22

2.3K 472 38
                                    

چانیول دوباره به بکهیون نزدیک شده بود، بعد از بحثی که باهم داشتن ، بعد شنیدن حرفای بکهیون، فهمیده بود فقط خودش نیست که نیازهایی داره! هرچند فقط به‌خاطر نیاز پسرک نبود که دوباره بهش نزدیک شده بود، اینهمه دوری برای خودش سختر بود!
یک ماه خیلی زود گذشت ، جینا بعد تست کردن ،بهش گفته بود که بارداره.. و دیروز برای اطمینان و انجام دادن آزمایشات پیش دکترشون رفته بود. خب خیالش از بابت تهدید پدرش راحت شده بود و الان استرس فهمیدن بکهیون بود که اذیتش میکرد!. میخواست تا جایی که بشه از پسرک مخفی کنه اما سوال اینجا بود.میتونست؟!
روز تعطیلی بود حالا همشون سر میز بودند و صبحونه میخوردند.
بکهیون به جینا که از همیشه خوشحالتر بود چشم دوخته بود به این فکر میکرد جدیدا شادتر از همیشست! جینا همونطور که لقمه کوچیکی رو درست کرده بود میخورد رو به چانیول گفت
: چانیولا امروز بهتره بریم پیش پدرت. باید این خبر خوبو بهش بدیم. البته باهم

بکهیون با گوشای تیز شده و کنجکاوی نگاهشو از جینا به چانیول که به نظرش الان مثل سنگ خشک شده بود رسوند ،دوباره به جینا که حالا قهوشو میخورد دوخت
:چه خبر خوبی جینا؟!
چانیول برای چند ثانیه پلکاشو روی هم گذاشت تا یه مشت توی دهن جینا نکوبه!
دختر با لحن ذوق زده اش جواب پسر کنجکاو رو داد
: آه بکهیون‌....دارم مادر میشم. باورت میشه؟! خیلی خوشحالم

بکهیون چند لحظه بهش زل زد فکر کرد درست نشنیده
:چی؟ داری مادر میشی؟

چانیول به صورت پسرکش خیره بود آهی کشید. با خودش گفت شروع شد ...
جینا با چشمایی که برق میزد سرشو تکون داد
:آره. اوه خدا خودم هنوز باور نکردم

لبخند بزرگی روی صورت بکهیون  نشست. ابروهاشو بالا انداخت و با لبخندش که انگار خیلی از این موضوع خوشحاله صورتشو سمت چانیول چرخوند، انگار انتظار داشت خوشحالی چانیولم ببینه. وو قتی مرد رو اخم کرده دید دوباره روبه جینا شد

:خدای من تبریک میگم جینا. این خیلی خیلی خبر خوبیه! مگه نه چان؟!
با خوشحالی که برای چانیول عجیب بود ازش پرسید !
چانیول حرکتی نکرد و با خودش داشت رفتار بکهیون رو تحلیل میکرد...
جینا با لبخند تشکر کرد
:ممنون بکهیون. به نظرم بهتره زودتر جشن عروسیمونو بگیریم. قبل اینکه شکمم بالا بیاد...نمیخوام هیکلم برای عروسی از فرم بیفته! و تو بکهیون حتما باید با دوست پسرت شرکت کنی و بهم معرفی کنیش... چند وقته که قولشو بهم دادی و هنوز خبری نیست!

بکهیون تکخندی به دختر زد و سر تکون داد
:حتما.. به زودی اینکارو میکنم مطمئن باش
با چشمای شیطونش نامحسوس چشمکی برای چانیول زد.

جینا همونطور که از جاش بلند میشد رو به چانیول گفت
:خب من میرم کیفمو بردارم. بعد میتونیم بریم پیش پدرت. البته پدر خودمم منتظره باید یه سر اونجاهم بریم

Let me love youDonde viven las historias. Descúbrelo ahora