Part 4:
متوجه سربازی شدم که پشت سر زین ایستاده بود...چی؟؟؟
سرباز_آقا لطفا برگردین
زین یه بار دیگه بهم نگاه کرد و بعد برگشت.صدای دستبند رو که دور دستای زین حلقه میشدن شنیدم.سربازه دستای زین رو گرفت و اون رو به سمت ونی که همراهشون اورده بودن برد.وسط راه زین دوباره برگشت و بهم نگاه کرد.چشمام رو بستم و همون لحظه قطره ی اشکی ازشون جاری شد.دوباره بازشون کردم و به زین نگاه کردم.تمام سعیم این بود که آرامش رو به زین انتقال بدم...اما با کاری که اون انجام داد علاوه بر اینکه گریه م شدت گرفت,میخواستم برم جلو و دوباره بغلش کنم اما دیانا برای همدردی جلوم رو گرفت:
اون هم چشماش رو بست و جمله ی "i love you" رو با لباش زمزمه کرد و دوباره بهم نگاه کرد!
بهش لبخند کمرنگی زدم که دوباره اون سرباز لعنتی دستاش رو گرفت و اون رو سوار ون کرد!
افسر پلیس_متاسفیم خانوم ولی ما واقعا مجبوریم ایشون رو ببریم...همسرتون متهم هستند!
ولی جواب من در مقابل حرف پلیسه بازم گریه بود.
دیانا_خیله خب آقای پلیس..الان تکلیف ما دوتا چیه؟
افسر_خب شما هم میتونید همراه ما برای بررسی به کارهای این سه تا جوون تشریف بیارید.
من و دیانا قبول کردیم که همراه اونا بریم.وسطای راه که بودیم متوجه دیانا شدم که خیلی کلافه و سردرگم به نظر میومد!
_دیانا؟چیزی شده؟؟؟
دیانا_راستش... خب... من... من برای هری نگرانم!
و با استرس بهم خیره شد.وای!تازه الان متوجه شدم که هری رو تنها بردن بیمارستان,و دیانا که اینقدر نگران اون بود و من داشتم بیرحمانه دیانا رو همراه خودم میکشیدم!
_ببخشید آقا... میتونم یه خواهشی ازتون بکنم؟
افسره که صندلی جلو نشسته بود برگشت عقب سمت ما...
افسر_بله خانوم؟ بفرمایید؟
_خواستم بگم میشه بذارید خانوم استایلز باهامون نیاد؟آخه اون خیلی نگران همسرشه و میخواد بره بیمارستان... در ضمن آقای استایلز کاری نکردن که همسرشون بخواد با ما بیاد!
افسره_پس درست حدس زدم.فکرش رو میکردم شما همچین خواسته ای داشته باشید خانوم!
جواب حرفش رو با لبخند دادم.
اونم "البته" ای گفت و به همکارش که پشت فرمون بود گفت که ماشین رو نگه داره و اون هم سریع نگه داشت.
به دیانا نگاه کردم که داشت با لبخند زیبا و مهربونی نگاهم میکرد
_واقعا متاسفم دیانا... اونموقع اصلا حواسم به هری نبود.میتونی بری پیشش!
دیانا_وای سارینا واقعا ممنونم! فقط خواهش میکنم برای هری دعا کن!
_باشه حتما... و تو هم برای اون مرده دعا کن که نمیره!
دیانا_حتما...
_بازم هر اتفاقی افتاد بهم خبر بده
دیانا_باشه... در تماسیم
_بای!
دیانا خم شد و گونه م رو بوسید و بعد از ماشین پیاده شد...
دیانا_بای!
YOU ARE READING
Don't let me go [persian fanfiction_ by bahar!]
Fanfictionتنهام نذار... تنهام نذار... تنهام نذار که از تنهایی خوابیدن خسته شدم.