صدای کشیده شدن لاستیک ماشین اومد و من حدس زدم که هریه!
و درست حدس زدم... چند دقیقه بعد هری سوت زنان وارد خونه شد... من از پشت ستون داشتم میدیدمش اما اون متوجه ی من نشد, دیانا "ببخشید"ی گفت و رفت سمت هری, ای کاش الان زین من هم میومد تا من هم میرفتم استقبالش!
دیانا_ سلام هری
هری_ سلام خاااااااانوم!
و آروم دیانا رو بغل کرد! من هم دلم برای آغوش زین تنگ شده!
دیانا_ هری مهمون داریم
هری_ جدا؟ کی هست؟
دیانا دست هری رو گرفت و کشیدش سمت من, از جام بلند شدم, هری کتش رو انداخته بود روی ساعد دست چپش و دنبال دیانا میدوید و هی غر میزد!
هری_ عه دیانا... زشته خب! دیانا!
خنده م گرفته بود تا اینکه هری و دیانا رسیدن جلوم, هری با دهن باز داشت بهم نگاه میکرد. لبخند زدم
_ س... سلام
هری_ سارینا؟
نزدیکش شدم و آروم بغلش کردم.اون هم همینطور.زود ازش جدا شدم
هری_ تو این همه مدت کجا بودی سارینا؟میدونی ماها چی کشیدیم؟
یکمی عصبی بود... حق داشت... اما من حوصله نداشتم... حوصله ی نصیحت و سرزنش نداشتم!
_ توضیح میدم.
هری کتش رو گذاشت روی دسته ی مبل و روش نشست.
هری_ خب؟ بگو
من و دیانا هم نشستیم و من دوباره طوطی وار همه چیز رو برای بار سوم توضیح دادم.وقتی تموم شد هری نگاه سرزنش باری بهم انداخت
هری_ سارینا میدونی این مدت زین چی کشید؟
_وای آره هری... همه رو از زبون دیانا شنیدم... فقط خواهش میکنم سرزنشم نکنید چون اصلا الان حوصله ندارم... هری_ولی سارینا کارت اشتباه بود.
دوباره اعصابم خورد شد و گریه م گرفت, صدام رو بلند کردم:
ادامه ی قسمت ۲۲:
صدام رو بلند کردم:
_ بابا چرا شماها نمیفهمید که من بی معرفتی نکردم... من هر کاری کردم بخاطر خود زین بوده... چرا توی این زمینه اینقدر درکتون پایینه... من زین رو دوست داشتم... نمیخواستم توی اون زندان لعنتی بمونه... این رو بفهمید!
هری و دیانا ساکت شدن و به من که آروم اشک میریختم نگاه میکردن.
هری_ معذرت میخوام!
دیانا_ آره سارینا جان... ما اشتباه فکر کردیم.ما رو ببخش!
البته همه ش تقصیر خودم بود!بی معرفتی خودم رو داشتم سر بقیه خالی میکردم... من اشتباه کردم و نباید توی اون شرایط زین رو تنها میذاشتم! من چقدر بد شدم! اون بیچاره ها که گناهی نکردن!
_ اممممم... میشه خواهش کنم من رو ببرید پیشش؟
هری و دیانا سرشون رو که پایین بود اوردن بالا و بهم نگاه کردن.
هری_ من مشکلی ندارم ولی... مطمعنی که میخوای ببینیش؟
_ مگه اتفاقی افتاده هری؟!
هری_ نه نه اما... میدونی که برای زین چه اتفاقایی افتاده؟!
_ آره هری آره... اما الان فقط دیدنش برام مهمه!
چند دقیقه ی بعد توی ماشین هری و درحال رفتن به خونه مون بودیم, خونه ی خانوادگیمون, که الان شده خونه ی لویی و زین!
از شیشه ی ماشین داشتم بیرون رو نگاه میکردم.نم بارون زده بود... توی فکر اتفاقایی که برام افتاد و قراره بیوفته بودم که ماشین هری ایستاد...درسته... جلوی خونه مون بودیم, ای کاش الان مادر و پدرم هم میومدن استقبالم!
چقدر دلم هوای همه شون رو کرده!
![](https://img.wattpad.com/cover/33710403-288-k918174.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Don't let me go [persian fanfiction_ by bahar!]
Fanficتنهام نذار... تنهام نذار... تنهام نذار که از تنهایی خوابیدن خسته شدم.