_زین من... من میخوام... زین من اصلا دوستت ندارم!
زین چشماش چهارتا شد و با دهن باز بهم نگاه کرد.
زین_چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_بهت که گفتم... من اصلا علاقه ای بهت ندارم زین... تو اینجا توی زندانی و من نمیتونم به پات وایستم زین... اینو قبول...
زین که یه قطره اشک از چشمش افتاد پرید وسط حرفم:
زین_آره سارینا... درسته... من قبول دارم... میدونم چقدر به درد نخورم... میدونم برات هیچ کاری نکردم... آخه از دست یه قاتل مگه کاری برمیاد؟
واااااای زین اینا رو نگو لعنتی... بخدا بدتر میسوزونیم!دارم آتیش میگیرم!
زین_من... من واقعا متاسفم سارینا,تو میتونی بری... یعنی حقته که بری,لعنت به من که این همه مدت آزارت دادم... خوشبخت بشی سارینا.
همینطور اشکاش از چشماش میومد پایین و حرف میزد!اون با این کارش داشت من رو میکشت و خودش نمیفهمید... لعنتی اونجوری گریه نکن داغونم کردی!
_زین من هم... من هم متاسفم!
بدون اینکه بهش اجازه ی حرف زدن بدم رفتم روی پنجه ی پام و بوسه ی آرومی روی لبش گذاشتم!و بعدش هم بخاطر حال بد خودم از اتاق دویدم بیرون!
طول راهروی کلانتری رو میدویدم و زجه میزدم... خدایا من این کارها و این حرف ها رو بخاطر خودش زدم!
هنگام زدن اون حرف ها داشتم جون میدادم اما مجبور بودم خدایا خودت میدونی که!
ادامه ی قسمت ۱۴:
با همون حالم از کلانتری خارج شدم.هری رو دیدم که به کاپوت ماشینش تکیه داده بود و در حال حرف زدن با تلفنش بود,متوجه من نشد,من هم آروم سرم رو انداختم پایین و در طول خیابون شروع کردم به قدم زدن.چند قدمی نرفته بودم که صدای هری اومد.
هری_سارینا؟
برنگشتم سمتش و به راهم ادامه دادم... صدای اگزوز بلند ماشین هری اومد که بهم نزدیک میشد و دقیقا روبروم ایستاد.از ماشین پیاده شد و اومد سمتم
هری_سارینا؟چه ت شده؟خوبی؟
_هری تنهام بذار لطفا
هری_اگه تنهات بذارم میخوای تنهایی این همه راه رو بیای؟
دیدم راست هم میگه.خودم به سمت درب ماشینش رفتم و سوار شدم.هری هم نشست... وقتی راه افتاد تازه یاد حرفایی که به زین زده بودم افتادم و دوباره گریه م گرفت!
هری_سارینا چیزی شده؟زین چیزی بهت گفت؟
_نه... هری... خوبم!
هری_خب اگه اتفاقی افتاده بگو شاید من بتونم کمکت کنم
صدام رو بردم بالا و گفتم:
_من خوبم هری... اتفاقی هم نیوفتاده!
هری یه نگاه خاصی بهم کرد و به روبرو خیره شد!ناراحتش کردم,تقصیر خودمه!
_متاسفم هری... عصبانی شدم!
هری چیزی نگفت و به رانندگیش ادامه داد,خدایا دیگه موندم چیکار کنم؟!

ESTÁS LEYENDO
Don't let me go [persian fanfiction_ by bahar!]
Fanfictionتنهام نذار... تنهام نذار... تنهام نذار که از تنهایی خوابیدن خسته شدم.