خم شده بودم و داشتم یکی از قارچ های ریزی که کنار درخت رشد کرده بود رو میچیدم که صدای چندتا پا و کنار زده شدن بوته ها رو شنیدم. دقیقا قبل از اینکه صدای سوتِ کشداری تو جنگل بپیچه.
"واو! ببینید تو جنگل چی پیدا کردم بچه ها! سفید برفی!"
صاف ایستادم و نفس عمیقی کشیدم اما به سمتشون برنگشتم. یاد گرفته بودم که بی توجه ای و اینکه نشون بدم حضور یا حرفاشون برام کوچیک ترین اهمیتی نداره بهترین راه مقابله باهاشونه. پس به راهم ادامه دادم و با چشم دنبال قارچ بعدی گشتم.
"اوه! فرار نکن، مطمئن باش ما بهتر از اون کوتوله هایی هستیم که منتظرتن!"
لحن شوخِ دختر باعث شد دوستاش بخندن و این حس بدم رو تشدید کرد اما نفس عمیقی کشیدم و از حرکت نایستادم.
"حداقل بذار کمکت کنیم. هوم؟"
دختر سریع خودش رو بهم رسوند و باهام هم قدم شد."ممنون ولی من به کمکتون نیازی ندارم."
خسته از تلاش برای نادیده گرفتن آدمی که وقتی دید جوابش رو نمیدم جلوم پیچید، مودبانه گفتم و مسیرم رو کج کردم تا دورش بزنم."تو خیلی سخت میگیری سفید برفی! اینجوری تا آخر عمرت تنها میمونی!"
دختر که به نظر نمیرسید دست بردار باشه دوباره دنبالم کرد اما یکی از دوستاش این بار به سمتمون اومد."ولش کن ماریِتا، بیا به تمرینمون برسیم."
نفس راحتی کشیدم و تو دلم از دوستش تشکر کردم که مچ دستم تو دست دختری که فهمیده بودم اسمش ماریتاست گیر افتاد.
وحشت زده به سمتش برگشتم و وقتی پوزخند رو لب هاش رو دیدم حتی بیشتر ترسیدم. اما اون که به نظر میرسید از چهره ی ترسیدم لذت میبره به دستم فشاری آورد و بعد بهم چشمکی زد.
"ولی من شک دارم که باید سفید برفی رو اینجا تو جنگل تنها بذارم یا نه..."قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم دوست ماریتا جوابش رو داد:"مطمئنی میخوای تمرین رو بخاطر اون از دست بدی؟ من حتی نمیدونم کجاش چشمت رو گرفته چون پسرهای خیلی خوشگل تری توی روستا هست."
دوستِ ماریتا بهم نزدیک شد و وقتی بهش نگاه کردم فهمیدم چشم های آبیش با تحقیر درحال برانداز کردنمه.
"تازه اونجوری که من شنیدم اون پدری هم نداشته که بالاسرش باشه و خیلی چیزها رو بهش یاد بده، باورم نمیشه رو همچین پسری دست گذاشتی!"قلبم تیر کشید. درد وحشتناکی مثل صاعقه تو سینه ام کوبیده شد و من تونستم آتیش گرفتنِ قسمتی از قلبم رو حس کنم.
اما به محض اینکه خواستم صحبت کنم با به یاد آوردن حرف مادرم لب هام از حرکت ایستاد.دستِ ماریتا از دور مچم شل شد و عقب تر رفت.
"حق با توئه. تمرینمون مهم تره."دوست ماریتا پوزخندی زد و همراه با اون ازم فاصله گرفت اما من نمیتونستم از جام تکون بخورم. احساسِ تحقیر و بی ارزش بودن چیزی نبود که به راحتی چشم هام رو روش ببندم.
نفس هام بلند و بلندتر شد و دستام مشت تر. با حرص به سمت درختی که کنارم بود برگشتم و نفهمیدم کی شروع به لگد زدن بهش کردم.
"چرا جوابشون رو ندادی؟!"
قبل از اینکه به خودم آسیب جدی ای وارد کنم با شنیدن صدای آشنایِ غریبه ای که ازش متنفر شده بودم شوکه به سمتش برگشتم.
"چی؟!"
***
بیاین آهنگ غریبِ آشنا رو بخونین حالا😂
بیاین بهم بگین تا حالا چندتا بوک ازم خوندین؟
نظرتون در مورد وارونه چیه؟
*استرس میگیرد
دوستون دارم گودوها
-Siz
CZYTASZ
Upside Down [L.S]
Fanfictionوارونه، دنیاییه که توش پسرها با قوانین دخترها بزرگ شدن و دخترها با قوانین پسرها. هری ای که داره لباس ها رو روی طناب وسط جنگل پهن میکنه با یه دختر که با دوستاش برای جمع کردن چوب و هیزم به جنگل اومده آشنا و عاشقش میشه، اما چیزی که نمیدونه اینه که اون...