21

2.4K 473 17
                                    

پسرها پشتشون بهم بود. چانیول پر از حس خشم و دیوونگی ، بکهیون پر از حس حسادت و کینه...
پسر بزرگتر یه جرقه میخواست تا این حس خیانتو از توی قلبش با عصبانیت بیرون بریزه. پسر کوچیکتر یه جرقه انداخت تا حس بی ارزش بودنشو از بین بره. نتیجش آتیش بود...
چانیول حتی ثانیه ای بعد از حرف بکهیون صبر نکرد. جوری به موهای پسری که پشتش بهش بود چنگ انداخت و سمت خودش کشید که بکهیون مطمئن بود یه مشت از موهاش کنده شدن. مرد دیونه شده بکهیونو عقب عقب سمت تخت برد و لبه تخت با خشونت نشوند. یه صندلی برداشت و روبه روی بکهیون نشست پاهاشو روی هم انداخت.
:خب میگفتی بیبی
منتظر بهش خیره شد.
بکهیون لبهاشو بهم فشار میداد و سرشو پایین انداخته بود.

:چرا لال شدی بکهیون؟! ادامه حرفاتو بزن
چانیول وقتی بازم ریکشنی از بکهیون ندید ، پاهاشو از روی هم برداشت و به جلو خم شد .چنان سیلی توی گوش پسر زد که از شدت ضربه بکهیون روی تخت افتاد!
دوباره به صندلیش تکیه داد و با صدایی آرومی که از عصبانیت میلرزید گفت
:پاشو بشین ، به من نگاه کن
بکهیون پلکاشو که از درد بسته بود ، باز کرد و دستی که روی گونه ی آتیش گرفتش گذاشته بودو برداشت ،سرجاش برگشت و نشست.
: گفتم میگفتی. همه حرفاتو از اول دونه دونه تکرار کن
چانیول جوری نعره زد که بکهیون خودشو جمع کرد‌.
: یادم رفته ...
سیلی دوم محکمتر از اولی بود....بکهیون دوباره روی تخت افتاد.
چانیول شمرده شمرده گفت
:پاشو بشین ، از اول همه حرفاتو بزن
پسر کوچیک همه سعیشو میکرد گریه نکنه ولی درد گونش اشکو تا  توی چشماش آورده بودند. سرجاش نشست .سعی میکرد حرفاشو به یاد بیاره
: گفتم من بهت نیاز دارم

:از اونجایی بگو که میگفتی پس مونده ای

:گفتم فکر میکنی که بعد از خوابیدن با چند نفر دیگه تنگ نیستم و پس موندشونو.........

سیلی که تو صورتش خورد نذاشت جملشو کامل کنه.با دستاش به روتختی چنگ انداخته بود تا دوباره نیفته.دستشو روی صورتش گذاشت و با چشمای اشکیش به چانیول خیره شد. مرد عصبانی خیلی سرد دستور داد
: دستو از روی صورتت بردار . اگه جلومو بگیری به جای یه بار دوبار سیلی میخوری! خب بقیش ؟

میترسید با این حال دستشو از روی صورتش برداشت. گونش درد میکرد و نمیخواست ادامه بده ، دیگه جلوی اشکاشو نگرفت ، با التماس گفت
: چان..

چانیول حرفشو قطع کرد
: گفتم ادامش!
بکهیون از استرس جلو عقب میشد و اشکاش پشت سر هم پایین میریختن. با خیره شدن به مردی که از خشم تاریک شده بود زمزمه کرد
:گفتم انقد مرد ....

سیلی محکمتر از همه سیلی هایی که خورده بود توی صورتش نشست. چانیول با صدایی که میلرزید هومی کرد
:خب؟؟ بقیش!

صورتشو سمت شونش برگردوند تا ضربه دیگه ای بهش نخوره، ادامه داد
: هست که بتونه تامینم......

Let me love youWhere stories live. Discover now