم و تجربه های جدیدی کسب کنم.

و واضح بود که من دربرابر هیجانی که بهم دست داده بود ضعیف بودم و نمیتونستم مقاومت کنم پس فقط به دنبال کردن لارا ادامه دادم.

"چشم هات رو ببند."

لارا یهو به سمتم برگشت و جلوم ایستاد. ابرویی براش بالا انداختم و گردنم رو گمی عقب بردم تا نشون بدم منظورش رو از این کارها نمیفهمم.

"فقط چشم هات رو ببند پسر. اگه باهام تا اینجا اومدی یعنی بهم اعتماد داری، نداری؟ پس فقط انجامش بده."

بهش اعتماد داشتم؟ یا با اینکه بهش اعتماد نداشتم به خودم اجازه ی ریسک کردن دادم؟!
قبل اینکه بتونم درست به جواب سوالم فکر کنم لارا فاصله ی بینمون رو کمتر کرد و اخمِ ظریفی بین ابروهاش نشست.

"داری بهم میگی بهم اعتماد نداری ولی تا اینجا همراهم اومدی؟"

قلبم پایین ریخت. داشتم ناراحتش میکردم؟!
تو ذهنم به خودم سیلی محکمی کوبیدم. بستن چشم هام اونقدر هم چیز بزرگی نبود که داشتم براش اون رو تو اولین قرارمون ناراحت میکردم!

اولین قرارمون؟
این یه قرار بود دیگه، نه؟!

"هری؟"
لارا صدام زد و این بار لحنش دوستانه نبود. عصبی و ناراحت به نظر میرسید.

"بهت اعتماد دارم."
دروغ گفتم.‌
دروغ گفتم و لبخند زدم. اما از دروغم پشیمون نشدم چون حالا اون هم لبخند میزد.

پس چشم هام رو بستم و وقتی لویی با گرفتن دست هام منو به سمت جلو هدایت کرد تمام نگرانی هام تبدیل به تمرکز برای نیوفتادن شد.

بعد از طی کردن مسافت کوتاهی، لویی دست هام رو ول کرد.
"حالا چشم هات رو باز کن."

نفس عمیقی کشیدم و مکث کوتاهی کردم چون نمیدونستم قراره با چی رو به رو بشم اما در نهایت آهسته پلک هام رو از هم فاصله دادم.

به محض اینکه تونستم جلوم رو ببینم قلبم برای چند لحظه ایستاد. شوکه به حصیری که روی زمین پهن شده بود و دور تا دورش با شمع تزئین شده بود نگاه کردم و چند بار پلک زدم.

این فقط میتونست یه خواب باشه.
من قطعا داشتم رویا میدیدم!!!

"بهم افتخار میدی، هری استایلز؟"

صدای لارا رو از کنارم شنیدم که من رو به نشستن روی حصیر دعوت میکرد و ضربان قلبم اوج گرفت. گرمای اشکی که توی چشم هام جمع شده بود رو حس میکردم اما بهشون اجازه ی ریختن ندادم. برای من فقط باور اینکه اون برای من همچین کاری کرده سخت بود. چون کامااان! پسرهای خوشگل تر و با خانواده های بهتر تو روستا هستن که من در برابرشون هیچی نیستم!

"البته!"

با لبخندِ بزرگی که روی لبم بود کنار لارا روی حصیر نشستم و اون از داخل کیف کوچیکی که تمام مدت روی دوشش آویزون بود، یه بطری بیرون کشید.

"بیا... امتحان کن."

لارا بطری رو به سمتم گرفت و من بلند خندیدم. اون داشت بهم نوشیدنی تعارف میکرد؟!

"من نمیتونم.‌ میدونی که...درسته برای دخترها اشکالی نداره اما ما پسرها هیچ وقت نوشیدنی نمیخوریم."

جوری توضیح دادم که انگار این یه فکت واضحهه و صورت لارا توهم فرو رفت.

"فاک به دختر بودن. فاک به پسر بودن. کامان هری! واقعا میخوای خودت رو به قوانین احمقانه ای که توسط آدم های احمق نوشته شده محدود کنی؟! قرار نیست انقدر بخوری که مست شی فقط امتحانش کن، مثل من!"

لارا گفت و بطری رو به سمت دهنش برد. چند قلوپ ازش نوشید و دوباره اون رو به سمت من گرفت.

نگاهم رو بین دست لارا و بطری چرخوندم. حرف های لارا در عین منطقی بودن بهم حسِ درستی نمیداد. شاید حق با اون بود و من نباید خودم رو انقد محدود میکردم اما این هم زیاده روی بود، نبود؟!

لارا بطری رو جلوتر آورد و من با دست های لرزون گرفتمش. اون گفت فقط چند قلوپ کافیه. من قرار نیست مست کنم. پس زیاده روی نیست.

خودم رو قانع کردم و قبل از اینکه چشم هام رو ببندم تا از مزه ی تلخ اون نوشیدنی بچشم شاهدِ کش اومدن لبخند لارا بودم.

"همینه!"

این فقط یه کلمه بود اما لحن پر از افتخار لارا باعث شد تمام شک و تردیدهام رو دور بریزم و چند قلوپ بیشتر از چیزی که قصد داشتم بخورم. گلوم شروع به سوختن کرد و مزه ی تلخِ نوشیدنی معدم رو سوزوند اما اهمیتی بهش ندادم.

بعد از اینکه بطری رو پایین آوردم صورتم ناخودآکاه جمع شد و لارا بلند خندید.

"بهش عادت میکنی!"

چشم هام گرد شد و جا خوردم. بهش عادت میکنم؟ منظورش چی بود؟!

"هری، میخوام یه حقیقتی رو بهت بگم."

لارا پاهاش رو توی بغلش جمع کرد و با نگاهِ مظلومی بهم خیره شد.‌

"بگو."
کوتاه جواب دادم چون هنوز گلوم میسوخت و کم کم احساس گرمای عجیبی داشت بهم دست میداد.

لارا گلوش رو صاف کرد و بهم نزدیک تر شد قبل از اینکه به چیزی اعتراف کنه که باعث شه برای دومین بار تو اون شب قلبم از حرکت بایسته.
شاید هم برای اولین بار تو کل زندگیم واقعا شروع به تپیدن کنه...

***

عام-
آره پارت بعد میفهمید لویی چی گفت.‌

به لویی چه حسی دارین؟!

دوست دارین این فیک کوتاه باشه و زود تموم شه یا طولانی باشه؟

دوستتون دارم^^
-Sizarta

Upside Down [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora