توی این مدت متوجه زین شده بودم که چقدر نگران ساریناست و داره تمام سعیش رو میکنه که به ما نشون نده ولی من تیز تر از این حرفام و متوجه شدم که داره لحظه شماری میکنه تا سارینا بهوش بیاد!خب زین مغروره و غرورش رو دوست داره!
زین, هری و لویی پشت درب اتاق سارینا نشسته بودن و من توی اتاق و پیش سارینا بودم. دستش رو گرفته بودم توی دستم و بهش نگاه میکردم. خیلی آروم چشماش رو بسته بود.
_ سارینا خانوم! زین خیلی منتظره ها... دو سال کم نیست که اینقدر دوری کشیده... بسه! بلند شو خانوم! زین خیلی پشیمونه... خودم متوجه شدم... نمیخواد به ما نشون بده ولی خیلی دلتنگته! خودت که میدونی دیگه! همه زین رو به غرورش میشناسن! حتی خودت همیشه این رو میگفتی! سارینا؟ بسه خانوم بلند شو! همه مون این مدت منتظرتیم!
به طرز ناباورانه ای فشار خیلی کوچیکی رو توی دستم حس کردم! با تعجب به دستم نگاه کردم... دقیقا اون دستم تکون خورد که دست سارینا توش بود! چشمام گرد شد!
_ سارینا؟ سارینا؟ هی دختر!
دوباره دستم تکون خورد! با خوشحالی بوسه ای به دست سارینا زدم و با اشکی که از روی خوشحالی بود از اتاقظ دویدم بیرون. همین که درب رو باز کردم چشمم به پسرا افتاد. با تعجب داشتن بهم نگاه میکردن.
_سارینا... سارینا داره بهوش میاد!
YOU ARE READING
Don't let me go [persian fanfiction_ by bahar!]
Fanfictionتنهام نذار... تنهام نذار... تنهام نذار که از تنهایی خوابیدن خسته شدم.