Part 25

454 68 3
                                    


درب اتاق رو باز کردم... زین به بالای تخت تکیه کرده بود و داشت با گوشیش ور میرفت, بدون اینکه سرش رو بیاره بالا با لحن سردی گفت:

زین_ مگه من گفتم بیا تو که اومدی؟آخه هلن چجوری تو رو تحمل میکنه؟!

هه!فکر کرده من لویی ام!طاقت نیاوردم و صداش زدم.

_ز... زین؟

سرش رو اورد بالا و با تعجب بهم نگاه کرد... تو چشماش غرق شده بودم!اون هم همینطور با تعجب بهم خیره شده بود!

یه دفعه از روی تخت بلند شد و آروم آروم بببه سمتم اومد, از اینکه بعد از دو سال میدیدمش دست از پا نمیشناختم!زین انقدر نزدیکم شد که تقریبا روبروم ایستاده بود!چشم هاش آروم بود... اما یه دفعه انگار عصبانی شد!

زین_ تو... تو سارینایی؟!

با این حرفش کپ کردم! مگه من رو نمیشناخت؟مگه عشقش نبودم؟ مگه همسرش نبودم؟ حالا میگه تو سارینایی؟

_ خب... خب معلومه زین... من سار...

نذاشت بقیه ی حرفم رو ادامه بدم, یه سیلی خیلی محکم زد توی صورتم که باعث شد محکم بیوفتم روی زمین!با خشم بهم نگاه میکرد و همینطور نزدیکم میشد. زین چرا این کار رو کرد؟ازش ترسیدم!

زین_ تا الان کجا بودی؟

میخواستم جوابش رو بدم که باز عصبانی شد و بهم رسید. دستش روی یقه ی سویشرتم گذاشت و هلم داد روی زمین و با خشم روم نشست!

چشماش قرمز شده بود! خدایا زین چرا اینجوری شد؟!

زین_ بهت گفتم تا الان کجا بودی لعنتی؟

و یه دفعه افتاد به جون صورتم! با دست چپش محکم موهام رو گرفته بود و با دست راستش هم سیلی های محکمی میزد به چپ و راست صورتم!

ادامه ی قسمت ۲۳:

و مدام این حرف ها رو با فریاد میگفت:

زین_ کجا بودی لعنتی... هان؟... مگه نگفتی ازت بدم میاد؟... مگه دو سال پیش این موقع بهم نگفتی ازت بدم میاد... هان؟... چرا برگشتی؟... از عشق دومت زده شدی و دوباره هوس من رو کردی آره؟... دختره ی هرزه چرا دوباره برگشتی؟... حالا که دیگه ازت بدم اومده؟... دیر اومدی لعنتی... دیر اومدیییییی!

همینطور بهم بد و بیراه میگفت و میزد توی صورتم, شوری خون رو توی دهنم حس میکردم! اما نمیتونستم از خودم دفاع کنم.پاهاش رو گذاشته بود رو دستام تا نتونم تا نتونم با دستام جلوش رو بگیرم, گریه م گرفته بود! یه دفعه درب اتاق باز شد و فقط من  متوجه که یکی زین رو که اون موقع مثل یه هیولا افتاده بود به جون من از روم بلند کرد. چشمام تار میدید و حالم خیلی بد بود! به زور بلند شدم و نشستم. همه داشتن فریاد میزدن!

هری_ هی زین... تو حق نداری سارینا رو بزنی!

لویی_ تو با چه رویی این کار رو کردی وحشی؟ و حمله کرد سمت زین!

هری جلوش رو گرفت.

هری_ هی هی لویی... آروم باش... اون الان به اندازه ی کافی عصبانیه!

زین_ به شماها هیچ ربطی نداره... سارینا همسر منه... شماها هم هیچکاره اید!

بلند شدم از جام...

دیانا_ سارینا کجا میری؟

بلند بلند گریه میکردم و بدون توجه به کسی از خونه دویدم بیرون. حالم یکمی بهتر شده بود! توی خیابون داشتم میدویدم و به صدای دیانا که پشت سرم صدام میزد توجهی نکردم. ولی یه دفعه با صدای جیغ بلند دیانا سرجام وایستادم!

دیانا_ وای سارینااااااااا !!!

Don't let me go [persian fanfiction_ by bahar!]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang