کلافه ماشینم رو روشن کردم و راه افتادم توی خیابون.اولش میخواستم برم رو قضیه رو به دیانا بگم اما پشیمون شدم... اونجا هم چند تا سرزنش میشم و جز غم و غصه برای خودم چیزی به همراه نداره!ماشینم رو کنار خیابون پارک کردم و با گوشیم شماره ی خونه ی هوران رو گرفتم... صدای زنی که فکر میکنم مادر نایل باشه به گوشم رسید
مادر نایل_بله بفرمایید؟
_سلام خانوم... من مالیک هستم
مادر نایل_درباره ی پیشنهاد نایل فکر کردی؟
چه بدون مقدمه!یکمی شوکه شدم!
_ب... بله... من... میتونم با خودشون صحبت کنم؟
مادر نایل_صبرکن...
چند دقیقه ی بعد صدای نایل توی تلفن پیچید... اصلا دل خوشی ازش نداشتم!
نایل_بله؟
_راجب پیشنهادت فکرامو کردم!
نایل_اوه خوبه... خب جواب؟
_جوابم... جوابم...
هه!من میخواستم به کی جواب بدم؟به کسی غیر از زین؟میخوام جواب مثبت بدم؟
اما همه ی اینا فقط به خاطر خودشه... من بخاطر زین جواب مثبت میدم... با صدایی بغض آلود گفتم:
_جوابم... مثبته!
نایل بعد از اینکه کمی باهام صحبت کرد تلفن رو قطع کرد... اوففففف خدا دارم دیوونه میشم!
به هری هم تلفن کردم تا منو ببره پیش زین, به لویی زنگ نزدم چون میدونستم میفهمه بخاطر چی میخوام برم اونجا و دوباره دعوام میکنه... در ضمن بابت دادهایی که سرم زد از دستش عصبانی ام!
هری بهم گفت خودش میاد دنبالم... تا ساعتی که هری گفته بود یه ساعتی وقت داشتم,سریع رفتم خونه و ماشینم رو توی پارکینگ پارک کردم.بعدشم رفتم بالا و وسایلامو جمع کردم و لباس هامو عوض کردم... هری رأس ساعت اومد دنبالم!یعنی آنتایمیش منو کشته!
رفتم پایین:
هری_سلام!
_سلام هری.
توی ماشینش نشستم و راه افتاد,تمام طول راه فکرم سمت زین بود و داشتم از شیشه ی ماشین بیرون رو نگاه میکردم... حتی از هری حال دیانا رو نپرسیدم!
YOU ARE READING
Don't let me go [persian fanfiction_ by bahar!]
Fanfictionتنهام نذار... تنهام نذار... تنهام نذار که از تنهایی خوابیدن خسته شدم.