همینطور توی خیابون کنار هم در حال قدم زدن بودیم که یه نسیم سرد اومد و من یکم لرزیدم.همون لحظه متوجه شدم که دستم رو توی دست گرمش گرفت و فشار داد.بهش نگاه کردم.
زین_پرنسس زیبای من سردش شده؟
_تو از کجا فهمیدی زین؟
زین اومد و روبروم ایستاد و اون یکی دستم رو هم توی دستش گرفت و بهم خیره شد!
زین_دیوونه شدی دختر؟!مگه میشه نصف دیگه ی وجودم سردش بشه و من متوجه نشم؟؟؟
انگار با این حرف زین قندها رو به همراه کارخونه ش توی دلم آب کردن!مهربون ترین مرد توی زندگیم!!!
بعد از چند ثانیه با احساس اینکه بدنم توی یه حصار زندانی شد به خودم اومدم.نه!این حصار نیست!یه آغوشه...یه آغوش گرم و دوست داشتنی که اصلا دلم نمیخواست ازش بیرون بیام!یه زندان دوست داشتنی!با تمام وجودم عطر آغوشش.به همراه موسیقی زیبا و دلنواز قلبش رو به وجود کشیدم.
همینطور در حال لذت بردن از این لحظاتی که جزیی از عمرم حساب نمیشد بودم که یه صدای مزاحم ما رو از این حال خارج کرد!
هری_اوه اوه!دیانا چشمات رو ببند صحنه +۱۸ ست!به دردت نمیخوره!
و سعی میکرد دستاش رو بذاره روی چشمای دیانا!اون بیچاره هم عصبانی شد و محکم دستای هری رو گرفت:
دیانا_وای هری!نه که تو اصلا توی طول روز از این صحنه ها انجام نمیدی؟
هری یه نگاه خیلی بامزه به دیانا کرد و سرش رو انداخت پایین.بعدم همونطور که دست راستش رو رپی گردنش میکشید گفت:
هری_خب حالا...نمیشه ضایع نکنی؟میخواستم مچ این دو تا رو بگیرم!
زین_جانم؟؟؟میخواستی مچ ما دو تا رو بگیری؟الان مچ گیری رو حالیت میکنم!
و دوید به سمت هری!هری بیچاره هم تا میخواست به خودش بیاد و فرار کنه زین بهش رسید و با یه هل کوچیک پرتش کرد روی زمین و نشست روی شکمش!دستای هری رو گرفت و داشت می پیچوندشون!
زین_که میخواستی مچ بگیری آره؟بشکونمشون؟
هری هم پشت سر هم میگفت"no!" و سعی میکرد دستاش رو از توی دستای زین دربیاره!من و دیانا حسابی خندمون گرفته بود!
هری_نه زین.اشتباه کردم.جوونی کردم.آی آی مچم داره میشکنه!آی زین توروجون سارینا!
زین_چی؟؟؟جون سارینا؟
و دوباره دستای هری رو پیچوند.
هری_آی نه نه...جون خودم...توروخدا!
وای خدا...شده بودن عین دوتا بچه ی شیطون!من دلم به حال هری سوخت چون بدجوری توی فشار بود بیچاره!
دیانا_وای زین ولش کن...داره جون میده عشقم!
_دیانا رات میگه زین.هری به اندازه ی کافی تنبیه شد.
زین به هری یه نگاه بامزه انداخت و انگار داره با مجرم واقعی حرف میزنه گفت:
زین_بار آخرت باشه ها!
هری_بشین بابا!
زین خندید و از روی هری بلند شد.و جفتشون کنار هم ایستادن.تازه یادم افتاد که از هری و دیانا نپرسیدم این وقت شب اینجا چیکار میکنن؟
_راستی بچه ها...فکر کنم فقط من و زین برای امشب قرار گذاشته بودیم که بریم پیاده روی.یه دفعه شما از کجا پیداتون شد؟
زین_سارینا راست میگه چی شد شما یه دفعه نازل شدید؟
هری_اتفاقا ما هم برای امشب قرار پیاده روی گذاشته بودیم.
دیانا_که اومدیم و وسط راه شما رو دیدیم.
هری با یه خنده ی بانمک_ و مچتون رو گرفتیم!
من و دیانا دوباره زدیم زیر خنده.زین گارد گرفت که بره سمت هری که هری زودتر از اون با یه"no" ی تقریبا بلند شروع به فرار کرد!زین وسط راه خندش گرفت و ایستاد و روی زانوهاش خم شد.هری هم رفت پشت یکی از ماشین های توی خیابون مثلا قایم شد!
دیانا با خنده_اون دوتا واقعا دیوونن!
من با خنده_دقیقا!
چند ثانیه بعد زین با همون خنده ش برگشت سمت ما و داشت میومد طرفمون که ناگهانی از اون سمتی که هری قایم شده بود صدای یه فریاد بلند اومد!صدا خیلی شبیه به صدای هری بود!...
![](https://img.wattpad.com/cover/33710403-288-k918174.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Don't let me go [persian fanfiction_ by bahar!]
Fanficتنهام نذار... تنهام نذار... تنهام نذار که از تنهایی خوابیدن خسته شدم.